حکایت بی‌بی و حزب دمکرات کردستان

ماجرای بازجویی‌های سعد

رضافانی یزدی

rezafani@yahoo.com

بخش اول با عنوان «معجزه اتاق بازجویی و کابل» را در اینجا بخوانید.

چند ماهی بود اومده بود مشهد. آنطور که خودش می‌گفت گویا  در قضیه پاوه که در حقیقت اولین درگیری بین نیروهای کرد و سپاه و ارتش بود و چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب اتفاق افتاد. برادر بزرگترش کشته شده بود.  به اصرار مادر، سعد که در آن موقع معلم بود، کار و زندگی در کردستان را رها کرده و راهی مشهد شده بود. مشهد به نظر او از آنجا که دورترین نقطه به کردستان بود و در پناه امام رضا از هر جنگی هم در امان بود، بهترین پناهگاه به حساب می‌آمد. خلاصه آمده بود مشهد. یکی دو سالی زندگی کرده بود، پیکانی خریده بود و مسافرکشی می‌کرد که با دختری مشهدی آشنا شده و با هم ازدواج می‌کنند. همسرش آنطور که خودش می‌گفت معلم دبستان بود. سعد که از مال و منال دنیا زیاد بهره‌ای نبرده بود، پس از ازدواج شده بود داماد سرخانه. پدر زنش مهربانی کرده بود و اتاقی به آنها داده بود که با هم زندگی کنند. سعد غیر از مسافرکشی با پیکان شخصی‌اش، آنطور که می‌گفت، به بنگاه معاملاتی محل هم گاه گداری سرکی می‌کشید. به بنگاهی کمک می‌کرد برای نشان دادن خانه‌های خالی، گاهی هم به قول خودش چای می‌آورده برای مشتری‌ها. از قرار، سعد خیلی‌ها را که در آن بنگاه رفت و آمد می‌کردند، شناخته بود. ساکن محله پنجراه بودند. مشهدی‌ها پنجراه را بیشتر پنجراه بالاخیابان می‌شناختند. یکمی قدیمی‌ترها هنوز که پنجراه درست شده بود، به اسم «میدان اعدام» می‌شناختند. میدان اعدام جایی بوده که در قدیم آدمها را در آنجا در ملاء عام اعدام می‌کردند.

خلاصه که در تمام این مدت که مشهد بود، خیلی‌ها را شناخته بود، از جمله تعدادی از بچه‌های کرد را که برای خدمت سربازی به مشهد اعزام شده بودند. خودش می‌گفت از وقتی به مشهد آمده، دیگر هیچوقت از ترس به کردستان برنگشته است.

چند روزی بیشتر نبود که با هم بودیم. همه را به جز یکی دونفری از انفرادی آورده بودند توی این اتاق. توی اتاق تواب هم بود، هم علنی و هم مخفی. بازجویی‌های اصلی ما همه تمام شده بود. به همین دلیل هم حالا توی اتاق عمومی بودیم. توی اون اتاق تقریبا همه ما شکنجه شده بودیم، بجز دو نفر. دو نفر دیگر اما از همه وحشتناک‌تر شکنجه شده بودند، سعد و اکبر آقا.

 داستان اکبر آقا را بعدا باید مفصل بنویسم.

