دفاع از دمکراسی یا توجیه عملیات سیا


چندی پیش مطلبی تحت عنوان «گزینه جانبداری از نومحافظه‌کاران» نوشتم که از جانب ‏برخی از دوستان ما بویژه در اتحاد جمهوری خواهان ایران مورد نقد قرار گرفت. برخی از ‏دوستان مدعی شدند که چنین گزینه‌ای وجود خارجی ندارد و یا حداقل در جمع ما در ‏اتحاد جمهوری خواهان نمی شود سراغ آن را گرفت.‏

دوستی در ایمیل گروهی اتحاد جمهوری خواهان پرسید که «ای کاش می گفتی این ‏گروه کسیتند و تو نظر آنها را از کدام گفته و یا نوشته استنتاج کردی.» و در ادامه نوشت ‏که «حتی مایکل لدین هم در این سیمایی که تو ساخته ای ممکن است خود را باز نیابد ‏و خود را ملزم به پاسخ نداند یا حتی یک مانوی هم آن را به خود نگیرد.»‏

بحث امریکا و تحلیل سیاستهای خارجی این کشور یکی از مباحث اساسی و پرسابقه در ‏میان روشنفکران جهان است. روشنفکران ایرانی نیز از این قاعده مستثنی نبوده و ‏نیستند.‏

رشد بنیادگرایی در دوران معاصر و ظهور حکومت‌ها و جنبش‌های واپس‌گرای مذهبی و ‏بنیادگرا در منطقه خاورمیانه یکی از نگرانی‌ای اساسی جامعه بین‌المللی است.‏

بسیاری از سیاستمداران و روشنفکران جهان از جمله بسیاری از آنها در غرب، ‏سیاست‌های ایالات متحده را در دوران جنگ سرد و پس از آن و بویژه پس از تسلط ‏گرایش نومحافظه کار در چند سال گذشته یکی از عوامل اساسی تقویت و رشد ‏بنیادگرایی ارزیابی می‌کنند.‏

ایالات متحده برای مقابله با کمونیسم در دوران جنگ سرد نه تنها از ارتجاعی ترین ‏حکومت ها حمایت کرد بلکه بسیاری از حکومت‌های دمکراتیک را از آن جهت که تماما ‏سیاست‌های این کشور را برنتابیدند و یا راه‌های رشد دیگری را در مقابل نسخه‌های ‏سیاسی ایالات متحده برگزیدند، با شیوه‌های گوناگون و گاه با سازماندهی و حمایت از ‏کودتاهای خونبار که به کشتار‌های وسیعی در این کشورها انجامید برکنار کرد.‏

حمایت امریکا تنها در چارچوب رژیم‌های دیکتاتوری و گاه ماقبل تاریخی باقی نماند. مقابله ‏با هرتحولی که با سیاست خارجی این کشور و منافع ملی آنها سازگاری نداشت به هر ‏وسیله ای مجاز شمرده می شد.‏

درست در چنین زمانی که بسیاری از سیاستمداران و روشنفکران غربی بویژه در خود ‏امریکا از آنچه در چند دهه گذشته تحت عنوان جنگ سرد انجام داده‌اند اظهار تاسف می ‏کنند و ادامه سیاست های جاری نومحافظه کاران را در چندساله اخیر خلاف منافع ‏درازمدت ایالات متحده و ثبات و آرامش در جهان و منطقه خاورمیانه می دانند، گروهی از ‏دوستان ایرانی ما تحت عنوان دفاع از دمکراسی به ستایش از سیاست‌های نادرست ‏ایالات متحده امریکا در چند دهه گذشته کمربسته اند و شیفته وار از تمام سیاست‌های ‏امریکا دفاع می کنند.‏

مقاله دوست گرامی آقای حبیب پرزین که در ایمیل گروهی اتحاد جمهوری خواهان انتشار ‏یافت از این بابت قابل بررسی است. مقاله ایشان را به این جهت انتخاب کرده ام که ‏پرزین در حقیقت در تدوین تزهای سیاسی این دیدگاه از توانایی لازم برخوردار بوده و به ‏دقت این نظرات را در مطلب خود – گرچه به اختصار، اما به تمامی – مورد توجه قرار داده ‏است.‏

از آنجا که تزهای مطرح شده در این مطلب به بهترین وجهی مجموعه نظرات این گروه را ‏بیان کرده است، با اجازه قبلی از آقای پرزین این مطلب را که در ایمیل لیست داخلی ‏اتحاد جمهوری خواهان منتشر گردیده به طور کامل در پایان این مطلب ضمیمه کرده ام(۱) ‏آقای پرزین در این مطلب به چند نکته اساسی که در سالهای گذشته در بسیاری از ‏بحث‌های درونی ما در اتحاد جمهوری خواهان در رابطه با امریکا مطرح بوده است، ‏پرداخته‌اند.‏

برچسب «ستیز» نهادن برروی «نقد»

حبیب پرزین مطلب خود را این تز آغاز کرده است که:‏
‏« غرب ستیزی و بطور مشخص آمریکا ستیزی در خاور میانه و ایران، از طریق سه جریان فکری، چپ ‏مارکسیت، ناسیونالیسم و اسلام سیاسی تبلیغ و ترویج شده است.»‌ و ادامه می‌دهد « بسیاری از ما از ‏مارکسیسم یا ناسیونالیسم شروع کرده و بعد به دمکراسی رسیده‪ایم.» ‏

سپس نتیجه می گیرد که از آنجا که « فرهنگ سیاسی که با آن می‪خواهیم به این دمکراسی تحقق ‏ببخشیم، لزوما با فرهنگ سیاسی یک سیاستمدار غربی که از ابتدا در محیط دمکراتیک و با اعتقادات رایج در آن ‏رشد یافته، شباهتی ندارد.» پس باید به «ارزیابی مجدد تاریخ» بپردازیم چرا که « لازمه گذار از ‏مارکسیسم به دمکراسی ارزیابی مجدد تمام ارزشها و سیستم فکری گذشته است.» و از آنجا که «پذیرش اینکه ‏تمام افکار گذشته ما اشتباه بوده تعادل روانی ما را به هم می‌ریزد»‌ و «ما فکر می‌کنیم بهرحال در سیستم اعتقادی ‏قدیم هم ارزش‌های والایی وجود داشته‌اند که با هر قیمت باید آنها را حفظ کرد.»‏

پس نتیجه این می‌شود که «ذهن ما به آسانی نمی‌تواند تجدید نظری را بپذیرد که شیطان را به خدا و خدا ‏را به شیطان مبدل کند.»‏

بنابراین نتیجه این می‌شودکه عنصر غرب ستیزی و امریکا ستیزی با اینکه ادعای دمکرات ‏شدن داریم هنوز در ما خانه کرده و نهادینه شده و تا زمانی که موفق به یک خانه تکانی ‏اساسی در بنیان‌های اساسی ارزشی خود نشویم این غرب ستیزی و امریکا ستیزی از ‏میان نخواهد رفت.‏

