از گولاک های دوران استالین در سیبری تا بازداشتگاه های سپاه پاسداران در مشهد
• آخرین بار پیش از دستگیری اکبر آقا را در خیابان دیدم. هنوز چند روزی بیشتر از عید نوروز ۱۳۶۲ نگذشته بود. داشتم میرفتم سراغ حمید. بین فلکه سراب و سه راه سناباد بودم که یک دفعه چشمم به اکبر آقا افتاد. تصورم این بود که او مدتی است که از ایران خارج شده ولی حالا در کمال تعجب میدیدم که هنوز نرفته است. تقریبا دو هفته پیش از آن پیغام جوانشیر را به او داده بودم که تاکید کرده بود باید از کشور خارج شود، ولی انگار او گوشش بدهکار نبود …
گوشه اتاق چمباتمه زده بود. همان اتاق لعنتی بازجویی که در آن برای اولین بار او را دیده بودم. لاغر و تکیده تر از قبل بود. هنوز پاهایش تا بالای زانوهایش مثل یک مشک بادکرده و سیاه بود. صورتش آنقدر متورم بود و پای چشمانش از شدت مشت هایی که برسر و صورتش زده بودند آنقدر سیاه بود که پوست گندمگون او را دیگر نمی دیدی. چشمهایش تنگتر از همیشه شده بود و قطرات خون از گوشه هر دو چشمش روان بودند بطوری که تمام پیراهنش خون آلوده شده و زمین گوشه اتاق درست همان جایی که او افتاده بود کلی خون ریخته بود. همان نگاه همیشگی را داشت. سرد و بیروح و کمترین احساسی را در آن چشمان خون آلود نمیدیدی، گرچه بدن مجروحش داشت از درد فریاد می کشید.
ترس داشتم که از او سوالی بکنم و یا چیزی بپرسم. مطمئن بودم که توی آن اتاق لعنتی میکروفون کار گذاشته اند و همه حرف های ما را گوش می کنند. می ترسیدم که اگر حرفی بزنم و یا سوالی بکنم، اکبر آقا حرفی بزند که بعدا برعلیهاش تمام شود. همان گوشه اتاق در حالیکه او را با وحشت نگاه میکردم، ناگهان خشکم زد. اکبرآقا یک حالت دیگری پیدا کرد. یک دفعه احساس کردم نگاهش متفاوت شد. چشمهای خونآلودش به سفیدی رنگ میباخت. کبودی های صورتش و پاهای سیاه و بادکردهاش کمکم بیرنگ میشدند. احساس میکردم اکبرآقا دارد جلوی چشمهایم میمیرد. تمام بدنم میلرزید. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دندانهایم به شدت به هم میخوردند. فکام انگار داشت از شدت درد به هم خوردن دندانهایم از جا در میآمد. یک دفعه همانطور که کنج اتاق چمباتمه زده بود، به یک طرف افتاد. سرش چنان محکم به موزائیک کف اتاق خورد که انگار ترکید. از صدای ترکیدن سرش از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق بود. بالش زیر سرم خیس بود. یواش از تخت پایین آمدم که سهیلا را بیدار نکنم. یواش از اتاق خواب بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم. ساعت هنوز ۲ صبح بود. خوابم نمیبرد. وحشت مرگ اکبرآقا با آن شکل و شمایل توی آن اتاق لعنتی بازجویی رهایم نمیکرد. سماور را روشن کردم. هنوز بدنم خیس عرق بود. چند دقیقهای همانطور توی آشپزخانه خشکم زده بود. نمیدانستم که چکار کنم. هفتهای نیست که حداقل یک بار خواب زندان را نبینم، خوابهای لعنتی روزهای وحشت و شکنجه در زندان هنوز بعد از بیشتر از دو دهه رهایم نمیکند. ولی این یکی از همه بدتر بود. تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن داستان زندگی خودم، خاطرات زندان، و داستان رنج و درد اکبرآقا. (از مقدمه جلد اول کتاب خاطرات زندان خودم، سوسیالیسم رویایی من)
یادم نیست دقیقا کی و چه روزی بود که برای اولین بار اکبرآقا را دیدم. احتمالا اواخر پاییز یا زمستان ۱۳۵۸ بود چرا که اکبرآقا یک پوستین قهوهای رنگ بر تن داشت با یقهای پوستی شبیه دم روباه، چنان گرم به نظر می رسید که گرمای آن را بر بدن ات حس میکردی. حبیب الله فروغیان نیز پالتوی پشمی بلند و گرمی پوشیده بود و کلاه پوستی برسر گذاشته بود، از جنس همان کلاه هایی که بیشتر وقتها روسها برسر میگذاشتند و بسیاری از رهبران روس از جمله برژنف همیشه وقتی در میدان سرخ مسکو از ارتش سرخ سان میدید برسر داشت. هر دو را برای اولین بار بود که میدیدم.
