نوجوانان فلسطینی دلیل خوبی برای نوشتن وصیت نامه خود دارند
هنگامی که عبدالرحمن حامد، دانش آموز دبیرستانی، از مدرسه به خانه می رفت، یک سرباز اسرائیلی به شکم او شلیک کرد و او را کشت. پس از مرگ او نامه ای که نیم سال قبل به خانواده اش نوشته بود، پیدا شد. او یکی از بسیاری از نوجوانان دیگر ساکن کرانه باختری است که در سنین جوانی و نوجوانی وصیت نامه های خود را می نویسند.
ترجمه-رضا فانی یزدی
عبدالرحمن حامد آخرین وصیت های خود را نوشت. متنی طولانی و با همه جزئیات با خط خوش خودش. این روزها در پی حوادث نوار غزه نوجوانان فلسطینی در کرانه باختری بیشتر و بیشتر از همیشه مشغول نوشتن وصیت نامه های خود هستند. حامد از خانواده اش خواست که مراسم تشییع جنازه و دفن او را در سریع ترین زمان ممکن به پایان برسانند و همچنین از آنها خواست تا یکی از قشنگ ترین عکس هایش را برای پروفایلش در شبکه های اجتماعی انتخاب کنند و در کنار عکس اش آیه ای از یکی از دعاها نوشته و از همه مهمتر از آنها خواست که برای او سوگواری نکنند.
او نوشت: «مرا در فریزر نگذارید، مرا فوراً دفن کنید. مرا روی تختم قرار دهید، پتوهایم را رویم بیندازید و مرا به قبرستان ببرید. وقتی مرا در قبر می گذارید، پیشم بمانید. غمگین نباشید، فقط خاطرات زیبای مرا به خاطر بیاورید و برای من عزاداری نکنید. من نمیخواهم کسی غمگین شود.” حامد وصیت نامه خودش را در ۱۸ ماه ژوئیه سال گذشته نوشته بود و آن را پیش یکی از دوستانش به امانت گذاشته بود. عکسی از متن وصیتنامه او در تلفن همراه پدر داغدارش باقی مانده است.
ایاد حداد، محقق میدانی سازمان حقوق بشر اسرائیل “B’Tselem” وصیت نامه او را برای ما ترجمه کرد و خواند. یکدفعه گلویش از شدت بغض و گریه های دلخراشی که نمی توانست جلوی آن را بگیرد، گرفت. ما هرگز ندیده بودیم که حداد گریه کند. او از سال ۱۹۸۶ ، ابتدا برای سازمان فلسطینی الحق، و در ۲۴ سال گذشته برای سازمان حقوق بشر اسرائیلی “B’Tselem” در این سرزمین ها مشغول کار بوده است. او همه چیز را دیده است، در مورد هر قتل و جنایتی که در سراسر منطقه رام الله اتفاق افتاده است تحقیق کرده و حالا دارد به این شدت گریه می کند. خواندن وصیت نامه جوانی که هنوز ۱۸ سالش هم نشده بود، او را درهم ریخته است. چهره عبدالرحیم پدر پسر مرده، غمگین، اما چشمانش خشک مانده است. سکوت ظالمانه ای بر اتاق حاکم است.
در ۲۹ ژانویه، ما برای تحقیق و بررسی چگونگی کشته شدن توفیق عبدالجبار، یک نوجوان آمریکایی که توسط سربازان یا شهرک نشینان اسرائیلی و یا هر دو به ضرب گلوله کشته شده بود به روستای المزرعه شرقیه رفتیم. در راه از شهر سیلواد گذشتیم. وقتی به مزرعه شرقیه رسیدیم، به ما خبر دادند که به محض اینکه ما این شهر را ترک کرده بودیم نوجوان دیگری در این شهر کشته شده است. این هفته باز ما به سیلواد برگشتیم.