ایشان غرب ستیزی و امریکا ستیزی را عامدانه یکی گرفته‌اند و از آنجا که از گروهی ‏صحبت به میان می‌آورند که امروزه به دمکراسی رسیده‌اند فرض را باید بر این گذاشت که ‏منظور ایشان از غرب ستیزی و امریکا ستیزی همان نقد سیاست‌های امریکاست و گرنه ‏در هیچ کدام از گروههایی که مدعی دمکرات شدن هستند از هرنحله فکری چپ، ملی و ‏اسلام سیاسی بحث امریکا ستیزی وجود ندارد.‏

اگر غرب ستیزی را با اروپاستیزی یکی بگیریم چنین گرایشی حتی در محدوده نقد به ‏سیاست کشورهای اروپایی هم بسیار کمرنگ است. بیشتر نقدها و ستیزها برعلیه ‏سیاستهای اروپایی حداقل در سالهای اخیر از جانب گروه‌های عمدتا سلطنت طلب و ‏طرفدار رژیم سابق است چرا که اروپائیان در رفتار خود با نظام اسلامی سیاست میانه ‏روتری را در پیش گرفته اند.‏

درمیان جریان‌های فکری چپ، ملی و اسلامی که به «دمکراسی رسیده‌اند» غرب ‏سیتزی به مفهوم اروپاستیزی اساسا وجود ندارد.‏

اما امریکا ستیزی که ایشان از آن نام برده اند در حقیقت بیشتر یک شانتاژ سیاسی ‏است برعلیه افرادی که به سیاست‌های ایالات متحده در چند دهه گذشته بویژه در ‏سالهای اخیر منتقد بوده و چنانچه در مقاله پیشین سعی کردم نشان دهم، آن سیاستها ‏را در خدمت تقویت بنیادگرایی و گرایشات ضددمکراتیک در منطقه ارزیابی می کنند.‏

مقایسه‌ ارزشی 

نکته انحرافی دیگر در بحث ایشان این است که می گویند « لازمه گذار از مارکسیسم به ‏دمکراسی ارزیابی مجدد تمام ارزشها و سیستم فکری گذشته است.»‏

اولا مارکسیسم و دمکراسی دو پدیده از یک جنس نیستند. مارکسیسم یک نظام فکری ‏است، در حالیکه دمکراسی یک ساختار است. ایشان بهتر بود می گفتند مثلا از ‏مارکسیسم به لیبرالیسم یا مثلا می گفتند از دیکتاتوری پرولتاریا یا یک نظام مترکز یا ‏توتالیتر به دمکراسی، چرا که زمانی که از مارکسیسم و لیبرالیسم صحبت می کنیم، این ‏دو از یک جنس بوده و می توان از مقایسه آنها سخن به میان آورد. و یا دو ساختار ‏حکومتی مثلا دیکتاتوری پرولتاریا و دمکراسی را می توان با هم مقایسه کرد و از یکی به ‏دیگری رسید یا نرسید.‏

به نظر می رسد این یک اشتباه لفظی نیست. تا آنجا که من آقای پرزین را می شناسم ‏ایشان دانش کافی در این زمینه داشته و تفاوت یک نظام فکری و ایدئولوژی را با یک ‏ساختار حکومتی می شناسند. هدف ایشان چنانکه در قسمت بعدی همین پاراگراف ‏دیده می شود، ارزشی جلوه دادن این دو در مقابل یکدیگر است. مارکسیسم یک نظام ‏ارزشی است که در مقابل نظام ارزشی دمکراسی به شیطان در برابر خدا تشبیه شده ‏است. درست به همین دلیل است که ایشان در بخش آخر این پاراگراف می نویسند که « ‏ذهن ما به آسانی نمی تواند تجدید نظری را بپذیرد که شیطان را به خدا و خدا را به شیطان مبدل می‪کند.»‏

از کدام «شیطان» تا کدام «خدا»؟

از نظر ایشان شیطان و خدا در هیبت مارکسیسم و دمکراسی در مقابل هم قرار گرفته ‏اند. در پاراگراف دوم همین مطلب چهره شیطان و خدا را در ارزیابی ایشان در جنگ سرد ‏چنین می توان دید « جنگ سرد جنگ میان دمکراسی و توتالیتاریسم بوده است.» و صد البته در نبرد میان ‏شیطان و خدا ما که در گذشته مارکسیسم بودیم و شیطان پرست، حالا که دمکرات شده‌ایم باید در جبهه خدا قرار ‏گرفته و خدا را ستایش کنیم و از آنجا که امریکا الهام بخش دمکراسی جهانی است پس این پرستش به امریکا ‏پرستی منتهی خواهد شد.‏

به دور ریختن گذشته و تقلید از غرب، یا دمکراسی درون زا؟

ایشان می گویند « فرهنگ سیاسی که با آن می‪خواهیم به این دمکراسی تحقق ببخشیم، لزوما با فرهنگ سیاسی یک ‏سیاستمدار غربی که از ابتدا در محیط دمکراتیک و با اعتقادات رایج در آن رشد یافته، شباهتی ندارد.» پس نتیجه ‏می گیرند که «پذیرش اینکه تمام افکار گذشته ما اشتباه بوده» یک گام ضروری است. ‏

پرسش اینجاست آیا در غرب پیش از شکل گیری دولت‌های دمکراتیک، محیط دمکراتیک بود؟ یا اینکه مردم ‏مغرب زمین – چنانکه بعضی از خود آنها مدعی هستند – همگی از همان ابتدای بشریت دمکرات از شکم مادر ‏زاده شده اند، ولی نوبت به ما که می رسد باید تاریخ را مجددا ارزیابی کنیم و بپذیریم که تمام افکار گذشته ما ‏اشتباه بوده تا بتوانیم دمکرات شویم.‏

آیا هندوستان، بزرگترین دمکراسی جهان، مردمش در محیط دمکراتیک زندگی می کردند که قادر شدند پس از ‏استقلال بزرگترین دمکراسی جهان را بنا کنند؟ و آیا جمهوری های سابق شوروی و برخی از کشورهای افریقایی ‏که خود ایشان در قسمت بعدی مقاله به آنها به عنوان کشورهایی که به جرگه کشورهای دمکراتیک پیوسته‌اند نام ‏می برند، ظرفیت‌های محیط زندگیشان از ظرفیت‌های ما دمکراتیک تر بود، و آیا همه آنها همه افکار و ارزشهای ‏گذشته خود را برای پذیرش یک نظام دمکراتیک به دور ریختند؟

آیا به باور ما دمکراتیک شدن ساختار حکومتی حاصل یک روند درون زایی دمکراسی است یا به معنی دور ‏ریختن ارزشهای گذشته و تقلید وارداتی از غرب؟

