یادش بخیر لعنت آبادیها، اون وقتا که زنده بودند

عید در زندان

عید سال 67 آخرين عیدی بود که همه ما دور هم بودیم. سالهاي قبل از آن هرکس یک گوشه ای پرت شده بود. سال 66 هم بد نبود، بیشتر ما در بند دو بودیم، مراسم خوبی بود، ولی سالهای قبل از 66، پخش و پلا شده بودیم. عده ای در قرنطینه ها و اتاق های دربسته، عده ای در انباری و سلولهای انفرادی، بعضی در بند یک در حصار توابین و بیشتر بچه ها در بند 2، که بند اپوزیسیون بود.

توی بند 2، کمتر تواب داشتیم. تک و توکی هم تواب نفوذی بود که باید بعدا سر موقع داستانش را تعریف کنم. تقریبا از اواخر سال 65 و دیگه سال 66، بند ها از تواب ها خالی شده بود، يا آزاد شده بودند و یا به بند یک منتقل شده بودند.

مدتی بود که راحت زندگی می کردیم. نه کلاس اجباری بود، نه خطبه هاي نماز جمعه. تلویزیون داشتیم، یک عالمه کتاب به داخل بندها آمده بود. کم کم زندان شبیه زندان شده بود، دیگر اردوگاه تحمیل ایدئولوژی و اسارت اجباری و شکنجه مداوم نبود. می توانستی ماه رمضان را مثلا روزه نگیری و به انفرادی هم نفرستنت.

هر سال یک دوهفته به ماه رمضان مانده، راهی سلول انفرادی می شدم و رمضان هم که تمام می شد، هنوز باید به تنبيه اینکه روزه نمی گرفتم در سلول باقی می ماندم. دیگه هم عادت من شده بود و هم عادت مسئول بند که ماه رمضان یعنی عزیمت به سلول انفرادی.

زندان که شبیه زندان شد، عید ها هم بیشتر شبیه عید شد. سال های اول بچه ها رغبتی به شرکت در مراسم عید نداشتند. توابین مراسم عید رو هم به مراسم روضه خوانی و عزا تبدیل کرده بودند. اما کم کم، عيد هم آمد.

خانه تکانی می کردیم، تمام بند را تمیز می کردیم، با آب آهک دیوارهای بند و اتاق هایمان را سفید می کردیم. همه ملافه ها را وایتکس می کردیم که سفید و قشنگ بشن و آماده پذیرایی از بقیه هم بندی هامون.

سبزه می انداختیم، شیرینی داشتیم، فال حافظ میگرفتیم، به اتاق های همدیگه میرفتیم. هر اتاقی با آوازي و سرودی پذیرایی می کرد. رسم ما این بود که ابتدا به اتاق بزرگترهای بند برویم، بعد به سایر اتاق ها. 

با اینکه همه شب و روز 24 ساعته با هم بودیم و به فاصله چند متری هم در یک کریدور اما در اتاق های متفاوت زندگی می کردیم، باز عید که میشد، خیلی رسمی به اتاق های هم به دید و بازدید می رفتیم. دنیای بیرون را در بند کوچک زندان شبیه سازی کرده بودیم. سال 67 عید خوبی بود، همه بچه ها شاد و سرحال بودند، دیگه غمی جز غم در بند بودن و دور بودن از عزیزان نبود.

بچه های مجاهدین در مجموع خیلی فعال بودند. تعدادشون هم بیشتر بود. چه با اشتیاق سبزه مي انداختند، قشنگ ترین سبزه ها مال آنها بود. در یک سینی کوچک یک پارک زیبا را با همه آنچه که یک پارک مثلا در مشهد می تونه داشته باشه، جوی آب، استخر کوچک، نیمکت، زمین چمن شبیه سازی می کردند. بیشتر از تخم خاکشیر برای سبزه انداختن استفاده می کردیم.

شیرینی و کیک درست می کردیم. آن وقتها یک شیرینی بود که بهش می گفتند پادرازی، نمی دونم هنوز هم هست یا نه. آنها را بچه ها می کوبیدند، با خرما و کره قاطی می کردند و می شد مایه اصلی کیک. تزیین روش هم از خامه ای بود که با تخم مرغ می زدیم. اگر قرار می شد کیک ژله ای درست کنیم، با نشاسته ماقوت درست میکردیم به جای ژله روی کیک. بهرام پرنده متخصص درست کردن ماقوت بود. بهرام رو در سال 67 اعدام کردند. پدرش در اعتراض به بی خبری از بهرام، خودش را در دادگستری از پنجره به بیرون پرتاب کرد و درگذشت. برای رنگ کردن ژله های روی کیک، بچه ها از شربت سینه های مختلف استفاده می کردند. خلاصه که کیک جالبی می شد و با چه لذتی می خوردیم.