سیلواد شهری مرفه و نسبتاً توسعه یافته روی تپه ای در شمال شرقی رام الله واقع شده حدود ۶۰۰۰ نفر ساکن آنجا هستند. ساختمان سازی به وفور در این شهر در حال انجام است که ما در شهرها و روستاهای دیگر چنین ندیده ایم. اینجا همیشه یک مکان شبه نظامی است که نیروهای دفاعی اسرائیل به طور مکرر به آن حمله می کنند و ساکنان را تحریک می کنند، این شهر نزدیک به بزرگراه شماره ۶۰ قرار گرفته که شریان اصلی کرانه باختری است، که شهرک نشینان در آن رفت و آمد می کنند و به آنها سنگ پرتاب می شود. در پنج سال گذشته، شهر سیلواد هفت فرزند پسر خود را از دست داده است. خالد مشعل رهبر حماس در سال ۱۹۵۶ در اینجا به دنیا آمد و در همین شهر بزرگ شد.
یکشنبه گذشته تولد ۱۸ سالگی عبدالرحمن حامد بود. او نتوانست ۱۸ سالگی خود را جشن بگیرد، دو هفته بود که او مرده بود.
این هفته، در خیابانی در کنار برج مسکونی الحوریه که بناهای باشکوهی از سنگ مرمر در آنجا ساخته شده اند، کامیونی مصالح ساختمانی را در حیاط یکی از آن عمارت ها تخلیه کرد. در آن طرف جاده از تکه های شکسته سنگ مرمرها دو حلقه کوچک درست کردند که روی یکی از آنها نام عبدالرحمن حامد با مداد نوشته شده است، با دو پرچم فلسطینی که در کنار آنها برافراشته شده است. زباله ها در اطراف بنای یادبود به اطراف ریخته و به هوا می روند. اینجا همان جایی است که این نوجوان کشته شد.
دوشنبه عبدالرحمن از مدرسه به خانه بر می گشت ، در شبکه های اجتماعی اعلام شده بود که ارتش اسرائیل که کمی بعد از ساعت ۸ صبح همان روز به شهر حمله کرده بود، شروع به عقب نشینی کرده است. اما در خیابانی که عبدالرحمن ظاهراً به تنهایی در حال راه رفتن بود، هنوز دو خودروی زرهی اسرائیلی وجود داشت: یک جیپ پلیس و یک ماشین ارتش. این خیابان به موازات خیابانی بود در دامنه تپه ای که در آن خانههای در حال ساختمان زیادی و بسیاری عمارتهایی که همگی متعلق به خانواده بزرگ قسام هستند قرار گرفته است، بعدا معلوم شد که چند جوان دیگر در میان اسکلتهای ساختمانهای نیمه ساخته پنهان شده بودند و منتظر فرصتی بودند تا به سمت نیروهای امنیتی اسرائیلی که در حال خروج بودند سنگ پرتاب کنند.
به ناگهان درب یکی از خودروهای زرهی پارک شده باز شد. یک سرباز یا یک پلیس مرزی بیرون آمد و یک گلوله، به قصد کشت و مستقیم به شکم عبدالرحمن شلیک کرد. فاصله تک تیرانداز تا قربانیش حدود ۱۵۰ متر بیشتر نبود، جوانانی که در انتظار سنگ پرانی بودند در خیابان بالاتر از تیرانداز بودند. بلافاصله پس از تیراندازی درب خودروی زرهی بسته شد و هر دو خودرو با سرعت از آنجا دور شدند. تیراندازی کردند، کشتند، فرار کردند.
آنها زندگی یک جوان را سقط و زندگی یک خانواده را نابود کردند، گرچه شاید آنها حتی برای یک ثانیه هم به چنین چیزی فکر نکرده باشند. حتی اگر عبدالرحمن سنگ یا (آنطور که پلیس ادعا می کند) کوکتل مولوتف برای پرتاب کردن می داشت، به هیچ وجه نمی توانست جان سربازان و پلیس مرزی را به خطر بیندازد. با توجه به فاصله او با خودروهای زرهی فرصتی برای او برای ضربه زدن وجود نداشت. با وجود این، اگر می توانی به زندگی جوانی خاتمه دهی، چرا که نه؟ به هر حال، برای هیچ کس به غیر از خانواده متلاشی شده ای که نوجوانش را از دست داده است اهمیتی ندارد.