سعد با اینکه تقریبا چندماهی بود که دیگر اصلا بازجویی نشده بود، اما هنوز تمام پاهاش تا کشاله ران سیاه بود. کف پاهاش چندین پارگی داشت و بقول ما در زندان، گوشت اضافی بالا آورده بود. شکنجه یا بقول بازجوها «تعزیر»، هزار روش داشت. اما کابل مرسوم‌ترین و بدترین شکل شکنجه بود. روالش این بود که معمولا بعد از چند تا سوال توام با  توگوشی و مشت و لگد، می‌بستندت به تخت، دمرو یعنی به شکم می‌خواباندندت روی تخت. دستها از دو طرف باز شده و به تخت بسته می‌شد و پاهات جفت پایین تخت. گاهی یک از بازجوها روی کمرت می‌نشست که وقتی شلاق می‌خوری، خیلی نپری بالا. اگر دفعه اولت بود، که هنوز جوراب به پا داشتی، جوراب هات رو می‌کردند توی دهنت که صدات در نیاد. دفعات بعد دیگه نمی‌دونستی جوراب کی توی دهنته. گاهی هم با دهان باز می‌زدنت. البته هر بازجویی ابتکار خودش را داشت. کابل‌ها هم اندازه‌هایش فرق می‌کرد. معمولا با کابل کلفت شروع می‌شد. خاصیت کابل کلفت این بود که به شدت می‌کوبید و پاهات رو متورم می‌کرد. شصت هفتاد تا که می‌خوردی، دیگه به قول بازجوها اندازه پاهات دو برابر شده بود. بعضی‌هاشون که می‌خواستند کمی نمک‌پاشی کنند، ازت می‌پرسیدند “شماره پات چنده؟” 

می‌گفتی “چهل و یک.” 

می‌گفت “برات می‌کنمش هشتاد!” 

هشتاد البته شاید یک کمی اغراق بود، ولی به راحتی بعد از اولین دور بازجویی حداقل می‌شد شصت. کفش‌هات رو که معمولا قبلا گرفته بودند. تازه اگر هم که داشتی که پات نمی‌شد. دمپایی‌ها گرچه خیلی بزرگ بود، ولی بازهم بعد از تعزیر، پات توی هیچکدام از آنها جا نمی‌شد. راستش، بدون دمپایی خیلی راحت‌تر بود. پوست پا از شدت تورم آنقدر نازک می‌شد که اگر کاهی هم روی زمین بود و پات می‌رفت روش، فکر می‌کردی چاقو توی پات فرو می‌کنند. لبه‌ی شلوارت که به بالای پات می‌خورد، مثل این بود که کسی می‌خواد با تیغ پوست پات رو پاره کنه. حالا بعد از اینکه پوست پات با کوبیدن کابل‌های کلفت حسابی متورم و نازک شده بود، نوبت می‌رسید به کابل باریک. کابل باریک معمولا پاهات رو پاره می کرد. وقتی بارها و بارها روی پارگی‌ها می‌زدند، و باز دوباره پارگی ایجاد می‌شد، دیگر خیلی سخت بهبود پیدا می‌کردی و یک لایه جدید گوشت از وسط پارگی‌ها می‌زد بیرون و سطح کف پا با تکه‌های گوشت اضافی از حالت معمولی آن خارج می‌شد. این رو ما می‌گفتیم گوشت اضافی آورده. تصور کن همیشه کف کفش‌هات یک تکه چوب یا سنگ یا پارچه لوله‌کرده‌ای باشه، چه احساسی داری؟ پات که گوشت اضافی میاره، همینجوریست. باید عملش کنی و گوشت‌های اضافی را برداری تا پاهات بشه مثل پاهای قبلی. البته رد و جاش معمولا تا سالها و گاه برای همیشه باقی می‌مونه. چند جا از کف هر دو پای سعد، گوشت اضافی آورده بود. بخاطر همین هم وقتی راه می‌رفت، هنوز می‌لنگید. 

شب ساعت هفت یا هشت بعد از ظهر بود که ریخته بودند توی خونه‌شون و دستگیرش کرده بودن. می‌گفت زنش هر چی گریه می‌کرد که چی شده، به کجا می‌بریدش، جوابی نداده بودند. می‌گفت پدرزنش خیلی ترسیده بوده ولی هیچی نمی‌گفته و فقط موقع رفتن نگاهش پر از وحشت بوده، اما کاری نکرده بود. 

