کاش هیچگاه این جنایات اتفاق نمی افتاد

با بازگویی و افشای خشونت های گذشته از تکرار آنها جلو گیری کنیم
رضا فانی یزدی


16 سال پیش، تقریبا همین روزها بود، ما هنوز منتظر اعدام در قرنطینه طبقه دوم بند 5 زندان وکیل آباد بودیم. منتظر بودیم که هیئت به مشهد بیاد و به قراری که دادیار زندان گفته بود، ما را “به درک واصل کنه.” دادیار ناظر زندان یکی دو هفته قبل به یکی از بچه ها گفته بود که “همه بچه های مجاهد رو که بردیم، اعدام کردیم! و حالا نوبت شماست. اینبار که هیئت به مشهد آمد، شما رو هم به امید خدا به درک واصل خواهد کرد.”

پیش از آن حدودا 400 نفر از دوستان مجاهد ما را از زندان به مرکز اطلاعات سپاه پاسداران به خیابان کوهسنگی برده بودند، و همانجا بود که بیشتر اونها رو به دار زدند.

ما اما از هیچ جا خبر نداشتیم. دیگه دو ماهی شده بود که ملاقاتها قطع بود، روزنامه نداشتیم، از تلویزیون و رادیو هم خبری نبود. حتی دیگر کسی را به بهداری زندان هم نمی بردند. مامورین شهربانی هم دیگر اجازه نداشتند به داخل بند ما بیایند. پیش از آن برای سرشماری هر شب یک پاسبان هم همراه پاسداران به بند ما می آمد. ولی حالا دیگر آنها هم حق نداشتند وارد بند ما بشن. نه تنها در اطاق شماره یک، قرنطینه بودیم، که کل بند اینبار در قرنطینه بود.

این اطاق قرنطینه دست چینی بود از بچه های چپ که باید اعدام می شدند. همه رقم را آنجا داشتیم: توده ای، اکثریتی، کشتگری، اقلیت، راه کارگر، پیکار، رنجبران، طوفان، حتی از جناح چپ اکثریتی ها هم یکی بود. قرعه نکشیده بودند، ولی سعی کرده بودند که ایندفعه همه جورش باشد.

منتظر مرگ روزها می گذشت. از همه چیز و همه جا حرف می زدیم، انگار همه می دانستیم که آخرین روزهاست. توی همان اطاق قرنطینه مسابقات المپیک برقرار کردیم، شراب انداختیم، حتی ما توده ای ها 10 مهر که شد جشن سالگرد تاسیس حزب را هم گرفتیم.

آبان ماه که رسید یکباره ملاقات ها برقرار شد. تا اولین ملاقات هنوز هیچ کس قطعا نمی دانست چه اتفاقی افتاده. در سالن ملاقات که باز شد، چهره های وحشت زده و نگران و پریشان خانواده ها، گواه وحشت بود!

هنوز گویا باور نمی کردند که ما زنده هستیم. به ماها مثل مرده هایی نگاه می کردند که انگار از قبر در آمده اند و زنده شده اند. همه بی اختیار گریه می کردند… ما حالا می فهمیدیم که چی شده، از هر که می پرسیدیم اعدام شده بود. تقریبا همه بچه های مجاهد بند 2 که با ما بودند، اعدام شده بودند.

این اولین باری بود که این طرف سالن هم بچه ها گریه می کردند.
جنایتی اتفاق افتاده بود که در تاریخ کشور ما بی سابقه بود.
چرا ما باید تاوان پایان جنگ را می دادیم، چرا چاشنی جام زهر امام باید خون بیش از 5 هزار زندانی بی گناه می شد.
چرا بیماری خمینی و وحشت از اوضاع پس از مرگ او باید به قیمت جان هزاران زندانی بی گناه تموم می شد.
چرا ترس از مراجع و محافل بین المللی و حقوق بشر که مطمئنا پس از پایان جنگ مساله زندانیان سیاسی را به عاملی برای فشار بر جمهوری اسلامی تبدیل می کردند، رژیم را به قتل عام زندانیان واداشت.
چرا واقعا اینها این جنایت را مرتکب شدند.

