رضافانی یزدی
“”اگر او بود همه چیز عوض میشد..
”آخر تابستان بود. من میخواستم برم کلاس اول دبستان. تازه داشتم میفهمیدم، خانوادهی من یک نفر به اسم پدر کم دارد. کسی که با دستهای پر از خوراکی به خانه بیاید، با من بازی کند و مرا به پارک ببرد و سوار چرخ و فلک کند.”
”دلیل آرامشم باشد.”
” من این حس را دوست دارم، که با او بگویم، بخندم، دعوا کنم و در عینحال از خودش، گذشتهاش با او حرف بزنم. از پست مدرنیسم تا رنگ مطلوب یک استکان چای.”
”برای من حس لذت بخشی بود، که در کنار پدرم بنشینم و با او در رابطه با مثلاً فلان کتابی که خواندهام حرف بزنم. یا با او از یاغیگریهایم بگویم. مادربزرگ پدریام همیشه به من میگفت، تو لنگهی پدرت هستی: یاغی و عصیانگر و من همیشه فکر میکردم، خب پس اگر بود ما حرف همدیگر را خوب میفهمیدیم.”
”تصویری که من امروز از او دارم، و چقدر دلم میخواست در کنارم بود، آدمی روشن است که میتوانست به من کمک کند. با هم گپ بزنیم و درد دل کنیم. مثل یک همراه و این نقش را همیشه مادرم برایم بازی میکردهاست.”
”هنوز به او خیلی فکر میکنم. به نبودنش.”
”پدرم برایم همیشه هست. پس از اینهمه سال او هنوز هر لحظه همراهم است. من هنوز به او فکر میکنم.”
”اینکه او اعدام شدهاست، برایم آنقدر غمانگیز نبود که او را دیگر هرگز نخواهم دید. بزرگترین درد و اندوه ماجرا برای من این بود. اما جایی از ماجرا رسید که برای من هم غیر عادی و آزار دهندهبود. اینکه او قبر ندارد. من نمی دانم او کجاست و فقط میدانی، جایی از این زمین روبرویت، یعنی خاوران.”
خاوران اما هنوز هست…
”خاوران ملغمهای از امید و هویت ماست. من نمیتوانم این حس را تعریف کنم. خاوران جاییست که به من هویت دادهاست و تا همیشه سند هویت من باقی خواهد ماند.”
باز امسال میرویم به خاوران،
”آنجا که میروی، انگار هیچچیز وجود ندارد اما برای تو چیزهای زیادی وجود دارد. آنجا هیچ نشانی نیست. اما نشانه های زیادی در دل تو دارد.”
پدرم آنجاست، یک جایی که نمیدانم کجاست در دل همین خاک خاوران آرمیده است. فرزندم آنجاست**، نه فقط یکی، چندین دلبندم آنجا هستند. همسرم آنجاست، تازه ازدواج کرده بودیم، از سر سفره عقد بردنش. تازه بچه دار شده بودیم، سالها زندان کشیده بود. در زندان بود که پسرم بدنیا آمد. او حتی خاطرهای از پدرش ندارد، حتی خاطرهای محو از ملاقاتهای درون اوین. او حالا بیست و چند سالی از بهار زندگیاش گذشته است، اما هیچ تصویری از او ندارد. اما چقدر دلش میخواست که پدر در کنارش بود، با دستهای پر از خوراکی به خانه میآمد، با او بازی میکرد، به پارکش میبرد، با او سوار چرخ و فلک میشدند، فوتبال بازی میکردند، دوچرخهسواری یادش میداد، با او میخندید، با او دعوا میکرد. یا با هم مثلا فلان کتاب را میخواندند و از پست مدرنیسم تا رنگ مطلوب استکان چای را با هم گپ میزدند، و برایش مثل پدر دختر همسایه بود.