ارزیابی از جنگ سرد و توتالیتاریسم

در پاراگراف دوم مطلب ایشان چنین می خوانیم:‏
‏« مسئله کلیدی در بحث مربوط به آمریکا و دمکراسی،‏‎ ‎‏ ارزیابی از جنگ سرد است. جنگ سرد جنگ میان ‏دمکراسی و توتالیتاریسم بوده است. … استراتژی آمریکا در جنگ سرد… تمرکز فشار بر روی دشمن اصلی و ‏کوشش برای ایجاد شکاف در میان او و متحدانش و استفاده از هر شکاف و هر متحدی حتی غیر قابل اعتماد و ‏موقتی. انتخاب و حمایت از بد در مقابل بدتر. »‏
‏«اتحاد شوروی بعنوان الهام دهنده حمایت کننده و عامل توسعه توتالیتاریسم هدف اصلی بود. باید از هر امکان و ‏شکافی برای تضعیف و منفرد کردن آن استفاده می‪شد. بهمین دلیل آمریکا با هر رژیم توتالیتری که با اتحاد ‏شوروی اختلاف پیدا می‪کرد روابط دوستانه برقرار می‪کرد.»‏

تا اینجا می بینیم که در همان راستای تقسیم جهان به شیطان و خدا صحنه آرائی می شود، مساله کلیدی ارزیابی از ‏جنگ سرد است که میان توتالیتاریسم و دمکراسی بوده است. اتحادشوروی الهام دهنده و حمایت کننده و عامل ‏توسعه توتالیتارسیم قملداد شده (شیطان) وایالات متحده (خدا) حتی « با هر رژیم توتالیتری که با اتحاد شوروی ‏اختلاف پیدا می‪کرد روابط دوستانه برقرار می‪کرد.»‏

جالب است که امریکا برای مقابله با توتالیتاریسم از توتالیتاریسم حمایت کرده و روابط ‏دوستانه برقرار می کند. البته اینبار این توتالیتاریسم مورد حمایت امریکا، رژیم خمرهای ‏سرخ در کامبوج است یا رژیم رومانی در زمان چائوشسکو و یا حکومت چین است.‏

فقط بخاطر داشته باشیم که خمرها در همان دوره بیش از ۲ میلیون نفر از کشور ۷ ‏میلیونی کامبوج را قتل عام کردند، یعنی ۳۰ درصد از جمعیت کشور را. آنوقت آقای پرزین ‏مدعی است که روابط دوستانه با کامبوج و خمرها برای مقابله با الهام بخش ‏توتالیتاریسم جهانی، یعنی اتحاد شوری بود و به نظر ایشان همین که هر دو حزب ‏دمکرات و جمهوری خواه امریکا در این موارد اختلاف نظر زیادی با هم نداشته اند، پس ما ‏هم باید به درستی آن سیاست صحه گذارده و به دفاع از آن برخیزیم.‏

صحنه سازی در توجیه و تبرئه کودتاهای امریکایی‏

آقای پرزین در پاراگراف بعدی قدم را جلوتر گذاشته و مدعی هستند که « کشورهای توتالیتر ‏دهها بار خطرناکتر از رژیمهای اقتدارگرا هستند. … رژیمهای شاه، پینوشه و سوهارتو دهها بار مترقی‪تر و بی ‏ضرر تر از رژیم‪هایی مانند کوبای فیدل کاسترو یا رومانی چائوشسکو بودند. این رژیمها فقط آزادیهای سیاسی را ‏از میان برده بودند و در موارد دیگر کاری به مردم نداشتند.»‏

ایشان سپس ادامه می دهند «من مخصوصا میان رژیمهای اقتدارگرا، شاه، سوهارتو و پینوشه را انتخاب کردم، ‏چون در گفتمان (روضه خوانی‪های) ضد امپریالیستی این سه نفر نقش یزید را در مقابل شهدایی چون مصدق، ‏سوکارنو و آلنده، بازی می‪کنند.» و در ادامه نتیجه می گیرند «کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی ‏صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب کمونیست به قدرت می‪رسند.»‏

آقای پرزین در اینجا زیرکانه صحنه را می سازد: ابتدا مقایسه کشورهای توتالیتر با اقتداگرا بدون اینکه هیچ ‏تعریفی از «توتالیتر» و «اقتدارگرا» ارائه دهد. سپس نمونه توتالیتر را کوبا و رومانی در مقابل اقتدارگرایی رژیم ‏شاه می آورد و بعد نتیجه می گیرد که کودتا برعلیه مصدق، آلنده و سوکارنو در حقیقت اقدامی برعلیه کمونیست ها ‏و سرکار آمدن آنها بود و کسانی که سیاست امریکا را در رابطه با کودتای ضد ملی در این کشورها نقد می کنند ‏در حقیقت چند دهه است که روضه خوانی ضدامپریالیستی در این کشورها برپا کرده اند.‏

از بخش آخر این پاراگراف شروع کنیم. ‏
‏«کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب ‏کمونیست به قدرت می‪رسند.»‏
اولا در هیچکدام از این کشورها در زمان کودتا کمونیستها سرکار نبودند. در هر سه این ‏کشورها در یک پروسه کاملا دمکراتیک رهبران ملی و غیرکمونیست سرکار آمده بودند. ‏دوره مصدق در حقیقت شاید تنها دوره تجربه دمکراسی در تمام ۸۰ ساله گذشته در ‏تاریخ ایران است. پس از تبعید رضا شاه و پایان یک دوره ۲۰ ساله دیکتاتوری در ایران ‏محمدرضاشاه جوان به حکومت می رسد. این دوره – یعنی سال ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ ‏مرداد ۱۳۳۲ – تنها دوره از تجربه نسبتا دمکراتیک در ۸۰ ساله گذشته در تاریخ ماست. ‏مصدق و دوران او در حقیقت اوج تجربه این دمکراسی است که اگر با کودتای ضدملی، ‏این تجربه عقیم نمی شد چه بسا به عنوان یک تجربه موفق در کنار دمکراسی بزرگ ‏جهانی هندوستان در منطقه می توانست به سایرکشورهای منطقه به عنوان مدل موفق ‏از یک حکومت مالی با ساختاری دمکراتیک توسعه یابد. ‏

کودتا علیه مصدق

کودتا، آنچنان که آقای حبیب پرزین صحنه پردازی می‌کند، نه برعلیه یک حکومت اقتدارگرا ‏و توتالیتر است و نه برعلیه کمونیستها و خطر آنها در تسخیر قدرت. کودتا در واقع نقطه ‏پایانی است بر تجربه دمکراسی جوان در ایران. بهانه آن هم چنانکه آقای پرزین می گویند ‏از وحشت قدرت گرفتن کمونیستها نبود. امروز تمام اسناد وزارتخانه امریکا، انگلیس و ‏خاطرات شخص کودتاچیان و مورخین و منتقدین غربی و شرقی همه حکایت از آن است ‏که کودتا صرفا در مقابله با اقدام شجاعانه و ملی دکتر مصدق در رابطه با ملی کردن ‏صنعت نفت ایران بود.‏