سال 67 در بند 2 مراسم عید عمومی داشتیم. در اتاق تلویزیون یا به قولی مسجد بند، که اتاق نسبتا بزرگی بود، مراسم را دسته جمعی برگزار کردیم. یک نمایشنامه هم بچه ها اجرا کردند.  یادش بخیر، علی میرشاهی از همه قشنگ تر بازی کرد. از بچه های بازیگر آن نمایشنامه خیلی ها دیگه نیستند: علی میرشاهی، حسن غفوری، جلیل صوفی زاده، علیرضا شاهرخ شاهی، علی سعیدي، و چند تایی دیگر که اسم کاملشون دیگه یادم نمیاد.

گفتم که تازه زندان، شبیه زندان شده بود. قبل از اون زندان نبود، به قول مسئولین جمهوری اسلامی، «دانشگاه» بود، بعضي هاشون هم می گفتند «بیمارستان». وقتی می رفتی اونجا، عمل جراحی ات می کردند، یعنی که مغزت رو عوض می کردند، باید یه جور دیگه ای فکر می کردی. بچه هایی که تا دیروز چپی بودند و نماز نمی خواندند، یک دفعه به همت ارشاد بازجوهای جمهوری اسلامی، نماز خون می شدند، قرآن مي خواندند، نماز شب می خواندند، مصاحبه می دادند و می گفتند که از مسلمان هم مسلمان ترند. خلاصه که اون روزها، دانشگاه های جمهوری اسلامی که بسته شد، زندانها شد دانشگاه. شاید هم راست می گفتند، چون اکثر دانشجویان زندانی شدند. خیلی از هم کلاسی هام و هم دانشکده ای هام رو اونجا دیدم. خیلی هاشون هم از همان مرکز اطلاعات سپاه و دادستانی، مستقیم رفته بودند لعنت آباد. شاید بهتر بود لعنت آباد رو هم میگفتند دانشگاه شده چرا که خیلی دانشجو رو در خودش در آغوش داشت.

گفتم که زندان نبود. اما سال 66 به بعد، کم کم شبیه زندان شد. بچه ها کم کم احساس می کردند که زندانی هستند، نه کفار اسیر شده لشکر اسلام که هر کاری که می خواستند می شد با اونها کرد. دیگه میشد احساس کنی که زندانی هستی، یکمی حق و حقوق زندانی داشتی، مثلا به بدی غذا می شد اعتراض کرد، میشد نماینده بند داشت و مسائل رو از طريق نماینده بند حل و فصل کرد. جعفر بهره مند، محمود هاشمی، امین نجاتی هر کدوم دوره ای نماینده بند بودند، هر سه شون تابستان 67 اعدام شدند. راستی خلیل مودی هم برای مدتی کوتاه نماینده بود، او هم اعدام شد. 

تازه این همان سالی است که زندان، زندان شده بود. بیشتر از 5 ماه از عید 67 نگذشته بود که زندان شد گورستون. باز کتاب ها رو جمع کردند، تلویزیون رو گرفتند، ماها رو بردند قرنطینه، و بیشتر از 200 نفر رو حداقل از زندان مشهد اعدام کردند. تقریبا همه بچه های بند 2 غیر از بچه های چپ اعدام شدند.

یک روز قبل از عید 68 آزاد شدم.

بعد از سالها این دفعه با خانواده ام بودم. همه نبودند، از خانواده ده نفری ما، پدرم مرده بود، پنج نفر از برادران و خواهرانم متواری و در مهاجرت بودند. خواهرم و نازلی دختر کوچولوی زیبایش با من سر سفره بودند، اما امین که عاشق نازلی بود، فقط یک بار تونست با دختر کوچولوش سر سفره هفت سین بشینه، وقتی نازلی فقط دو ماهش بود. نازلی که یادش نمیاد، امین همه که دیگه نیست. امین هم بعد از هفت سال زندان که اعدام شده بود، مثل دو تا ديگه از برادرانش. 

خانواده امین سه تا کم شده بود. فراری که نبودند، رفته بودند دانشگاه. جالب بود که بچه ها می رفتند دانشگاه ولی سر از لعنت آباد در مي آوردند. نمیدونم استادهای دانشگاه های اون موقع که هنوز هستند، چی فکر می کنند. هنوز هم فکر می کنند زندانهای جمهوری اسلامی دانشگاه بود؟ یا هیئت مرگ منتخب امام راحل داشت هنوز با ضد انقلاب مبارزه می کرد؟

بعد از تحویل سال 68  رفتم بهشت رضا، یک قطعه بود مال ما لعنت آبادی ها. رفتم که عید رو با بچه ها باشم. خیلی شلوغ نبود، ولی بودند. بعد رفتم توی بقیه قطعه ها، چقدر بهشت رضا آباد شده بود، چه همه قطعه های تازه، یادم افتاد به سخنرانی امام راحل وقتی اومده بود بهشت زهرا، سال 57 رو میگم، می گفت “شاه قبرستانهای ما رو آباد کرده.” 