به خاوران که برمیگردم، میبینم برادرم آنجاست. همان برادری که عاشقانه دوستش داشتم. بهترین فوتبالیست محله بود. شاگرد اول کلاس بود. دانشگاه که قبول شد، همه خانواده به او افتخار میکردند. عاشق مردم بود. به قول مادرم یاغی و عصیانگر بود. توی کلاس درس به بچهها کتاب میداد. چند تا از بهترین دوستانم شاگرد کلاسش بودند. از زندان شاه که آزاد شد، همه محله به دیدنش آمدند. جشن گرفتیم. انقلاب شده بود. کتاب خوان بود. یکی دوسالی از ازدواجش نمیگذشت که دوباره دستگیر شد. مادر و پدرم پشت در زندان پیر شدند. ساعتها در انتظار و ملاقات توی سرما و گرما، توی صفهای طولانی انتظار تا که ده دقیقهای ملاقات میگرفتند. حالا توی خاوران یک جایی همین جاهاست. پدرم دیگر نیست، مادرم شده تنها، تازه او تنها برادرم نیست که در خاوران خوابیده، چند تای دیگر هم هستند.
خواهرم قشنگترین دختر محله بود. همه بچههای محل عاشقاش بودند. بایکی از دوستان برادرم که تازه از زندان شاه آزاد شده بود ازدواج کرد. چندسالی از انقلاب نگذشته بود که او هم دستگیر شد. بچهشان توی زندان به دنیا آمد. چندسالی نزد خواهرم بود. بعد بچه رو دادند بیرون. دخترش حالا توی خاوران هر سال سراغش رو میگیره.
پدرش را که اصلا به خاطر نداره، تصویر مادرش هم بیشتر به هالهای برای او یادگار مانده است. هالهای در افق خاوران که هر هفته و هر ماه و هر سال باید دنبالش گشت. مامان و بابا برای او اصلا شبیه مامان و باباهای دخترهمسایه نیستند، هیچ شبی نیست که آنها با دستهای پر از خوراکی به خانه برگردند، یا او را ببرند سینما، یا با هم بنشینند و صحبت کنند، یا همانطوری که مامان دختر همسایه موهای دخترش رو میبافه، موهایش را ببافد. روز اول دبستان که رفت مدرسه، تاز ه فهمید که دو تا چیز تو زندگیش کمه! همه بچهها با مامان و بابا اومده بودند مدرسه، او فقط مادربزرگ رو با خودش داشت. دو تا عکس توی اطاقش هست از عروسی آنها. به عکسهای عروسی مامانش که نگاه میکنه، میبینه چقدر شبیه مامانش شده. توی اون عکس دیگه که پشت در زده. مامان بزرگ و بابابزرگ مامانش رو که غرق گل و خنده توی لباس عروسی وسط اونها ایستاده، نگاه میکنه. خدا خدا میکنه که حداقل مامان بزرگ تا عروسی او زنده بمونه.
وقتی به خاوران نگاه میکنم، میبینم چقدر از رفقام اونجا خوابیدند. محمدرضا، جعفر، محمد، حسین، علی، فریدون، مهرداد، علیرضا، محسن، …، مریم، فاطمه، فردین، زهره، …
با خیلیهاشون از بچگی بزرگ شدم. با هم رفتیم مدرسه. توی یک محله از صبح تا شب فوتبال بازی کردیم. گاهی دعوامون میشد. با همدیگه مدرسهمون رو عوض میکردیم. وسط مدرسه در میرفتیم، میرفتیم سینما. گاهی شرطی والیبال بازی میکردیم. روی پلههای خونه همسایه ساعتها از همه چیز و همه جا میگفتیم. بعدها که کمی بزرگتر شدیم، با هم سیاسی شدیم. توی اولین تظاهراتهای شهر همه با هم شرکت میکردیم.
کتابهای جلد سفید رو دست به دست میخوندیم. شعرهای گاهنامه و جنگهای ادبی و سیاسی آن زمان رو دست نویس میکردیم و به همدیگرمیدادیم. اعلامیههای سازمانهای سیاسی رو یواشکی توی مدرسه روی میز و لای کتابهای بچهها میگذاشتیم.
یادش به خیر محمدرضا که گرایشات مذهبی داشت. دو سه سالی قبل از انقلاب یک روز منو برد پای صحبت علیآقا خامنهای که تازه از زندان آزاد شده بود، توی مسجد خیابان دانش. اون زمان هیچ کدام از ما فکرش رو هم نمیتونستیم بکنیم که محمدرضا و برادرش علی رو زمانی اعدام میکنند که علیآقا رئیس جمهوری مملکت شده است.