جالبتر این است که در زمانی که حتی مقامات رسمی ایالات متحده از جمله خانم مادلین ‏آلبرایت در زمان تصدی وزارت خارجه از مردم ایران در ارتباط با کودتای ضدملی پوزش می ‏خواهند، هنوز دوستان ایرانی ما همچون آقای پرزین اعتراض به کودتای ضدملی را تحت ‏عنوان «روضه خوانی‌های ضد امپریالیستی» تخطئه می کنند.‏

سرنگونی آلنده در شیلی

موارد دیگری را که آقای پرزین تحت عنوان مقابله با توتالیتاریالیسم و خطر قدرت گیری ‏کمونیست‌ها عنوان کرده است، به همان اندازه بی پایه است که مورد ایران و کودتای ‏ضدملی برعلیه دکترمصدق.‏

آلنده کاندیدای ریاست جمهوری از طرف «اتحاد خلق» ائتلاف احزاب سوسیالست، کمونیست و سوسیال دمکرات ‏بود که در ۱۹۶۴ توسط رئیس جمهور پیشین، ادواردو فری مونتالوا (‏Eduardo Frei Montalva‏)،شروع شده ‏بود. در سال ۱۹۷۰ به ریاست جمهوری شیلی انتخاب شد و از طرف کنگره شیلی نیز با ۱۵۳ رای از مجموع ‏‏۱۸۸ رای به ریاست جمهوری شیلی برگزیده شد. آلنده همانند مصدق سیاستمداری سرشناس بود. او بیشتر از ۴۰ ‏سال از عمر خود را در مبارزات سیاسی در شیلی گذرانده بود. پیشتر سه بار در انتخابات ریاست جمهوری ‏شرکت کرده بود که در سال ۱۹۵۲ با ۶درصد آرا نفر چهارم، در سال ۱۹۵۸ با ۲۹درصد آرا نفر دوم شد که با ‏رقیب محافظه کار خود فقط ۲درصد اختلاف رای داشت و از آنجا که هیچ کدام بیش از ۵۰ درصد آرا را نداشتند، ‏تعیین نتیجه انتخابات طبق قانون اساسی شیلی به کنگره این کشور واگذار گردید و کنگره رودریگز را با اکثریت ‏آرا به ریاست جمهوری برگزید. ‏

بار سوم در سال ۱۹۶۴ نیز آلنده با بدست آوردن ۳۹درصد آرا مقام دوم را از آن خود کرد. وی سالها در سمت ‏های سناتور و وزیر کابینه پیش از انتخاب به مقام ریاست جمهوری در سال ۱۹۷۰ فعالیت کرده بود.‏

آلنده نیز همانگونه که مصدق با ملی کردن صنعت نفت خشم قدرت های بزرگ را برانگیخت، با ملی کردن صنایع ‏مسی که در کنترل ایالات متحده بود خشم کارتل‌های امریکایی را برعلیه خود برانگیخت که نهایتا در کودتای ۱۱ ‏سپتامبر ۱۹۷۳ به دست ژنرال پینوشه دولت دمکراتیک او برکنار شده و خود او نیز به قتل رسید. ‏

بازداشتگاه‌های مخوف سانتیاگو، عملیات معروف به کاروان مرگ و نقض آشکار حقوق بشر در تمام مدت ‏حکومت ۱۷ ساله پینوشه از پیامدهای کودتا برعلیه آلنده بود.‏

حکومت دمکراتیک و منتخب مردم و کنگره شیلی با کودتای خونین نظامیان با یک دیکتاتوری نظامی جایگزین ‏شد. آقای پرزین هنوز معتقد است که نقد سیاست ایالات متحده در رابطه با این کودتا از همان «روضه خوانی‌های ‏ضدامپریالیستی» است. جالب اما اینجاست که درست در این زمان که ایشان اینچنین بی رودربایستی به دفاع از ‏کودتای خونین پینوشه کمر بسته اند، کمتر محفلی حتی در ایالات متحده امریکا حاضر است از کودتا و مشروعیت ‏آن دفاع کند. ‏

ژنرال پینوشه خودش نیز کمی پیش از مرگ در نوامبر ۲۰۰۶ مسئولیت همه جنایاتی را که در دوره او انجام شده ‏بود پذیرفت و از مردم شیلی عذر خواست. ‏

کودتای امریکایی در اندونزی

مثال دیگر آقای پرزین برکناری احمدسوکارنو و کودتای نظامیان برهبری سوهارتو در اندونزی است که بر اثر ‏آن در فاصله سالهای ۱۹۶۵ تا ۶۶ در قتل عام و کشتارهای فجیع به دست نظامیان بیش از نیم میلیون نفر کشته و ‏حدود یک و نیم میلیون نفر در این فاصله زمانی زندانی شدند.‏

احمدسوکارنو اولین رئیس جمهور اندونزی پس از استقلال این کشور است که بنیانگزار جنبش عدم تعهد نیز می ‏باشد. احمد سوکارنو در کنار جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو، تیتو و قوام نکرومه جنبش عدم تعهد را پایه ‏گذاری کردند. این جنبش در دوران جنگ سرد شکل گرفت و دغدغه رهبران آن چنانکه از نام آن پیداست، عدم ‏پذیرش قیادت دو ابرقدرت شوروی و امریکا بوده و همه تلاششان در دور نگاه داشتن اعضای جنبش از دو بلوک ‏قدرت بود گرچه برخی از این کشورها کاملا در این چارچوب خود را مقید نمی دانستند.‏

آقای حبیب پرزین در ادامه بحث حمایت از کودتاها برعلیه مصدق،‌ آلنده و سوکارنو چنین نتیجه می گیرد: ‏
‏« کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب ‏کمونیست به قدرت می‪رسند. با فرض درست بودن این ارزیابی هیچ سیاستمداری را حتی در چپ‪ترین جناح ‏احزاب سوسیال دمکرات کشورهای غربی پیدا نمی کنید که کودتا را تائید نکند.»‏

و در آخر به این نتیجه می رسد:‏
‏« در مورد درستی این اصل که در مقابل توتالیتاریسم حتی از اقتدارگرایانی مانند شاه و پینوشه هم می‪توان حمایت ‏کرد، اختلافی وجود ندارد.» ‏

همین که در میان سیاستمداران امریکا هیچ اختلافی وجود ندارد،‌انگار شرط لازم و کافی است که ما ایرانی ها هم ‏باید یکسره مطیع باشیم و سیاست خارجی امریکا را در مورد ایران دربست به عنوان سیاست داخلی کشورمان ‏بپذیریم. و بپذیریم که کودتا برعلیه حکومت ملی مصدق و پایان گذاشتن بر تجربه دمکراسی در کشور ما همه اش ‏از ترس حزب توده بوده است.‏

