ما قبل از مرگ عزاداری می کردیم

از زندان گفتن کار آسانی نیست.

شاید بیشتر ماها که زندان بودیم، به همین دلیله که کمتر حرف می زنیم. به نظرم زندان کشیدن راحت تر از گفتن درباره زندان باشه مخصوصا وقتی که از زندان جمهوری اسلامی بخوای بگی، زندانی که شاید با هیچ زندان دیگه ای قابل مقایسه نیست. 

نوشتن به نظرم خیلی آسون تره، وقتی می نویسی، می تونی بری گریه کنی، یا که سرت رو بکوبی به درودیوار، یا که بری سیگاری بکشی، آبی بخوری، بری تنهایی تو خیابون قدم بزنی و فکر کنی به آنهایی که سالها باهاشون زندگی کردی و حالا دیگه نیستند و تو داری درباره شون می نویسی، می تونی دوباره با آنها راه بری، حرف بزنی، برگردی به خاطراتت، آنجا که همه آنها بودند و هنوز زنده بودند، اگه عکسی ازشون داری، ورداری نگاه کنی و  بری توی رویا.

اما وقتی می خوای حرف بزنی، آن هم تو جمع زنده ها، دیگه رویا نیست. می فهمی که همه آنها نیستند، سالهاست که نیستند و رفتند و تو ماندی تنهای تنها با کابوس وحشت آن روزها، کابوس تنهایی. کابوسی که هردم و ساعتی، وقت و بی وقت، موقع غم و شادی، جشن و عزا، همیشه میاد سراغت. کابوسی که انگار قرار نیست هیچ وقت رهات کنه. 

آنوقتها که زندان بودیم، این کابوس نبود. می دونستی توی زندونی. می دونستی همه هستند، صبح که بیدار می شدی اگر کابوس هم دیده بودی، باز بقیه دوروبرت بودند. نصف شب هم که از خواب می پریدی، فرقی نمی کرد که توی سلول انفرادی باشی یا اطاق عمومی. اطاق دربسته یا بندهای عمومی، باز چشمت رو که باز می کردی، می فهمیدی توی زندانی. بقیه هم مثل تو، یا توی سلولهای بغلی بودند، یا در همون اطاق چفت در چفت هم خوابیده بودیم، مطمئن می شدی که هم تو هستی و هم رفقات و دوستانت.

حتی از زیر بازجویی که با پاهای ورم کرده و خونین برمی گشتی توی اطاق، یا تنها می رفتی توی سلول و یا با چشم بند می نشوندنت توی راهروهایی که پر بود از بچه هایی که یا قبل از تو شکنجه شده بودند یا بعد از تو نوبت آنها بود، باز بچه ها رو دور وبر خودت احساس می کردی. بعضی ها رو می دیدی که ناله می کنند، یکی یواشکی می گفت چی گفتی، یکی دیگه نگران بود که نکنه از اون با بازجویت حرف زده باشی، گاهی از سلول های بغلی صدای بچه های کوچکی رو می شنیدی که با مادرانشون زندانی می کشیدند، گاهی گریه می کردند، مخصوصا وقتی که مامانشون رو می بردند بازجویی، برای بچه ها خیلی سخت بود وقتی مادرشون برمی گشت با پاهای ورم کرده و خونین، با بغض و گریه، بچه ها هم شروع می کردند به گریه کردن – شاید اینجوری با مامانشون همدردی می کردند. باز اما می دونستی که همه هستد، گرچه زخم خورده و شکنجه شده و تکه پاره. 

بدتر از همه وقتی بود که یکی رو صدا می زدند برای اعدام، می دونستی که دیگه برنمی گرده. همه بند رو غم می گرفت. همه می شدند عزادار، ما قبل از مرگ عزاداری می کردیم.