با خیلی از بچههای دیگه که امروز در خاورانها هستند در زندان آشنا شدم. سالهای زندان رو با هم گذروندیم. برای شرکت نکردن در کلاسهای اجباری زندان، شکنجه میشدیم. سلولهای طولانی مدت انفرادی میکشیدیم. توی انباری زندان توی گرمای تابستان ماهها بدون ملاقات و هواخوری حبسمان میکردند. اما تصور قتلعام سال 67 را اصلا نمیکردیم.
از آنجا که همیشه مسئولین زندان در کمترین اعتراض به وضع موجود در زندان، به اعدام و تجدید محاکمه تهدیدمان میکردند، اینکه تک و توکی از ما رو دوباره تجدید محاکمه کنند یا حتی اعدام کنند، ممکن بود. اما اینکه به بهانه حمله سازمان مجاهدین زندان را به قتلگاه تبدیل کنند برایمان متصور نبود.
هیچ کدام از ما نشنیده بودیم و هنوز نشنیدهام که پس از حملات صدام که در آن سالهای جنگ صدها بار تکرار شد، کمیتههای مرگ به سراغ اسیران عراقی در اردوگاهها رفته و یا آنها را قتل عام کرده باشند.
بهانه حمله مجاهدین در عملیات فروغ جاویدان، آنهم در آن ابعاد و اندازه مضحک، برای توجیه قتل عام سال 67 در زندانهای سراسر کشور شاید کثیفترین نوع توجیه این جنایت باشد.
جنایت قتل عام تابستان 67 و سکوت 20 ساله پس از آن در حقیقت هنوز بیانگر واقعیت دردناک توافق همه جناحهای حاکم در حمایت از جنایات دهه شصت در نظام جمهوری اسلامی است که قتل عام تابستان 67 اوج آن بود.
چند روزی است که در خاوران زندگی میکنم. چند روز پیش سه تا از بچهها منو بردند خاوران. چند روزی است که ساکن خاوران شدیم. بچهها حالا حسابی بزرگ شدهاند، درست شدند همسن وسال پدر و مادرشون وقتی که اونها دستگیر و یا اعدام شدند. حسابی کلافهام، ساعتها در این چند روز در تنهایی اشک ریختم، وقتی به دختر و پسرم نگاه میکنم یادم به حرف یکی از بچهها میافتد که “اگر او بود همه چیز عوض میشد.”
دیروز اینجا روز اول مدرسه بود. ما بچهها رو بردیم مدرسه. عصر باز رفتم دنبالشون. روز قبلش برای بچهها کیف و لوازم مدرسه و لباس خریده بودیم. با بچهها کلی حرف میزنیم، بحث میکنیم، میریم گردش، چرخ و فلک سوار میشن، از خاطرات بچگی و زندان و پشت در زندان از ما میپرسند. ما و بچهها درست مثل همون پدر و مادر و دختر همسایه هستیم. بچهها هم با همون حس دوستداشتنی با ما میگن و میخندن، با ما حرف میزنن، و با ما از پست مدرنیسم تا رنگ مطلوب یک استکان چای گپ میزنند.
من موندم توی خاوران با این سه تا بچه چکار کنم. یکیشون هنوز میگه “هنوز گاهی فکر میکنم یکی از این فرداها او خواهد آمد و برای همیشه در کنارم خواهد بود.” یکی دیگه شون میگه “اگه او بود همه چیز عوض میشد.”
از یکیشون میپرسم برای چی منو آوردی اینجا، میگه “اگر بخواهم دردم را به کسی نشان دهم، او را به خاوران میبرم و برایش سرود خاوران را میخوانم. خاوران آخرین جای دنیا است، که تن پدرم را لمس کرده است.”
”خاوران برای ما جاییست که واقعاً هر بهارش یک رنگ است.”
جمعه ۹ شهريور ۱۳۸۶
rezafani@yahoo.com
* مطالب داخل گیومه نقل از «گفتوگو با سه تن از فرزندان اعدامشدگان» است.
** اشاره به نزدیکان در این نوشته لزوما اشاره به خویشان خودم نیست، بلکه در واقع اشاره به فرزندان، همسران، و پدران و مادرانی است که از نزدیک می شناخته ام.