کودتای امریکایی در پاکستان

حتما در پاکستان هم زمانی که ژنرال ضیاءالحق برعلیه ذوالفقار علی بوتو کودتا کرد، باز میان سیاستمداران ‏ایالات متحده اختلاف نظری نبود و از ترس اینکه پاکستان به دامن کمونیسم غلتیده و در مقابله با رژیم توتالیتر ‏بوتو، کودتای نظامی ضیاءالحق باید سازماندهی می شد و بساط دمکراسی در پاکستان برای سه دهه برچیده می ‏شده است.‏

کیسینجر به بوتو اخطار کرده بود که اگر او برنامه اتمی پاکستان را متوقف نکند، بهای گزافی را باید بپردازد. ‏بسیاری معتقدند این اخطار کیسینجر نشان دهنده مشارکت و همکاری امریکا در برکناری، محاکمه و اعدام بوتو ‏می باشد.‏

بوتو با شعار «اسلام دین ما، دمکراسی سیاست ما و سوسیالیسم اقتصاد ما» به قدرت رسید.‏

پاکستان در دوران نخست وزیری او تجربه نوینی از دمکراسی را پشت سر گذراند. نمونه دمکراسی پاکستان تحت ‏صدارت بوتو می توانست در صورت ادامه حیات به یک مدل حکومت سیاسی سکولار و دمکرات در کشورهای ‏اسلامی توسعه پیدا کند.‏

کودتای ژنرال محمد ضیاءالحق با حمایت ایالات متحده این تجربه را نه تنها عقیم کرد که پاکستان را برای چند ‏دهه پس از آن به مرکز بنیادگرایی اسلامی و تروریسم طالبانی-القاعده‌ای مبدل نمود.‏

طرحی برای کودتا‌های آینده

تفکر نهفته در مقاله آقای پرزین در توجیه کودتاهای نظامی برعلیه حکومت‌های مصدق، آلنده، سوکارنو، بوتو و ‏ده‌ها نمونه دیگر تفکر بسیار خطرناکی است که اگر قرار باشد ایشان برهمان پایه سیاستگذاری کنند و امکانات ‏عمل در عرصه جهانی داشته باشند، نتیجه اش طراحی بسیاری از کودتاهای جدید در کشورهاست. احتمالا طرح ‏یک عملیات کودتایی برعلیه چاوز در ونزوئلا در صدر برنامه سیاسی ایشان خواهد بود چرا که خطر گرایش این ‏کشور به سوسیالیسم و کوبا بسیار است.‏

احتمالا در فازهای بعدی باید طرحهای کودتایی برای شیلی، نیکاراگوئه، بولیوی و آرژانتین تهیه کرد. چرا که در ‏شیلی خانم میشل باچلت سوسیالیست از همان حزب آلنده، در نیکاراگوئه اورتگای مارکسیست، در بولیوی مورالس ‏‎(Morales) ‎‏ چپ‌گرا و در آژانتین کرچنز ‏‎(Kirchner)‎‏ چپ برسر کار آمده‌اند.‏

و چنانچه به گفته ایشان «کشورهای توتالیتر دهها بار خطرناک‌تر از رژیم‌های اقتدارگرا هستند» پس بهتر است در ‏تمامی کشورهای فوق از نظامیان اقتدارگرا در مقابل چپ‌های توتالیتر حمایت کرد. به نظرم نوشته دوست ما حبیب ‏پرزین گرچه با ادعای دفاع از دمکراسی نوشته شده اما نشاندهنده ی فاجعه سقوط چپ و روشنفکر چپ ایرانی ‏است. ‏

دمکراسی یا پذیرش حاکمیت بلامنازع ایالات متحده

درک نادرست آقای پرزین از دمکراسی نه تنها به آرای مردم و نتایج انتخابات در کشورها پشیزی ارزش نمی ‏گذارد که پذیرفته شده ترین اصول مورد قبول جامعه جهانی، یعنی عدم دخالت در امور دیگر کشورها و حق ‏حاکمیت ملی را، ذره ای وقع نمی گذارد.‏

دمکراسی پرزین یعنی پذیرش حاکمیت بلامنازع ایالات متحده در سراسر گیتی. معیار دمکرات بودن یک نظام نیز ‏از نظر آقای پرزین نه ساختارهای درونی و شیوه اداره و مدیریت یک کشور و نه توزیع قدرت سیاسی و ‏چگونگی آن است. معیار دمکرات بودن یک نظام از این دیدگاه قرار گرفتن در مدار سایست‌های جهانی ایالات ‏متحده است.‏

به نظرم مطلب آقای پرزین نه در دفاع از دمکراسی که در دفاع از نتایج زیانبار سیاست خارجی ایالات متحده در ‏چند دهه گذشته نوشته شده بود. تاکنون در تمام سالهایی که در امریکا زندگی کرده ام چنین دفاعیه‌ای دررابطه با ‏سیاست خارجی ایالات متحده ندیده بودم. برای اثبات اینکه ایالات متحده یک کشور دمکراتیک است لازم نیست به ‏دفاع از کودتای ضدملی برعلیه دکتر مصدق و یا توجیه کشتار نیم میلیون مردم اندونزی و یا کاروان مرگ در ‏سانتیاگو شیلی را پرداخته و مشروع جلوه اشان دهیم.‏

دمکراسی بزرگ ایالات متحده

دمکراسی ایالات متحده یک واقعیت تاریخی است. امریکا یک کشوردمکراتیک است به این معنی که آزادی بیان ‏در آن وجود دارد، آزادی انجمن‌ها و سازمان های سیاسی و صنفی در آن وجود دارد، و آزادی انتخابات تضمین ‏شده است.‏

اما این واقعیت به این معنا نیست که این کشور در همه جای دنیا به دنبال منافع خود نیست. همین دمکراسی بزرگ ‏جهانی به تجربه نشان داده است که در حفظ و تامین منافعش در اقصی نقاط جهان حاضر است به انفجار اتمی ‏دست زده و فاجعه بیافریند، در ویتنام وارد جنگی شود که حاصل آن برای مردم آن کشور یک میلیون قربانی و ‏ویرانی شهرها و سوزاندن جنگل هاست، حاضر است در هرکجا که لازم است کودتا کند و یا از کثیف ترین ‏جریانات تروریست چون القاعده و طالبان و یا دیکتاتورترین حکومت ها چون پول پت و صدام در مقابله با ‏مخالفین خود حمایت کند.‏