دم در طبقه اول ساختمان حزب در خیابان سعدی ایستاده بودم که آنها با خلیل وارد شدند. خلیل بعد از سلام و علیک، مرا به عنوان یکی از مسئولین کارگری حزب به آنها معرفی کرد. با دیدن قیافه و سن وسال و لباسهای پوستی آنها و کلاه پوستی فروغیان مطمئن بودم که از اعضای رهبری حزب هستند که تازه از خارج وارد شده اند. بعد از انقلاب کم کم تعداد زیادی از اعضای قدیمی رهبری حزب وارد کشور میشدند. اکثر آنها نه گذرنامه داشتند و نه شناسنامه. بعضی از طریق فرودگاه و بعضی غیرقانونی وارد شده بودند. ما هر از چندی یا در سفرهایمان به تهران یا هنگام بازدید آنها از تشکیلات خراسان با برخی از این چهرههای دورآشنا، از نزدیک آشنا میشدیم. آنها واقعا برای ما تودهایهای جوان دورآشنا بودند. آنها را قبلا ندیده بودیم، برخی از آنها پیش از تولد ما از ایران خارج شده و تمام سالهای گذشته را در مهاجرت در کشورهای سوسیالیستی گذرانده بودند. اما با اینکه آنها را اصلا ندیده بودیم، آنها برای ما آشنا بودند. آنقدر آشنا که در ذهن جوانم برای تک تک آنها تصویری ساخته بودم. کتابها و مقالات آنها را بارها و بارها خوانده بودم. با نوشتههای بیشتر آنها آشنا بودم. لحظهای هم که آنها را میدیدم انگار از عمو و دایی و گاه پدر به من نزدیک تر بودند. این البته احساس ما جوانها بود. اما هیچ وقت نفهمیدم که آنها نسبت به ما چه احساسی داشتند. اکبرآقا را از همان اولین لحظهای که دیدم به نظرم آمد که با همه آنها تفاوت داشت.
در او و چشمان گود افتادهاش احساسی پدرانه و صمیمی حس کردم. چهرهای مهربان داشت. موهای جوگندمی، ابروهای سفید و چشمان خاکستری و پوست رنگ پریده و سفید، اندامیلاغر، با چهرهای استخوانی و چشمانی گودافتاده و بینی ظریف و باریک. دست راستش همیشه سنگینی دست چپش را متحمل میشد. دست چپ اکبرآقا فاقد قدرت لازم برای هر کاری بود. کوچکتر از دست راستش بود وکاملا لمس و بی حس بود، و بسیار باریک و فاقد عضله. اکبرآقا پس از فرار از ایران در سال ۱۳۲۵ به شوروی رفته بود. از بخت بدش، از طرف ماموران مرزی در اتحاد شوروی به عنوان عضو حزب توده مورد شناسایی قرار نگرفته و در دوران ترور استالینیستی که به همه به چشم جاسوس مینگریستند، به اتهام جاسوسی به زندان افتاده بود. در زندان عشق آباد بود که زلزله معروف عشق آباد زمین و زمان را لرزانده و بیش از ۱۷۶ هزار نفر از جمعیت ۲۰۰ هزار نفری عشق آباد را از بین برده بود. اکبرآقا بیش از یک هفته با دست و شانهای شکسته در زندان زیر آوار مانده بود. پس از یک هفته بطور معجزه آسایی توسط مردمی که او را یافتند از مرگ حتمی نجات پیدا کرده بود و هنوز به یادگار آن زلزله دست معلول را با خود همه جا همراه میکشید.