ملاقات کوتاه بود، خانواده ها با وحشت بر می گشتند. خیلی هایشان زار می زدند که “هرچی ازتون می خوان، بکنید. نمی خواهیم که شما هم اعدام بشین!”

همانجا بود که شنیدیم ظاهرا در اعتراض آیت الله منتظری کار هیئت دیگر متوقف شده و جریان اعدام ما ظاهرا منتفی است.
چند ماه بعد همه ما را برای بازجویی بردند. جوری وانمود می کردند که انگار مساله تمام نشده، صحبت هنوز از اعدام بود.

ولی گویا در واقع این دفعه تصمیم گرفته بودند آزاد کنند. ماه بهمن و اسفند آمد. بعد از 5 ماه از قتل عام دسته جمعی زندانیان در سراسر کشور، بقیه زندانیان را آزاد می کردند. حالا دیگر مساله زندانها ظاهرا حل شده بود. حالا گالین دوپل می تونست بیاد و از زندانها دیدن کنه. رژیم رسما مدعی شد که بیشتر از 1000 زندانی نداره. شاید هم آن موقع دیگر راست می گفت.

وقتی از زندان آزاد شدم، احساس عجیبی به من دست داد. جز خانواده های زندانی ها، انگار نه انگار که چنین فاجعه ای اتفاق افتاده بود. گویا مردم سخت مشغول خوشحالی اتمام جنگ بودند. اینهایی هم که سالها بعد اینقدر طرفدار حقوق بشر شدند و از زندانیان سیاسی دفاع می کنند و از زهرا کاظمی می نویسند، انگار نه انگار که آن موقع بیش تر از 5 هزار زندانی بیگناه در کمتر از دوماه قتل عام شدند.

تازه آن موقع بود که فهمیدم حقوق بشر و حق حیات برای انسانها در کشور ما هیچ ارزشی نداشت! و همه ما فراموشش کرده بودیم.
بعد یادم آمد که چرا…
…وقتی سر ساواکی را در تظاهرات سال 57بریدند، ما هیچی نمی گفتیم،
…وقتی سردمداران رژیم سابق را اعدام می کردند، چرا هیچکس اعتراض نمی کرد و اکثرا خوشحال می شدند،
…چرا می گفتیم لیست ساواکی ها رو منتشر کنید که بیشتر از آنها اعدام کنند،
…وقتی از اعدام هویدا، نصیري، قره باغی، ناجی، نیکخواه، و غیره ابراز خوشحالی می کردیم، چه چیزی توی کشور ما اصلا نبود؟
…وقتی از خشونت مقدس و خشونت غیرمقدس در جامعه حرف می زدیم،
…وقتی از ترور انقلابی و ترور ارتجاعی تئوری می بافتیم.
…. وقتی بدون حضور شخص در دادگاه صالحه در خانه های تیمی تصمیم به ترور افراد می گرفتیم،
…وقتی اپوزیسیون ما گروه های شکار پاسدار و بسیجی داشتند،
…آن چیزی که فراموش شده بود، حق حیات انسانها بود و حقوق بشر
بعد نتیجه این شد که در انقلاب فرهنگی قصاب ها و اوباش با چاقو و قمه حمله کردند به دانشگاهها، و بچه های دانشجو رو کاردی کردند.

و به سر ما این آمد که آمد!
که همه شدیم گرفتار خشونت و نیز قربانی آن.

وقتی آزادی را فدای مصلحت های دیگر کردیم،
وقتی حقوق بشر معنی و تفسیر سیاسی گروههای مختلف را با خود داشت و حتما مهر و مارک گروهی می خورد، ازش حقوق بشر اسلامی در آمد، و آنوقت یک عده زیادی توی مملکت ما شدند ملحد، کافر، مرتد، مفسد فی الارض، و محکوم به مرگ!
آنوقت بود که در زندانها به ما می گفتند “همین که زنده اید، باید مدیون بخشش و عفو اسلام باشید و برید خدا را شکر کنید!”