همه اینها به همان اندازه واقعیت تاریخی است که دمکراسی امریکا واقعیت تاریخی است، و دمکراسی انگلستان ‏واقعیت تاریخی بود زمانی که در کشورهای مستعمره بدنبال منافع خود جنایت می کرد، و دمکراسی فرانسه ‏واقعیت تاریخی بود زمانی که در الجزایر فاجعه می آفرید.‏

حالا اگر ما تازه دمکرات شده ایم و کشف کردیم که امریکا هم دمکراسی است قرار نیست چشم خود را بر همه ‏خطاها و جنایت های مسئولین حکومتی ایالات متحده ببندیم.‏

مگر نظام حکومتی اسرائیل دمکراتیک نیست؟ اسرائیل به لحاظ ساختار درونی نظام یکی از دمکراتیک ترین ‏کشورهاست. حالا آیا این دلیل می شود که ما چشممان را بر جنایات اسرائیل در اردوگاه‌های فلسطینی و کشتار ‏وحشیانه آنها ببندیم. ‏

دوست گرامی آقای حبیب پرزین،

از شما تشکر می کنم که به من اجازه دادید که مطلب شما را انتشار عمومی داده و در اینجا به آن بپردازم زیرا ‏بسیاری از دوستان ما که در گذشته چپگرا بوده اند اکنون دیدگاهی مشابه شما دارند و این یک بحث عمومی و در ‏واقع بسیار ضروری است که جا دارد به آن بپردازیم.‏

دمکراسی امریکا چنان که گفتم یک واقعیت تاریخی است، چه در زمانی که من و شما مارکسیست و لنینیست و ‏مائوئیست بودیم و چه امروز که خود را دمکرات می دانیم. اما این واقعیت تاریخی خود نیز یک واقعیت زنده است ‏که هرروز تغییر کرده است و درمراحل زندگی خود تناقض های درونی خود را داشته است.‏

ظرفیت های دمکراسی امریکایی

به جنبش ضدتبعیض نژادی در امریکا نگاه کنید. برای اینکه بخواهیم ثابت کنیم امریکا یک کشور دمکراتیک است ‏نباید مثلا مدعی شد که سیاهپوستان هیچگاه مثلا سرکوب نشده و یا اگر شده اند از آنجا که هردو گرایش دمکرات و ‏جمهوریخواه در این کشور آن را تایید می کرده اند، پس کار خوبی بوده است.‏

ظرفیت دمکراتیک جامعه و نظام امریکا را با نفی جنبش ضدنژادپرستی و سرکوب سیاهپوستان نمی توان نشان ‏داد. بلکه برعکس،‌ با تایید واقعیت نژادپرستی و سرکوب سیاهپوستان در تاریخ این کشور باید جست. ظرفیت ‏دمکراتیک این جامعه و نظام اداری آن در این است که امروز خانم کاندولیزا رایس به عنوان یک زن سیاهپوست ‏که از ستم مضاعف جنسی و نژادی تا چند دهه پیش رنج می برده است، سمبل دیپلماسی خارجی این کشور است و ‏آقای اوبامای سیاهپوست نامزد مقام ریاست جمهوری این کشور و یکی از شخصیت های محبوب در این جامعه و ‏جهان است و به احتمال قوی رئیس جمهور آینده این کشور خواهد بود.‏

ظرفیت دمکراتیک جامعه،‌نهادها و نظام اداری و سیاسی ایالات متحده در این است که در کمتر از چنددهه، شاهد ‏بزرگترین تغییرات در این کشور بوده ایم.‏

‏۵۰ سال پیش در اول دسامبر ۱۹۵۵ زن جوان سیاهپوستی را به خاطر نقض قانون جیم کرو ‏‎(Jim Crow Law)‎‏ ‏دستگیر کردند. روزا پارکز (۱۹۱۳-۲۰۰۵) حاضر نشد جای خود را در اتوبوس به یک مرد سفیدپوست بدهد. ‏اعتراض او به جداسازی نژادی (قانون جیم کرو) به بزرگترین جنبش تاریخی در ایالات متحده انجامید که در سال ‏‏۱۹۶۴ با تصویب قانون ضد تبعیض برای همیشه به جداسازی نژادی قانونی در ایالات متحده نقطه پایان نهاد.‏

اگر روزا پارکز ۵۰ سال پیش به خاطر اینکه جای خود را به یک مرد سفیدپوست در اتوبوس نداد دستگیر شد،‌ ‏امروز شاهدیم که خانم رایس، یک زن سیاهپوست، برصندلی وزارت امورخارجه ایالات متحده امریکا تکیه زده و ‏ظرف ماههای آینده چه بسا آقای اوباما برکرسی ریاست جمهوری این کشور بنشیند.‏

دوست عزیز آقای پرزین،

دمکراسی امریکا و ظرفیت دمکراتیک ایالات متحده در این تحول تاریخی است و نه در عملیات مخفیانه ‏سازمانهای اطلاعاتی این کشور برعلیه حکومت های ملی دیگر کشورها و جنایتهایی که مستقیم و غیرمستقیم ‏ایالات متحده درگیر آن بوده است چنانکه شما به آن پرداختید. ‏

روشی را که شما در پیش گرفته‌اید متاسفانه امکانات دفاع شرافتمندانه ما را از دمکراسی و تحقق آن در کشورمان ‏محدود و دشوار ساخته و چهره ما را از یک روشنفکر و فعال سیاسی ایرانی طرفدار دمکراسی به یک توجیه گر ‏عملیات پلیسی دیگر کشورها تقلیل می دهد.‏

این یک واقعیت تاریخی است که عادی سازی مناسبات سیاسی ایران و امریکا هم به رشد زمینه صلح و پایداری و ‏توسعه کمک می کند و هم باعث توسعه اقتصادی و رشد بازرگانی و سرمایه گذاری خارجی در کشورمان می ‏گردد. ‏

برای دفاع از برقراری و عادی سازی روابط با ایالات متحده نیازی نیست که از پروژه‌های مخفی سازمان سیا که ‏هدفش براندازی حکومت‌های منتخب مردم توسط این سازمان د ر کشورهای دیگر جهان بوده است دفاع کنیم. دفاع ‏از منافع ملی در برقراری رابطه با هر کشوری باید چراغ راهنمای ما باشد. وظیفه ما به عنوان یک نیروی ‏دمکرات و سکولار ایرانی به این معنا نیست که چون امریکا یک کشور دمکراتیک است چشم بسته سیاست ‏خارجی آن کشور را بپذیریم. ‏

با تشکر،
رضا فانی یزدی
شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷‏
—————————————————– ‏(۱) متن مقاله‌ی آقای حبیب پرزین که در ایمیل لیست داخلی اتحاد جمهوری خواهان ‏منتشر گردیده است.‏
آمریکا و دمکراسی