سعد را مثل همه بچه‌ها که آن زمان می‌گرفتند، انداخته بودنش توی ماشین. اونوقت‌ها رسم بود که اگر توی خیابون بودی، یکدفعه یکی دو تا ماشین که معمولا هر کدام چهار تا سرنشین داشت، می‌ریختند سرت. معمولا یک کیسه یا پارچه‌ای می‌کشیدند روی سرت و می‌انداختندت توی ماشین. می‌نشوندندت وسط دو سرنشین عقب. سرت رو با زور و فشار می‌دادند لای پاهات که بیرون رو نبینی و از بیرون هم دیده نشی. بعد بی‌سیم‌هاشون صدا می‌کرد که “سوژه دستگیر شد.” هر سوژه‌ای اسمی داشت. یکی “سبیلو” بود، یکی “عینکی”، دیگری “موسرخه”. هر کدام از ماها اسمی داشتیم. یادم نیست که سعد می‌گفت چه اسمی براش گذاشته بودند. اگر تو خونه هم دستگیر می‌شدی، خیلی فرقی نمی‌کرد. از لحظه‌ای که از خونه می‌بردنت بیرون، همان رفتار تکرار می‌شد. سرت را می‌پوشاندند و با توسری و مشت مجبور می‌شدی سرت را پایین نگه داری. حرفی هم نباید می‌زدی، تا می‌رسیدی به بازداشتگاه. گاهی ساعتها منتظر می‌شدی تا اولین بازجو به سراغت بیاد و بازجویی‌ات شروع بشه. گاهی هم از همان لحظه ورود، راست می‌بردنت توی زیرزمین.

 زیرزمین همون جایی بود که بازجوها معجزه می‌کردن. 

سعد که دیگه طاقتش طاق شده بود، و تحمل ضربات کابل و مشت و لگد ها را نداشت، به قول خودش شروع کرده بود به «اعتراف». اول از همه پذیرفته بود که عضو حزب دمکرات کردستان است و در مشهد مخفی شده. شکنجه که ادامه پیدا کرده بود، به اصرار بازجو که گفته بود “آمدی برای تماس!” 

پذیرفته بود که “آره، آمدم برای تماس.” 

حالا نوبت سعد بود که باید از قرارهایش در مشهد پرده برمی‌داشت. طبیعی بود که باید از بچه‌های کرد شروع می‌کرد. چند تا از همان سربازهای مامور خدمت در زندان مشهد رو به عنوان “عضو حزب دمکرات” معرفی کرده بود. چند روز بعد، همه آنها را یکی یکی با سعد در حالیکه به شدت شکنجه شده بودند، روبرو می‌کنند. سعد می‌گفت گریه می‌کردند و می‌گفتند “چرا دروغ گفتی! ما چه رابطه‌ای با تو داشتیم؟ ما که اصلا نمی‌دانستیم که تو عضو حزب دمکرات هستی.” 

سعد که از دیدن آنها بشدت متاثر شده بود، به بازجو گفته بود که دروغ گفته و آنها اصلا هوادار یا عضو حزب دمکرات نبودند. حاج‌آقای رازینی که آن زمان حاکم شرع بود، سعد را به خاطر دروغی که گفته بود، محکوم به هفتاد ضربه شلاق دیگر کرده بود. سعد روز بعد باز در بازجویی و زیر شلاق گفته بود که روز قبل دروغ گفته، و آنها عضو حزب دمکرات هستند. نه تنها آنها عضو حزبند، که چند نفری از اهالی بنگاه را هم به عنوان عضو، هوادار و یا کمک کننده مالی ردیف کرده بود. 