با آنها خوش و بش کردم و چه خوشحال بودم که دو نفر دیگر از رهبران حزب را نه تنها از نزدیک میبینم که افتخار آن را داشتم که دست گرم آنها را در دستهای جوانم بفشارم. در آن سالها هنوز خیلی کم سن و سال بودم. بیست سالم بیشتر نبود. اکبرآقا تقریبا هم سن و سال پدرم بود. پدرم هنوز زنده بود، گرچه با سرطان مغز که بشدت هم پیشرفته شده بود دست و پنجه نرم میکرد، ولی هنوز زنده بود.
اکبرآقا و فروغیان حالا چند روزی بود که مرتب در دفتر حزب بودند. هنوز نمیدانستم که آنها دقیقا چرا و برای چه به مشهد آمده بودند. یک روز خلیل همه ما را جمع کرد و اکبرآقا را به عنوان مسئول ایالتی حزب در خراسان معرفی کرد. ما هنوز در خراسان کمیته ایالتی نداشتیم. اکبرآقا گویا به عنوان مسئول ایالتی قرار بود که کمیته ایالتی حزب را سازمان دهد. رفیق جوان ما، خلیل، یکی دو هفته بعد از مشهد به تهران رفت. فروغیان از اعضای کمیته مرکزی حزب بود، اهل خراسان، و از افسران عضو گروه اسنکدانی، و جریان معروف به قیام افسران خراسان که از آن جریان جان سالم بدر برده بود و حالا پس از سی و اندی سال باز به ایران آمده و حالا در مشهد در دفتر تازه تاسیس حزب پیش ما بود. فروغیان از اکبرآقا مسن تر بود. در حقیقت او بود که داشت کمیته ایالتی و مسئولین حزب را انتخاب میکرد. بشدت سیگار میکشید. با خودش شاید یک چمدان سیگار روسی آورده بود. نمیدانم چرا، شاید فکر کرده بود در ایران سیگار فیلتردار و خوب پیدا نمیشود. ما که عاشق همه چیزهای روسی بودیم، شیفته این بودیم که پکی هم به سیگارهای روسی بزنیم. فروغیان یک بسته سیگار روسی را با دو بسته سیگار وینستون، مارلبرو و یا بهمن عوض میکرد. ما هم راضی بودیم. کیف میکردیم که سیگار روسی میکشیدیم، او هم کیف میکرد که به جای یک بسته سیگار آشغال روسی دو بسته سیگار درجه یک نصیب اش میشد. هر دو طرف معامله راضی بودند. بدشانسی فروغیان اما این بود که هم خودش زیاده از حد سیگار میکشید و هم از شوروی با خودش کم سیگار آورده بود. بنابراین خیلی زود سیگارهای روسیاش ته کشید و معامله پایاپای سیگار هم تمام شد. حالا دیگر همه ما سیگار آمریکایی میکشیدیم، تا اینکه حزب اجناس امریکایی را تحریم کرد و ما همه شدیم طرفدار بهمن و آزادی از محصولات شرکت دخانیات ایران که حقیقتا هم سیگارهای خوبی بودند.