در حین وقوع همه این اتفاقات، شاهد عینی که هویتش در اختیار حداد، محقق میدانی است، در بالکن منزلش روبروی دو خودروی امنیتی نشسته بود و حوادث را زیر نظر داشت. او در حال صحبت و رد و بدل کردن پیام با همسرش که مقیم اردن است، بود. او در حین اینکه جویای حال همسرش بود و به او از تهاجم ارتش اسرائیل که در جریان بود خبر می داد به همسرش می گفت که سربازان مرکز شهر سیلواد را با گاز اشک آور پوشانده اند. نظر او این بود که این تهاجم و تجاوز ارتش اسرائیل و پلیس مرزی در آن روز فقط بخاطر نمایش قدرتی است که فرمانده جدید سرویس امنیتی شین بت در این منطقه که با اسم رمز “عمری” معروف است، صورت می گیرد.
مثل همیشه همسر مرد از او خواست تا از این اتفاقات برایش فیلمبرداری کند و او هم این کار را کرد. فیلمی که او از بالای درخت زیتون گرفت، خیابانی آرام و ساکتی را نشان میدهد، بدون اینکه سنگ و کوکتل مولوتف در هوا دیده شود. ناگهان سکوت با صدای شلیک گلوله از سمت یکی از خودروهای زرهی شکسته می شود. بلافاصله پس از آن، امدادگرانی از آمبولانسی که در همان نزدیکی پارک شده بودپیاده شده و برای کمک به سوی قربانی می دوند، در حالی که دو خودروی اسرائیلی به سرعت در جهت مخالف در حال دور شدن هستند. قهرمانان کار روزانه خود را انجام داده بودند – حالا وقت رفتن بود.
راننده آمبولانس فلسطینی که در انتهای خیابان منتظر بود، طبق رویه معمول هنگام هجوم نیروهای امنیتی، عبدالرحمن را دید که روی زمین افتاد. او و تیم همراهش سریعاً او را به خدمات مراقبت فوری در کلینیک محلی بردند. حال این جوان وخیم بود. گلوله از لگن وارد شده و از قفسه سینه او خارج شده بود، به نظر می رسد که او هنگام اصابت گلوله خم شده بود. تلاش ها برای زنده نگه داشتن او بی نتیجه بود.
در پاسخ به درخواست هاآرتص، واحد سخنگوی ارتش اسرائیل هاآرتص را به پلیس مرزی ارجاع داد. سخنگوی پلیس اسرائیل (که پلیس مرزی زیر نظر آن خدمت می کند) این هفته در پاسخ به درخواست هاآرتص اظهار داشت: “مظنون در حین فعالیت نیروهای امنیتی، کوکتل مولوتوف را به سمت جنگجویان پرتاب کرد و جان آنها را به خطر انداخت. در پاسخ یکی از جنگجوها به سمت او شلیک کرد و خطر را خنثی کرد”
عبدالرحمن پسر اول عبدالرحیم، ۴۴ ساله، و همسرش، اینام ایاد، ۴۲ ساله بود. او دانش آموز کلاس دوازدهم، در رشته علوم بود. او آرزو داشت که در رشته پزشکی تحصیل کند، به همین خاطر قبل از امتحانات کنکور نه تنها برای قبولی در دانشکده پزشکی، بلکه به امید دریافت بورسیه تحصیلی سخت درس می خواند. عکس هایی او را در حال صحبت در انجمن ها ی مدرسه و جشن های عید نشان می دهد. قد بلند و خوش قیافه، و در میان همسالان خودش مورد توجه بود. او در تیم فوتبال سیلواد بازی می کرد، اما در ماه های اخیر تمام وقت خود را به درس خواندن اختصاص داده بود، همانطور که در آخرین شب زندگی اش نیز چنین کرد.