عجب!

چقدر جوان پاسدار در بهشت رضا خوابیده بود. بهشت رضا تازه فقط یکی از گورستان های مشهد بود، خواجه اباصلت، خواجه ربیع، و خواجه مراد هم هستند.

شهر آباد شده بود، گورستانها آبادتر!

زندان که بودیم، مي شنیدم تشییع جنازه شهداست، اون موقع ها هفته ای ۲ بار بود، گاهی ۵۰ تا، گاهی ۴۰ تا یا کمتر و بیشتر. 

بعضی از اونها هم احتمالا ترور شده بودند. حسین قانع مسئول بند ما بود که ترور شد و با یکی از همین تشییع جنازه ها او را هم بردند.

شهدای جنگ و پاسداران ترور شده حداقل شانس این رو داشتند که مراسم تشییع جنازه داشته باشند، خانواده هاشون حق داشتند آشکارا گریه کنند و توی خیابون ها زار بزنند، حجله عزا برپا کنند، سنگ قبر با اسم و رسم روی مزار بچه هاشون بزارن، ولی لعنت آبادی ها حتی حق گریه کردن هم نداشتند. سنگ قبر اگر می ذاشتی، فرداش نبود. تازه نمیدونستی کجا سنگ قبر بذاری. قبر بچه ها بزرگ شده بود، یک قطعه به چه بزرگی مال ما بود. جای مشخصی نداشت، همه قطعه مال همه بود. جمهوری اسلامی برای لعنت آبادی ها قبرستون را اشتراکی کرده بود، قبرهای دسته جمعی.

جالبه که تو زندون ما رو به خاطر ورزش جمعی یا کمونی زندگی کردن می فرستادن سلول انفرادی، اما حالا تو قبرستون میتونستیم اشتراکی زندگی کنیم، همه توی یک قبر، یا توی یک قطعه بزرگ، بدون هیچ سنگ قبری. جمهوری اسلامی این بار تصمیم گرفته بود مالکیت خصوصی رو بر بیندازه، کسی حق نداشت در لعنت آباد سنگ قبر خودش رو داشته باشه.

اون موقع لعنت آبادها درست مثل میدان های جنگ بود، خراب، خراب، زیر و رو شده. راستی هم که میدون جنگ بود، چقدر مین اون زیرها کار گذاشتند. لعنت آباد همانجاست که مین های کارگذاشته شده علامت گذاری نشده. راستی گورستان های ما مثل میدون های مینی هستند که نه تنها در مناطق مرزی که در سراسر پهنه کشور پخش شدند. کاش بشه این مین ها رو خنثی کرد.

شنیدم خانم شیرین عبادی، بانوی صلح کشور ما، پس از دریافت جایزه صلح هدفش رو گذاشته پاکسازی میدان های مین و جمع آوری آنها. کاش خانم عبادی فکری هم به حال این میدان های مین بکنه. اینها همان مین هایی هستند که در سراسر کشور با ریسمانی از عداوت و دشمنی و انتقام گیری و خشونت به هم وصل شدند، کسی نمی دونه کی و کجا، چه کسی پاش رو یکی از اونها میره. کاش بشه قبل از اینکه یک کسی اتفاقی یا به عمد، پاشو رو یکی از این مین ها بذاره، یک کاری کرد. 

یکی دو روزی است از عید می گذره، شانزده سال از عید 67 گذشت. دلم خیلی گرفته، هر سال عید که میشه یاد بچه ها می افتم. اینقدر دور افتادم که دیگه نه به بهشت رضا میشه رفت و نه به لعنت آباد. اینجا هم که لعنت آباد ندارند که بری دلت خنک بشه،

 اینور دنیا انگار کسی لعنتی نیست، لعنت آباد ندارند، همه سنگ قبر دارند. همه میدونن که کی به دنیا اومدند و کی هم مردند. خانواده لعنت آبادی ها نمی دونند بچه هاشون کی مردند، فقط می دونند کی به دنیا آمدند، شاید هم اصلا نمردند، لعنت آباد که میدون جنگه و پر از مین، آنها شاید اسیر شدند، شاید هم یک روزی برگردند.

رضا فانی یزدی

سوم فروردین ۱۳۸۳