یادم میاد وقتی که ما اعضای کمیته ایالتی حزب توده ایران وارد زندان شدیم ، خیلی از زندانی ها خوشحال شدند. به استقبال ما آمدند و گفتند “خوش آمدید، منتظرتان بودیم!”
به یاد دارم که در جلسات داخل زندان که مسئولین قضایی گاهی می آمدند، بعضی از زندانی ها اعتراض می کردند که “چرا اینها رو اعدام نمی کنید؟” تصور کنید چه وضعی بود. ما آنجا نشسته بودیم، زیر اعدام بودیم، و هم بندی ما به مسئولین قضایی اعتراض می کرد که چرا اینها را اعدام نمی کنید!

این فقط مختص ما نبود، وقتی بچه های اکثریت را هم آوردند، همین وضعیت بود. سال بعد که گروه کشتگر را هم دستگیر کردند، همین اعتراضات بود. تصور کنید که در جلسه عمومی در زندان بعضی از زندانیان اعتراض می کردند که چرا بعضی از هم بندی های آنها هنوز زنده اند و اعدام نشدند.

به نظرم این عمق فاجعه آن سالهاست!
این نشان می داد که ما حق حیات برای همدیگر قائل نبوده و شاید هنوز هم نیستیم!
نشان می داد که ما از سرکوب رقبای سیاسی خود و کشتار و شکنجه آنها خشنودیم.

از آن طرف هم وقتی پاسدارها کشته می شدند، یا مسئولین رژیم ترور می شدند، همه خوشحال می شدیم و به همدیگر تبریک می گفتیم و برق شادی چشمانمان را می گرفت. یادمه شبی که مسئول بند ما را ترور کردند. پاسداری بود به نام حسین قانع، بسیار خشن بود و رفتار غیر انسانی داشت. وقتی بلندگو اعلام کرد که حسین ترور شده، اکثر بچه ها خوشحال شدند. هیچ کس فکر نکرد که زن و بچه حسین چه می کشند. اینکه چه کسی حسین را ترور کرده بود، اصلا مهم نبود. اینکه زن و بچه حسین چه حالی دارند و چه خواهند کرد، خارج از موضوع بحث بود. اینکه پدر و مادر حسین از شنیدن ترور فرزندانشان به چه وضعی افتادند، یا برادر و خواهر او چه حالی دارند، اصلا مطرح نبود.

و حسین انگار اصلا حق حیات نداشت.

همه اینها را می گویم که فضای آن دوران به یادمان بیاد. به یادمون بیاد که جامعه ما در آن دوران چه پتانسیل خشونتی را با خود داشت و هنوز هم دارد! فاجعه بار است که هنوز خیلی ها اعتقاد دارند که در فردای پس از تحول در ایران، بر سر تیرهای چراغ برق، آخوندها و پاسدارها را آویزان ببینند.

این داستان یکبار برای همیشه باید در کشور ما تمام شود. ما محکومیم که در این جغرافیای شناخته شده به نام ایران در کنار هم زندگی کنیم. کشور ما و مردم ما به اندازه کافی رنج و اندوه کشیده اند. دهها هزار از بهترین انسانها در کشور ما قتل عام شده و به گورستانها رفته اند.

گورستان های بی نام و نشان در سراسر کشور، خاوران و دهها گورستان دیگر هزاران مرد و زن، جوان و پیر، خردسال و میانسال را در دل خود دارند. هزاران زن و مرد بی همسر شده اند، هزاران مادر و پدر بی فرزند و هزاران کودک یتیم. آثار این جنایات هنوز و هنوز در مقابل چشمان ما در داخل و خارج از کشور به صورت فرزندان بی پدر و مادر، زنان و مردان بدون یار و یاور و دیدگان اشک آلود مادران و پدران عزیز از دست داده، باقی است. کافی است فقط سری به خاوران و سایر گورستانها بزنیم. هنوز دسته های گل تازه را بر مزارهای بی نام و نشان می بینیم.

کاش هیچگاه این جنایات اتفاق نمی افتاد. ولی متاسفانه اتفاق افتاده. تنها آنچه مانده این است که چگونه باید از تکرار آن جلوگیری کرد!
چگونه باید به این بخش از تاریخ پایان داد که دیگر هیچکس هوس یا جرات و اشتهای تکرار آن را در مورد هیچ کس دیگری نداشته باشد.