صبح روز ۲۹ ژانویه، هنگامی که پدرش برای کار (کار ساختمانی) در روستای نزدیک عین سینیا قصد رفتن داشت، متوجه شد که پسرش هنوز خواب است. از آنجا که می دانست پسرش عبدالرحمن تا پاسی از شب بیدار بوده و درس خوانده بود تصمیم گرفت که او را بیدار نکند،. پدرش ساعت ۶.۳۰ صبح از خانه خارج شد و مادر عبدالرحمان حدود یک ساعت بعد او را از خواب بیدار کرد و با ماشینش به مدرسه رساند. مادر ساعت ۱۱.۳۰ با شوهرش تماس گرفت و گفت که ارتش به سیلواد حمله کرده است. از او خواست که با پسر کوچکترشان، سلیمان که ۱۵ سال بیشتر ندارد و در شهر مشغول کار در کارهای ساختمانی است تماس گرفته و مطمئن شود که حالش خوب است. آنها نگران عبدالرحمان نبودند، زیرا می دانستند که او در مدرسه است. سلیمان خوب بود، نیروهای امنیتی به جایی که او کار می کرد نرفته بودند.
ساعت ۱۲ عبدالرحیم به همسرش تلفن زد و پرسید که “چه اتفاقی افتاده است؟” او گفت که به او خبر داده اند که مرکز شهر توسط ابری از گاز اشک آور پوشیده شده است که به خانه ها نیز نفوذ کرده است. پدر به این فکر بود که تا زمانی که بچه ها خوب هستند، مشکلی نیست. ساعت ۱۲.۳۰ در حالی که با کارگران مشغول صرف صبحانه دیرهنگام بود، از شماره ناشناس به او تلفن زدند و بدون اینکه کلمه ای شنیده شود، تماس تلفنی قطع شد. دقایقی بعد برادرش زنگ زد و گفت سریع به خانه برگرد. چرا؟ “عبیده زخمی شد” – عبیده اسمی بود که عبدالرحمان را با آن در خانه صدا می کردند. پدر می گوید یکباره شوکه شدم.
او می گوید تا آنجا که یادم هست: « من کاملاً گیج شده بودم و نمی دانستم چه کار کنم. شماره تلفن عبیده را گرفتم تا با او تماس بگیرم. در آن سوی خط راننده آمبولانس فلسطینی پاسخ داد. او جویای حال پسرش بود و راننده به او گفت که: “حالش خوب است، به زودی شما را در جریان حال او می گذارم.”
عبدالرحیم پریشان حال، یکی دو دقیقه صبر کرد و دوباره زنگ زد. این بار راننده گفت: “امیدوارم حالش خوب شود.” عبدالرحمان مدتی بود که مرده بود، اما پدرش هنوز این را نمی دانست و مطمئن بود که پسرش در حال انتقال از درمانگاه شهر سیلواد به بیمارستان دولتی رام الله است. او از راننده آمبولانس خواهش کرد که در میانه راه او را که محل کارش در جاده اصلی به رام الله است، سوار کند. لحظه ای بعد برادرش دوباره زنگ زد و به او گفت: که هر چه سریعتر به شهر برگردد.
حالا او فهمیده بود که پسرش مرده است. در حالت گیجی به اولین درمانگاهی رفت که به او گفته بودند که پسرش در آن بیمارستان است. وقتی به آنجا رسید به محض اینکه از ماشین پیاده شد بیهوش شد و روی زمین افتاد. او از آنچه پس از آن گذشت چیزی به خاطر نمی آورد.
عکس های از جوان های مرده به دیوار اتاق نشیمن زیبای آنها نصب شده است. یکی از این عکس ها تصویری است از سه عکس از این خانواده طی سالهای گذشته توسط نیروهای اسرائیلی کشته شدهاند: عکس وسطی عبدالرحمان است و در دو سوی او دو عکس دیگر از دایی و عموی مردهاش. دایی او جهاد ایاد، در سال ۱۹۹۸ زمانی که فقط ۱۷ سال داشت توسط سربازان اسرائیلی کشته شده بود، عمویش محمد حامد، در سال ۲۰۰۴ در سن ۲۱ سالگی باز توسط سربازان اسرائیلی کشته شد. عبدالرحمان هیچ یک از آنها را نمی شناخت. پدرش با زمزمه ای اضافه می کند که عموی خود او نیز در سال ۱۹۸۹ کشته شده است، و باز سکوت ظالمانه ای بر اتاق حاکم می شود.
متن انگلیسی این مطلب را از طریق لینک زیر می توانید مطالعه کنید.
Palestinian teens are writing wills, and for a good reason