حبیب پرزین

غرب ستیزی و بطور مشخص آمریکا ستیزی در خاور میانه و ایران، از طریق سه جریان فکری، چپ ‏مارکسیت، ناسیونالیسم و اسلام سیاسی تبلیغ و ترویج شده است. این سه جریان با وجود اینکه پایه‪ها و ‏خاستگاه‪های متفاوتی دارند. بر روی یکدیگر تاثیر زیادی گذاشته‪اند. اپوزیسیون سیاسی در ایران چه در زمان شاه ‏و چه بعد از آن اساسا از درودن همین سه جریان بیرون آمده است. بسیاری از ما از مارکسیسم یا ناسیونالیسم ‏شروع کرده و بعد به دمکراسی رسیده‪ایم. دمکراسی که ما اکنون به آن اعتقاد داریم همان سیستم سیاسی است که ‏در کشورهای دمکراتیک پیشرفته وجود دارد. اما فرهنگ سیاسی که با آن می‪خواهیم به این دمکراسی تحقق ‏ببخشیم، لزوما با فرهنگ سیاسی یک سیاستمدار غربی که از ابتدا در محیط دمکراتیک و با اعتقادات رایج در آن ‏رشد یافته، شباهتی ندارد. مارکسیسیم یک سیستم وسیع فکری است که فلسفه، اقتصاد، سیاست، حقوق، و حتی هنر ‏و ادبیات را هم در برمیگیرد. مارکسیسم تاریخ نگاری مخصوص به خودش را دارد. مارکسیسم و دمکراسی، با ‏وجود اینکه ممکن است چند عنصر مشترک هم داشته باشند، دو قطب متقابل یکدیگر هستند. لازمه گذار از ‏مارکسیسم به دمکراسی ارزیابی مجدد تمام ارزشها و سیستم فکری گذشته است. اما کنار گذاشتن مارکسیسم به ‏دلایل متفاوت، با ارزیابی مجدد تمامی این سیستم صورت نمی‪گیرد. مهم‪ترین دلیل این است که پذیرش اینکه تمام ‏افکار گذشته ما اشتباه بوده، تعادل روانی ما را بهم می‪ریزد. روشن است که خود ما ماجرا را به این شکل نمی‪بینیم ‏مغز انسان سیستم دفاعی مخصوص به خودش را دارد. گاهی با بازیگرهای عجیب، از حریم خودش حفاظت ‏می‪کند. ما فکر می‪کنیم بهر حال در سیستم اعتقادی قدیم هم ارزشهای والایی وجود داشته‪اند که با هر قیمت باید آنها ‏را حفظ کرد. در بسیاری موارد دخالت همین ارزشهای والا هستند که دیدگاه ما را با دیدگاه یک دمکرات غربی ‏متفاوت می‪سازد. سخت ترین کار برای کسی که از مارکسیسم به دمکراسی رسیده، ارزیابی مجدد تاریخ است. ما ‏برای مدتی طولانی بر اساس ارزیابی قدیم خود، بازیگران سیاست بین‪المللی را بصورت طیفی از قهرمانان و ‏مردان خبیث، موجودات الهی و شیطانهای کوچک و بزرگ دیده‪ایم. ذهن ما به آسانی نمی تواند تجدید نظری را ‏بپذیرد که شیطان را به خدا و خدا را به شیطان مبدل می‪کند.‏

مسئله کلیدی در بحث مربوط به آمریکا و دمکراسی،‏‎ ‎‏ ارزیابی از جنگ سرد است. جنگ سرد جنگ میان ‏دمکراسی و توتالیتاریسم بوده است. هدف این جنگ را نه این یا آن اقدام تاکتیکی بلکه نتیجه نهایی آن نشان ‏می‪دهد. فروپاشی شوروی به معنی از هم پاشیده شدن آخرین امپراتوری استعماری کهن بود. امپراتوری که ‏تزارهای روسیه بوجود آوردند و بعد از انقلاب اکتبر هم در شکل اتحاد شوروی باقی ماند. از کشورهایی که با ‏تجزیه اتحاد شوروی بوجود آمد، حدود ده کشور سیستم کم و بیش دمکراتیکی را انتخاب کردند. علاوه بر این، 13 ‏کشور اروپای شرقی هم دمکراسی را برگزیدند. بعلت از میان رفتن اتحاد شوروی، در جنوب صحرای آفریقا که ‏زمانی به عرصه اصلی رقابت آمریکا و شوروی، مبدل شده بود، 42 کشور به نوعی دمکراسی تحول یافتند. بعلت ‏وجود نداشتن شرایط تحقق دمکراسی در بعضی از این کشورها بازگشت به اقتدارگرایی هم وجود داشته است *. ‏اما مانند گذشته از موج بازگشت نمی‪توان صحبت کرد. بعضی از این کشورها مانند اتیوپی و آنگولا جزء اقمار ‏اتحاد شوروی به حساب می‪آمدند. تعدادی دیگر، مانند آفریقای جنوبی بخاطر ایجاد سدی در مقابل نفوذ شوروی، از ‏سوی غرب مصونیت پیدا کرده بودند. این کشورها با سقوط اتحاد شوروی پایه‪های حفاظتی و یا مصونیت خود را ‏از دست دادند. بسیاری از این کشورها بدلیل نیاز و وابستگی به کمک بین‪المللی و بانک جهانی و بخاطر مشروط ‏شدن این کمکها به انتخاب سیستم سیاسی دمکراتیک تغییر رویه دادند. در دوران جنگ سرد، کشورهای غربی و ‏آمریکا از ترس پناه بردن این کشورها به حیطه نفوذ اتحاد شوروی نمی‪توانستد از اهرم فشار اقتصادی استفاده ‏کنند. ده سال پس از پایان جنگ سرد، که بار اقتصادی و نظامی آن بیش از همه بر دوش دولت آمریکا بود، بیش ‏از 60 کشور به جرگه کشورهای دمکراتیک پیوستند.‏

استراتژی آمریکا در جنگ سرد، اصول عام و شناخته شده بود که تمام رهبران سیاسی موفق دنیا تا کنون آن را ‏بکار برده‪اند. تمرکز فشار بر روی دشمن اصلی و کوشش برای ایجاد شکاف در میان او و متحدانش و استفاده از ‏هر شکاف و هر متحدی حتی غیر قابل اعتماد و موقتی. انتخاب و حمایت از بد در مقابل بدتر. احزاب دمکرات و ‏جمهوری خواه آمریکا در موارد زیر با هم اختلاف نظر زیادی نداشتند.‏

