حکایت تنهایی غم انگیز ما و اکبر گنجی

رضا فانی یزدی
rezafani@yahoo.com

يكشنبه ٩ مرداد ١٣٨٤

یکی دو هفته است که همه حواسم به گنجی است، از دیروز که مصاحبه معصومه شفیعی همسر گنجی رو خوندم احساس می‌کنم
ما هنوز چقدر تنها هستیم.

شانزده سال پیش وقتی دسته دسته زندانیان سیاسی را اعدام می‌کردند،
وقتی من و تعدادی دیگر از دوستانم را در قرنطینه جدا کرده بودند و منتظر اعدام بودیم،
بحث می‌کردیم که چه باید کرد. بازتاب جامعه به اعدام‌های دسته جمعی چیست؟

قبل از اون دویست سیصد نفری رو از بند ما برده بودند، هنوز نمی‌دونستیم چند نفررو اعدام کردند، ولی همه خبردار شده بودند که اوضاع خرابه، از سال ٦٠ هم بدتر شده بود. بعد از سالهای طولانی دان، تحمل شکنجه و سختی‌های مربوط به آن و جدا شدن از فضای تشکیلاتی و حزبی، و حالا هم خبر اینهمه اعدام و از دست دادن بهترین رفقای سالهای آخر دگی.

توی یک اتاق دربسته حداکثر پنج در هفت متری، بیست و سه نفر زندگی می‌کردیم. از دو بند یک و دو دستچین شده بودیم برای سفر به لعنت آباد. مدتها بود که ملاقات نداشتیم. تماس ما با زمین و زمان قطع شده بود. حتی بهداری دان هم دیگه خبری نبود. دکتر هم دیگه ما رو نمی‌دید. از بیرون هیچ خبری نداشتیم. بعدها شنیدم برای بعضی از ما نیز مجلس عزاداری هم برگزار شده بود. البته چه عزاداری… اون روزها کسی اجازه این چیزها رو هم نداشت. جسدمون رو که تحویل نمی‌دادن، وصیت نامه هم که نداشتیم، مسجدها هم که جای عزاداری کافر و منافق نبود. سپاه و بسیج و دادستانی هم تازه بعد از اعدامت بیشتر طلبکار می‌شدند. پول گلوله و هزینه اعدام رو از خانواده‌ها طلب می‌کردند. البته این آخری‌ها اعدام شده بود مجانی! به دارمون می‌زدند. طناب‌های دار یکبار مصرف نبود. انگار دولت آتش زده بود به مالش و خرج اعدام رو خودش می‌داد. خوبیش این بود که خانواده‌ها دیگه مقروض نمی‌شدن و مجبور به پرداخت هزینه گلوله و خشاب و فشنگ و هزینه‌های مربوط به تیرباران نبودند. عزاداری‌ها محدود می‌شد به پدرو مادر و برادر و خواهرت، اگه ازدواج کرده بودی، همسرت هم بود.
کاش بچه نمی‌داشتی که بچه‌هات نمی‌دیدند.

دور هم جمع می‌شدند، باید یواشکی گریه می‌کردندکه همسایه‌ها هم نفهمند.
توی مملکتی که صبح تا شبش عزاداری بود، بلندگوهای مساجد و تکیه‌ها یا از امام حسین می‌گفتند و شهدای کربلا، یا از شهدای جنگ و بدن‌های تکه تکه شده بچه‌های شهید شده محله، تو سرزمینی که عزاداری شده بود عادت روزانه ملت ما، اگر خودی نبودی و اعدامت می‌کردند، حق عزاداری هم نداشتی که جرم محسوب می‌شد. سپاه و بسیج و دادستانی نه فکر کنی فقط می‌رفتند توی جشن‌های عروسی و پارتی‌های آنچنانی، اگه خودی نبودی سرو کله شون تو مجلس عزات هم پیدا می‌شد و اونرو هم به هم می‌ریختند.

توی این اوضاع و احوال بود که ما تو قرنطینه چندتا چندتا بحث می‌کردیم که وقتی می‌برنت مقابل کمیته مرگ چکار می‌کنی؟
بعضی‌ها معتقد بودند که باید مصاحبه داد، بعضی از بچه‌ها منتظر بودند یکی دیگه بگه مصاحبه دادن اشکال نداره که خیالشون راحت بشه، بعضی‌ها هم می‌گفتند نه نبایدمصاحبه کرد، ما‌ها که مسئول تشکیلات بودیم کارمون سخت تر بود.