سعد را فردای آن روز دوباره با همه آنهایی که اسم برده بود، روبرو کرده بودن. سعد می‌گفت همه زاری می‌کردند که “ما به تو چه کردیم!؟ چرا پاپوش برای ما درست می‌کنی! خدا از سر تقصیر تو نخواهد گذشت!” بیشتر آنها کتک خورده بودند. سعد باز گفته بود که دروغ گفته، و برای خلاصی از شکنجه و کابل به دروغ به آنها اتهام زده و حالا با گریه و زاری عذرخواهی کرده بود. دوباره حاکم شرع برای دروغش حکم شلاق داده بود. اینبار سعد زیر شلاق از عملیات کردستان گفته بود. گفته بود که در چندین عملیات شرکت کرده. وقتی از عملیات حرف زده بود، از تخت بازش کرده بودن که بنویسد. سعد هم از شدت خوشحالی و از وحشت بسته شدن به تخت و آزار و شکنجه مجدد، تا توانسته بود نوشته بود. هر چه به فکرش رسیده بود، ممکن و ناممکن، همه را نوشته بود. به نظر مثل فیلم‌های سینمایی می‌آمد: گفته بود نه تنها در چندین عملیات شرکت کرده، که حتی معاونت عملیاتی قاسملو را داشته. با توپ 106 هلیکوپتر سرنگون کرده بود. نوشته بود با دست خودش با آرپی جی چندین تانک شکار کرده بوده. خلاصه آنطور که خودش برای ما می‌گفت، هر چه را که در اخبار از فیلم‌های جنگ ایران و عراق دیده بود، به اسم خودش در مقام فرماندهی عملیاتی حزب دمکرات در کردستان بر علیه نیروهای سپاه و ارتش جا زده بود. 

نوشتنی‌ها که تمام شده بود، باز سعد بیچاره رفته بود روی تخت بازجویی برای تخلیه اطلاعات بیشتر. این بار گفته بود که میزان زیادی اسلحه با خودش به مشهد آورده و در باغچه منزل پدرزنش برای روز مبادا و عملیات حزب در خراسان جاسازی کرده است. 

چندین ماشین سپاه ریخته بودند توی خانه آنها. شروع کرده بودند به کندن باغچه و کف حیاط. پدرزنش از وحشت، عقلش نمی‌رسید که چکار باید کرد. او فهمیده بود که کار بدجوری بیخ پیدا کرده و سعد احتمالا در شرایط بسیار بدی است. ولی جرات نمی‌کرده که حرفی بزنه. گویا ماجرا اصلا از پدرزن سعد شروع شده بود. پدر زن سعد که این اواخر شاهد رفتار تند سعد با دخترش بوده، گویا برای اینکه سعد را کمی ادب کند، به سپاه تلفن کرده و بدون ذکر نام خودش، سعد را به عنوان یک “کرد دمکرات فراری” معرفی می‌کند. یکی دو ساعت نگذشته که چند ماشین سپاه می‌ریزند توی خونه و سعد را می‌برند. حالا که پس از چند روز، کف خونه‌شون رو زیرورو می‌کنند، تازه فهمیده که چه غلطی کرده! 

چند روز بعد، چند نفری از اهالی محل که به بنگاه رفت و آمدی داشتند و با سعد سلام و علیکی، و سعد در اعترافاتش آنها را به عنوان عضو و هوادار حزب دمکرات معرفی کرده بود، از سپاه آزاد شدند و با دیدن پدر زن سعد، به او و دامادش تف و لعنت می‌کنند. حالا دیگه پدر زنش فهمیده که واقعا چه غلطی کرده. با همه ترس و وحشت، میره سپاه و میگه که حقیقت داستان چه بوده، و او بوده که تلفن کرده و سعد را دمکرات فراری معرفی کرده. از سپاه و از خدا تقاضای بخشش می‌کنه. روش نمیشه چشم توی چشم سعد بیندازه. بازجوها هم هنوز مطمئن نیستند که داستان واقعا همین بوده. هنوز به سعد نه با پدر زنش و نه با همسرش، ملاقات نمی‌دهند. 