بالاخره این گره باید از تاریخ ما باز شود. باید آنقدر گفت، آنقدر نوشت، آنقدر زشتی و ننگ و پلیدی آنچه را که بر جامعه در این سالها رفته است بازگو کرد که نه کسی رغبت به انتقام کشی داشته باشه و نه کسی جرات و رغبت به تکرار حوادث مشابه. باید بخشید، اما نمی توان و نباید آن را فراموش کرد.

نباید فراموش کرد که اگر فراموش کنیم، دوباره بر می گردد. اما باید بخشید. پشت درهای بسته نمیشه بخشید. با چانه زنی سیاسی هم نمیشه بخشید، توی سمینارهای سیاسی و گروهی و دانشگاهی هم نمیشه بخشید.

چگونه باید بخشید؟

باید رفت سراغ تک تک قربانیان و بازماندگان آنها، به درددل آنها گوش داد، خاطرات آنها را شنید، و دید که بر آنها چه رفته است و چه می شود کرد. باید از آنها پرسید، باید با آنها گریست، باید از آنها دلجویی کرد، باید از آنها تقاضای بخشش کرد. و این حق آنهاست که ببخشند یا که نبخشند. آنهایی هم که مقصر بودند باید در دادگاه های صالحه مجازات بشن.

اما تا این گره باز نشود آینده زندگی بدون خشونت و صلح آمیز در کشور ما نامعلوم و تیره و تار است. همه ما باید کمک کنیم. چاره ای جز این نداریم اگر می خواهیم در کنار هم زندگی کنیم، کمک کنیم که دیگر از جامعه قربانی گرفته نشود، دیگر فرزندی بی پدر و مادر نشود و دیگر همسر و پدر و مادری عزیزشان را گرچه که جنایت هم کرده باشد، در گورستانها سراغ نگیرند.

روابط و مناسبات اجتماعی در جامعه ما مسموم از خشونت سیاسی نیم قرن اخیرند. نمی توان بدون ریشه یابی خشونت سیاسی از بن بست کنونی بیرون رفت. خشونت سیاسی حداقل در تاریخ معاصر کشور ما نه از جانب افراد، که خشونت اجتماعی بوده و محصول روندی پیچیده و بغرنج و ترکیبی از باورهای دینی، فرهنگی، سیاسی و بویژه برآمده از هیجانات سیاسی پس از سالهای پر التهاب انقلاب بهمن، و پدیده ای اجتماعی است که تمامی جامعه را در بر گرفته و باعث ویرانی و نابودی کشور گردیده است.

جنایاتی که بشریت در تاریخ معاصر کشور ما شاهد آن است، بویژه جنایات پس از انقلاب و خصوصا فاجعه کشتار ملی تابستان 67، از نوع جنایاتی است که در حوزه محاکمات قضایی متداول نمی گنجند. اینگونه از محاکمات ممکن است افراد معینی را در کرسی محکومین جنایی نشانده و آنها را مجازات نماید، اما راهگشای جامعه به فردایی فارغ از خشونت نخواهد بود. اینگونه محاکمات حتی نمی توانند وسیله مناسبی برای بیان آنچه در این سالها به وقوع پیوسته است بوده و ابعاد هول انگیز و افشانشده این جنایات را بازگو کنند.

اما چگونه می توان ابعاد این جنایات هولناک را، زمینه های اجتماعی-سیاسی و بعضا فردی ارتکاب آنها را شناخت، و چگونه می توان روابط اجتماعی جدید را برای دوستی و اعتماد و امیدواری دوباره برای گذار به جامعه ای نوین بر پایه احترام به انسانها و رعایت حقوق بشر و دمکراسی و مودت ملی فراهم کرد.