بعضی از ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم، نمی‌خواستیم مصاحبه بدیم. اما فکر می‌کردیم ما باید بار تشکیلات رو بدوش بگیریم. به بچه‌های دیگه اما میگفتیم اگه قرار اعدام بود، مصاحبه بدن.
به نظرم زندگی به مراتب با ارزش تر از گناه آن مصاحبه‌های کذایی بود، اما خودم فکر می‌کردم بعضی از ما باید فداکاری کنیم، بار بقیه رو بدوش بگیریم، مرگ رو برای غلبه بر فضای سنگین ترس و تسلیم و وحشت در آغوش بکشیم، ولی به نظرم احمقانه بود که به دیگران توصیه مرگ کرد.

اون وقتها، آیت الله منتظری که نه مثل خیلی از آقایان امروز ادعای اصلاح طلبی داشت و نه مدعی مدرنیته و حقوق بشر، امید امت و امام بود و جانشین رهبری، تئوریسین حکومت اسلامی و مدافع نظریه ولایت فقیه و از گفتگوی تمدن‌ها هم چیزی نمی‌گفت،
نه با بچه‌های دان قرابتی داشت، و نه همکار روزنامه‌ای و مطبوعاتی ما بود،
نه با هیچکدام از ما در جبهه‌هایی کذایی عضو بود و نه ما هیچوقت روزنامه و قلم‌هامون به او عنایت کرده بود،
با اینحال به تنهایی معترض قتل عام‌ها شد، اونروزها به امامی که خیلی‌ها امام زمانش می‌پنداشتند و منتظر ظهورش بودند، امامی که نه تنها مجموعه نظام را در اختیار گرفته بود،
که روح و فکر و شعور بخش مهمی از جامعه را نیز به تسخیر خود در آورده بود،
اعتراض کرد، در مقابلش ایستاد، از نیابت ولایت و همه امتیازاتش گذشت و شاهد خاموش جنایت و قتل عام نشد.
اعتراض آیت الله منتظری گرچه از وقوع جنایت جلوگیری نکرد اما حداقل دامنه اونرو محدودتر کرد.

ما که توی قرنطینه منتظر اعدام بودیم، به لطف آیت الله منتظری دیگه هرگز با کمیته مرگ روبرو نشدیم.
الآن همه بچه‌های اون اطاق اینور و اونور این دنیا دارن زندگی می‌کنند.

عجب زمانه‌ایست، چه همه سال گذشته، ناله همسر گنجی اما شبیه همان ناله‌های همسران و مادران ما در آن سالهاست.
معصومه شفیعی اما، هنوز توی شهر دوازده میلیونی تهران تنها تا پاسی از شب پشت در بیمارستان در اندوه فاجعه از دست دادن اکبرش ناله و زاری می‌کند.

اکبر عزیز، گمان می‌کردم اون بالا بالاها خیلی دوست و آشنا داری، که برات حاضرند روزه سیاسی بگیرند، در مجلس شورا تحصن برپا کنند، جلسات هیئت دولت را تعطیل کنند و کنفرانس مطبوعاتی برگزار کنند و خلاصه همه آنچه رو که در روزهای آخر مجلس ششم و انتخابات ریاست جمهوری به اعتراض به حذف خودشون از قدرت سیاسی می‌کردند، برای حفظ جان تو هم بکنند.
بیایند دم در دروازه زندان اوین یا امروز که در بیمارستان میلاد هستی، با پیراهن‌های سفید به اعتراض تجمع کنند و بجای جبهه دمکراسی و حقوق بشر، کمیته دفاع از جان گنجی را تشکیل بدهند. اما انگار اینها از سیاست فقط چانه زنی در بالا را یاد گرفته‌اند،
چه شجاعانه تنها مانده‌ای گنجی!
کاش تو شهید جمهوریت نباشی و در بنای ساختمان زیبای جمهوریت آن سوی رودخانه که خود از معماران حقیقی آن هستی هنرنمایی کنی.
تو باز تنها مانده‌ای مثل ما در همان سالها.
شنیدم بیشتر تجمع کنندگان در مقابل زندان اوین باز همان خانواده‌های زندانیان سیاسی سابق و وابستگان آنها بودند، اکبر عزیز چقدر ما هنوز تنهاییم، و بیشتر از همه معصومه و فرزندان تو.

با احترام به شهامت تو و شکیبایی همسرت،
رضا فانی یزدی