‏ 1) اتحاد شوروی بعنوان الهام دهنده حمایت کننده و عامل توسعه توتالیتاریسم هدف اصلی بود. باید از هر امکان ‏و شکافی برای تضعیف و منفرد کردن آن استفاده می‪شد. بهمین دلیل آمریکا با هر رژیم توتالیتری که با اتحاد ‏شوروی اختلاف پیدا می‪کرد روابط دوستانه برقرار می‪کرد. ابتدا رفتار غرب با یوگوسلاوی تغییر کرد و بعد با ‏چین، غربیها حتی با رومانی بدلیل تکرویهایش روابطی بهتر از بقیه کشورهای اروپای شرقی داشتند. رفتار با ‏خمرهای سرخ از همه جالب‪تر است. خمرها در کامبوج چند ماه زودتر از ویتنام توانستند با عقب راندن ارتش ‏آمریکا، پایتخت کشورشان را فتح کنند. خمرها بعد از رسیدن به قدرت برای ایجاد بهشت موعودشان دو میلیون نفر ‏را کشتند. با وجود اینکه رکورد قربانیان این سیستم در چین و شوروی خیلی بیشتر از اینها است. این واقعه بعنوان ‏سمبل جنایات کمونیسم در تاریخ قرن بیستم ثبت شده است. دولت ویتنام با استفاده از این بهانه، ظاهرا برای نجات ‏اقلیت ویتنامی ساکن کامبوج خاک این کشور را تصرف کرد. برای بیرون کردن متجاوزان جدید، پرنس سیهانوک ‏پادشاه خلع شده کامبوج، همراه با یک حزب ناسیونالیست با دشمن سابقش خمرهای سرخ یک جبهه ائتلافی بوجود ‏آورد. البته شرط این ائتلاف این بود که خمرها مسئولان کشتارها را از رهبری کنار بگذارند. روشن است که ‏آمریکا هم از آنها حمایت کرد. این ائتلاف وجود داشت تا با از هم پاشیده شدن اتحاد شوروی، فشار آمریکا و ‏ابتکار سازمان ملل، دولت ویتنام موافقت کرد در کامبوج انتخابات آزاد برگزار شود و بار دیگر سیهانوک به ‏قدرت رسید.‏

‏ 2) کشورهای توتالیتر دهها بار خطرناکتر از رژیمهای اقتدارگرا هستند. این واقعیتی است که پذیرش آن در ‏تئوری راحت‪تر از عمل است چون جای خدایان و شیطانها را با یکدیگر عوض میکند. رژیمهای شاه، پینوشه و ‏سوهارتو دهها بار مترقی‪تر و بی ضرر تر از رژیم‪هایی مانند کوبای فیدل کاسترو یا رومانی چائوشسکو بودند. ‏این رژیمها فقط آزادیهای سیاسی را از میان برده بودند و در موارد دیگر کاری به مردم نداشتند. درحالیکه ‏رژیمهای توتالیتر علاوه بر اینکه در تمامی شئون زندگی مانع آزادی، رشد و شکوفایی مردم بودند، از نظر ‏اقتصادی هم جز فقرو فلاکت چیزی بوجود نیاوردند. اندونزی در دوران سوهارتو و شیلی در دوران پینوشه رشد ‏اقتصادی قابل توجهی داشتند. من مخصوصا میان رژیمهای اقتدارگرا، شاه، سوهارتو و پینوشه را انتخاب کردم، ‏چون در گفتمان (روضه خوانی‪های) ضد امپریالیستی این سه نفر نقش یزید را در مقابل شهدایی چون مصدق، ‏سوکارنو و آلنده، بازی می‪کنند. کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی ‏نشود در این سه کشور احزاب کمونیست به قدرت می‪رسند. با فرض درست بودن این ارزیابی هیچ سیاستمداری ‏را حتی در چپ‪ترین جناح احزاب سوسیال دمکرات کشورهای غربی پیدا نمی کنید که کودتا را تائید نکند. در ‏اندونزی احتمال بقدرت رسیدن کمونیستها و در شیلی احتمال تحول و حرکت به سمت کمونیسم خیلی زیاد بود نباید ‏فراموش کرد که فیدل کاسترو هم از ابتدا کمونیست نبود. در ایران این احتمال خیلی کمتر بود. ارزیابی و حکم ‏صادر کردن در باره مسیر تاریخی که طی نشده کار ساده‪ای نیست. به همین دلیل در درستی شرکت آمریکا در این ‏سه کودتا در میان خود سیاستمداران آمریکایی هم اختلاف نظر هست. اما در مورد درستی این اصل که در مقابل ‏توتالیتاریسم حتی از اقتدارگرایانی مانند شاه و پینوشه هم می‪توان حمایت کرد، اختلافی وجود ندارد. ‏
‏3) آمریکا همیشه از کشورهایی که در مدار سیاسی غرب قرار داشتند، مانند شاه ایران، پادشاه اردن و عربستان ‏سعودی در مقابل کشورهایی غیر سوسیالیستی که در بلوک شرق قرار داشتند مانند مصر دوران ناصر، لیبی و ‏الجزایر حمایت کرده است. ‏

‏4) آمریکا همیشه از کشورهای دمکراتیک در مقابل کشورهای غیر دمکراتیک حمایت کرده است مانند حمایت ‏طولانی و پر خرج از اسرائیل در مقابل عربها. آمریکا حتی قبل از جنگ سرد هم در حمایت از کشورهای ‏دمکراتیک در مقابل رژیمهای اقتدار گرا تردید نکرده است. آمریکا با این شرط وارد جنگ جهانی اول شد که ‏مستعمرات امپراتوری‪های عثمانی و اتریش-مجار آزاد بشوند و شرایط استفاده از حق تعیین سرنوشت برای ‏ملتهای آزاد شده فراهم شود. جنگ جهانی دوم حتی در ادبیات کمونیستی هم جنگ آزادی‪بخش نامیده شده است. ‏آمریکا در هر دو جنگ جهانی در کنار انگلستان و فرانسه قرار گرفته است. براساس تئوری امپریالیسم لنین ‏جنگهای جهانی بدلیل بهم خوردن تعادل قوا در عرصه جهانی و خواست تجدید تقسیم مستعمرات بر اساس توازن ‏جدید قدرت صورت می‪گیرد. در هر دو جنگ جهانی، بیشترین مستعمرات را بریتانیا و فرانسه داشته‪اند و کمترین ‏میزان را آمریکا و آلمان. بر اساس تئوری لنینی آمریکا و آلمان باید بعنوان کشورهای برتر صنعتی و نیروهای ‏قوی‪تر نظامی، برای خارج کردن مستعمرات از چنگ انگلستان و فرانسه با هم متحد می‪شدند و بر ضد این دو ‏کشور می جنگیدند. اما هربار آمریکا بر خلاف این فرمول عمل کرد، زیرا حمایت از کشورهای دمکراتیک را ‏برای خودش مفیدتر می‪دانست.‏

‏* برای آشنایی با تاثیر از هم پاشیده شدن اتحاد شوروی، در روند دمکراسی شدن کشورهای جنوب صحرای آفریقا ‏مراجعه کنید به
Michael Bratton‏ ‏
Nicolas van de Walle
Democratic Experiments in Africa
Regime transitions in comparative perspective