چگونه می توان به حقیقت دست یافت، و برای دستیابی به حقیقت آنچه که در این سالها اتفاق افتاده است چه ابزاری لازم است؟
جنایت را چگونه تعریف می کنیم؟
قربانیان جنایت چه کسانی هستند، و مجرمین چه کسانی، و با آنها چه خواهیم کرد؟

سالها کشتار، ترور، جنگ، بمب گذاری و اعدام های فردی و دسته جمعی و شکنجه های دولتی و غیر دولتی، در ایجاد فضای خشونت کنونی چه نقشی داشته است؟ و چه کسانی صلاحیت حکمیت قضایی را دارند؟ به حقیقت چه نگاهی داریم، بی توجهی به حقیقت از نگاه گروهها و بخش های گوناگون جامعه نه تنها به روشن شدن حقیقت نخواهد انجامید که خشونت نهفته در لایه های مختلف جامعه را برای همیشه زنده نگه می دارد. در واقع جامعه ما به تمامی قربانی خشونت و موجب آن نیز بوده است و برون رفت از آن تنها با مشارکت عمومی و همیاری و همدردی کل جامعه میسر خواهد بود.

اجبار زندگی مشترک برای تمامی لایه های اجتماعی درگیر در خشونت سالهای گذشته و ادامه زندگی برای نسل ها ی آینده، لزوم زندگی صلح آمیز در چهارچوب احترام و دوستی و رعایت حقوق بشر واقعیتی است که بر آن نمی توان چشم پوشید. این امر تحقق نخواهد یافت مگر اینکه تک تک انسان های ساکن این جغرافیا احساس امنیت کنند. در غیر این صورت افق آینده نامعلوم و سایه خشونت همچنان بر سر جامعه ما باقی خواهد ماند.

چه باید کرد؟

تجربه تشکیل کمیته های کشف حقیقت در دو دهه اخیر در کشورهای آفریقای جنوبی، شیلی، آرژانتین، و دیگر کشورهای آفریقا و آمریکای لاتین تجربه گرانبهایی است که دراین مقطع از تاریخ کشور ما به منظور خشونت زدایی از روابط اجتماعی آینده کشور می تواند به کمک ما بیاید.

گرچه تجربه های موجود عموما پس از فروپاشی رژیم های ذکر شده عمل کرده اند، ولی شرایط کنونی این امکان را فراهم آورده است که حداقل در خارج از کشور کمیته ای بدین منظور به شکل یک گروه کار با شرکت جمعی از حقوقدانان، فعالین گروه های حقوق بشری، قربانیان بازمانده حوادث خشونت بار سالهای گذشته، خانواده های قربانیان و شواهد عینی و فعالین سیاسی علاقمند تشکیل شده و در اولین اقدام خود به جمع آوری اسناد و شواهد و طبقه بندی آنها، ایجاد سمینارهای آموزشی و استفاده از تجارب بین المللی، تماس با کمیته های کشف حقیقت در سایر کشورها واستفاده از تجارب عینی آنها، و پرورش کادرهای لازم جهت پیشبرد این امر در داخل و خارج از کشور اقدام نماید.

متاسفانه تا تشکیل این کمیته و گروههای بررسی جرائم و کشف حقیقت در داخل کشور، از آنجا که هنوز حاکمیت کشور در اختیار گروهی است که خود در سرکوب عمومی مردم و ایجاد فجایع ملی نقش درجه اول را ایفا نموده اند راه درازی در پیش داریم. ولی این امر نباید مانع از آغاز کار در خارج از کشور گردد.

شخصیت ها و مراجع قابل احترام و مورد اعتماد در شکل گیری این کمیته نقش حیاتی ایفا می کنند.

بازگویی خشونت و جنایات از زبان قربانیان بازمانده این حوادث و شاهدان اولین گامی است در جهت مشخص کردن میزان جنایات، دستیابی به لیست کامل قربانیان و برآورد خسارات مادی و معنوی وارده بر قربانیان و بازنمایی چهره عاملین ارتکاب این جنایات، و این اولین قدمی است که کمیته کشف حقیقت در مقابل رو دارد. کمیته های کشف حقیقت، کمیته های انتقام کشی نیستند، و بنا ندارند بر تعداد قربانیان اضافه کنند. بنای آنها این است که دور خشونت در جامعه ما اینبار برای همیشه تمام شود. فجایع مشابه تابستان 67 دیگر هیچگاه تکرار نگردند.

با احترام،
رضا فانی یزدی
9 مهر 1383