سعد را باز می‌برند برای بازجویی.  چندتایی کابل نخورده که باز دستش را تکون میده و میگه که باز حرف داره. اینبار حسین‌آقا رو به عنوان رابط خودش با حزب در مشهد معرفی می‌کنه. بازجو که از قضا بعد از تحقیقات کامل از محل و بنگاه، تقریبا زیروروی همه محل را در آورده بوده، از قبل می‌دونست که حسین آقا کیه. می‌زنه توی سر سعد، که “پدرسوخته! چرا دروغ میگی!؟ حسین‌آقا بچه بازه و لات محله‌است. اون رو چه به حزب دمکرات!؟”

باز سعد کتک می‌خوره، و اینبار سعد از بی‌بی یادش میاد. بی‌بی گویا پیرزنی است که رختشوی محله است و به خانه پدرزن سعد رفت و آمد داشته. سعد برای خلاصی از کابل، بی‌بی را عضو حزب دمکرات می‌کنه. معجزه اتاق بازجویی بود که بی‌بی، پیرزن رختشوی محله پنجراه بالاخیابان مشهد، آنکت عضویت حزب دمکرات کردستان را از طریق سعد زیر کابل و توی اتاق بازجویی پر کرده بود. 

کفگیر سعد دیگه خورده بود ته دیگ. هرکی رو که می‌شناخت، آورده بود. 

بقول خودش می‌گفت “کاش آقا بعضی از شماها رو می‌شناختم که اقلا سیاسی هستین و تا کتک می‌خوردین و اطلاعاتتون تخلیه می‌شد، چند روزی فرصت استراحت داشتم.”

از شانس بدش، همه آنهایی رو که می‌شناخت، خیلی سریع معلوم می‌شد که هیچکاره‌اند. نه از باغچه حیاط اسلحه‌ای پیدا شد، نه بچه‌های کرد مامور به خدمت سربازی در مشهد عضو حزب در آمدند، نه اهالی محل که با سعد سلام و علیکی داشتند اعتراف به عضویت و یا هواداری کردند. پدرزنش هم که حالا آمده بود و می‌گفت که همه چیز را دروغ گفته. عضویت حسین‌آقا و بی‌بی هم در حزب دمکرات دیگر آنقدر مضحک شده بود که بازجو پرونده را بسته بود.

اما جالب بود که بعد از همه اینها، حاج‌آقای رازینی به همراه بازجو رفته بود توی سلولش و گفته بود “ما بالاخره فهمیدیم که هر چی گفتی دروغ بوده. اما برای همه دروغ‌هایی که تا حالا گفتی، باید یکبار دیگر هفتاد ضربه شلاق بخوری!” 

سعد زده بود زیر گریه که “حاج‌آقا! توروخدا نزنین! هرچه گفتم راست بوده، و باز هم اگر بخواهید می‌نویسم.” 

می‌گفت وقتی این رو گفتم، حاج‌آقا زد زیر خنده و گفت “ای پدر سوخته، همین الان هم باز دروغ گفتی! شلاقت شد دوبرابر. حالا باید دو تا هفتاد تا بخوری.”

بعد از اون بهش ملاقات داده بودند. می‌گفت با زنش ملاقات کرده. پدرزنش هم آمده بوده ولی با هم حرفی نزدند. می‌گفت “اگر علی‌آقا توی اتاق نبود، همچین می‌زدم توی دهنش که دندوناش بریزه!” 

علی آقا مامور ملاقات بود. 

بازجو بهش گفته بود “تا زخم پاهات خوب نشه، و سیاهی و کبودی پاهات از بین نره، اینجا مهمان ما هستی.”

یکی دو ماهی توی اون اتاق با هم بودیم. چندین ماه بعد مارو بردند دادگاه و فرستادند زندان وکیل‌آباد. سعد را هیچوقت بعد از آن ندیدم.  بچه‌هایی که بعدا از سپاه آمدند بالا، می‌گفتند وقتی پاهاش خوب خوب شد، آزادش کردند.

15 آگوست 2007