معمولا رسم بر اینه که یکی بمیره بعد عزاداری کنی، چرا که نمی دونی کی عزیزت می میره، یکدفعه خبردار می شی که تصادف کرده، یا سکته کرده، یا مریض بوده و حالش وخیم شده و مرده، یا توی جنگ کشته شده، یا اصلا خودکشی کرده. خلاصه همه جمع می شن، در عزای عزیز از دست رفته عزاداری می کنند. ولی تو زندان برعکس شده بود، عزیزت سالم سالم بود، داشت باهات راه می رفت یا با هم داشتین والیبال بازی می کردین، یا بحث سیاسی می کردین، یا از خاطرات زندگی با هم حرف می زدین، یکدفعه بلندگوی بند اسمش رو می خوند، می گفت وسائلت رو جمع کن و بیا نگهبانی، همونجا وسط بازی والیبال رفیقت مرده بود، مرده بود اما باهات روبوسی می کرد، خداحافظی می کرد، خودش باید وسایلش رو جمع می کرد و می رفت سراغ قبرستون. ما هم شروع می کردیم به عزاداری، ما و مرده با هم عزاداری مرگش رو می کردیم. خودش هم عزادار می شد.

نه کسی مرثیه می خوند، نه روضه خونی بود، نه می تونستی بری سر قبر، نه هیچ مراسم دیگری. بند عزادار می شد، غمی می افتاد روی دل بند، چشمهامون به هم تسلیت می گفتند. یکدفعه همانطور که تندتند توی راهر راه می رفتی، یخ می زدی سر جات. سکوت غم و مرگ همه قبرستونهای دنیا می افتاد روی بند ما. دل هامون گریه می کردند و چشم هامون فریاد می کشیدند. 

همه مون باید پاهامون رو قرض می دادیم به رفیقمون که بتونه راه بره و از بند بره بطرف قبرستون. بیشتر وقتها ما هم با او می رفتیم، مخصوصا اگر زیر اعدام بودیم، نمی دونستیم کی اسم ما رو می خونند. ما با اینکه قبلا حکم مرگمون صادر شده بود اما موقتا تاوقتی بلندگو اسممون رو بخونه، زنده بودیم.

بچه ها ماها رو که زیر اعدام بودیم، مثل مرده ها نگاه می کردند. خانواده هامون هم همینطور. سعی می کردند برامون لباس های قشنگ بیارن، اگر می تونستند به جای یک بسته میوه، دو تا بخرن، یا به جای یک بسته شیرینی چند تا بگیرن. نشون بدن که چقدر ما رو دوست دارن، آخر عمری می خواستند که به ما خوش بگذره.

مسئولین زندان و دادستانی و سپاه هم به اونها می گفتن که اینها رو فراموش کنین. یادمه حجت الاسلام رازینی حاکم شرع خراسان، به مادرم گفته بود “فکر کن 7 تا بچه داری!” اما ما هشت تا خواهر و برادر بودیم. گفته بود “رضا رو از همین حالا مرده حساب کن.” به همسرم گفته بود که “تو هنوز جوانی، فکر کن که اصلا ازدواج نکردی! به امید مرده زندگی نکن.” 

به همه خانواده ها ، مخصوصا آنهایی که بچه هاشون می رفتند زیر اعدام، همینجوری حرف می زدند.

تازه، خانواده ما خیلی خوشبخت بود. مورد سخاوت قرار گرفته بودیم. دو برادر زندان بودیم، دو برادر و یک خواهرم متواری، یک خواهرم از کار بی کار شده بود که همسرش در زندان بود و بعدا اعدام شد، اون دوتای دیگه هم هنوز خردسال بودند. 

خانواده سعیدی 5 فرزند داشت، به حکم دادگاه های اسلامی، شدند 3 نفر. 

خانواده نجاتی 6 فرزند داشت، آنها هم شدند 3 نفر.

خانواده شایسته همگی اعدام شدند.

خانواده خلیلی ابراهیم و اسماعیل را باید فراموش می کرد.

و ده ها و صدها خانواده دیگر که باید به حکم حکام شرع فرزندانشون را فراموش می کردند، یا که از اول باید فکر می کردند که آنها را نداشتند. چرا که دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران بنا را بر آن گذاشته بود.

این وضعیت کم و بیش داستان عزاداری ما بود توی زندان های جمهوری اسلامی … تا رسید به تابستان سال 67.

به یاد دوستانم،

رضا فانی یزدی

5 آبان 1383