اکبرآقا کم کم کارش را در مشهد شروع کرد. در خانه یکی از رفقای حزبی، آقای فانی ساروی، که طبقه بالای منزلش خالی بود مسکن گرفت. این ساختمان بغل خانهای بود که حمید اجاره کرده بود. حمید از بهترین و فعال ترین رفقای حزبی ما بود. از قبل از انقلاب همدیگر را میشناختیم. توی کوه و نمایشگاه کتاب و بساطهای کتابفروشی و تظاهرات دوران انقلاب با هم آشنا شده بودیم. حمید موتور تشکیلات حزب در خراسان بود، و مسئول کمیسیون تشکیلات. مدتهای طولانی هم مسئول کمیته شهر مشهد بود. حمید و همسرش فریده از اکبرآقا حقیقتا مثل پدر نگهداری میکردند. حمید درهمان خانه بغلی اکبرآقا یک اتاق اجارهای داشت که دیوار اتاق اش تا کمر از رطوبت خیس بود. در همین خانه حمید و فریده که هر دو دانشجو بودند زندگی میکردند و همانجا اولین فرزندشان آزاده هم بدنیا آمد.
اکبرآقا در این مدت هم مسئول کمیته ایالتی حزب درخراسان بود، هم مسئول کمیته شهر مشهد، و هم مسئول شعبه کارگری ایالتی. من مسئول شعبه کارگری مشهد بودم و نیز عضو شعبه ایالتی که در آنجا مسائل کارگری را به اکبرآقا گزارش میدادم.
مدتی گذشت، اواخر سال ۱۳۵۹ بود که ما دفتر جدیدی برای حزب در خیابان جهانبانی خریدیم. این دفتر از ساختمان خیابان سعدی به مراتب بزرگ تر بود.
با گشایش دفتر جدید حزب، کار همه ما رونق تازهای گرفت. در دفتر جدید خوشبختانه از آنجا که به اندازه کافی اتاق وجود داشت، به هر شعبهای اتاقی تعلق گرفت. بزرگترین اتاق در این ساختمان، دفتر کار و اتاق کار اکبرآقا بود که مسئول کمیته ایالتی حزب در خراسان بود. ازآنجا که آنکتهای حزبی و اسناد مهم همه در این اتاق نگه داری میشد در آنجا یک گاوصندوق کوچک نیز جای داده بودیم و معمولا به محض اینکه اکبر آقا پایش را بیرون میگذاشت در اتاق را قفل میکرد و کلیدش همیشه با زنجیری به بندک شلوار وی آویزان بود. بغل اتاق اکبرآقا یک اتاق نسبتا بزرگ به شعبه کارگری داده شد. حالا من به عنوان مسئول شعبه کارگری اتاق خودم را داشتم. گرچه از میز و صندلی در آن خبری نبود ولی لااقل اتاقی داشتم. شعبه تشکیلات و امور تودهای هم اتاقهای خودشان را داشتند. اتاق شعبه دهقانی و شعبه شهرستانها مشترک بود و اتاق سازمان جوانان در سمت دیگر همین طبقه در دفتر بود که خود شامل چندین اتاق جداگانه میشد که یکی از آنها اتاق بزرگی بود که در اختیار شعبه تبلیغات قرار داشت و به اصطلاح برای بخش تعلیمات در این شعبه در نظر گرفته شده بود. یک اتاق دیگر هم در دفتر بود که موقتا اتاق خواب قربان بلوچ، قهرمان کتاب «کلیدر» دولت آبادی، بود. قربان بلوچ مدتی بود که از تاجیکستان شوروی به ایران برگشته بود. او پیرمردی بود سیه چرده، لاغر اندام و قدبلند. شبها به تنهایی در دفتر حزب میخوابید. در دفتر حزب یک آشپزخانه کوچک نیز وجود داشت که گهگاه در آنجا رفقای ما آشپزی هم میکردند و بساط چای همیشه برپا بود. شبها وقتی تا دیر هنگام در دفتر باقی میماندم ساعتها با قربان بلوچ از خاطرات دوران یاغی گریهایش با هم صحبت میکردیم. قربان بلوچ برای بسیاری از رفقای حزبی که او را نمیشناختند فردی مرموز جلوه میکرد. خود او هم از این بابت خوشنود بود. او و اکبر آقا همدیگر را از دوران مهاجرت در شوروی می شناختند و سالهای طولانی در شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان با هم همشهری بوده و زندگی کرده بودند. او پس از مدتی به شیروان که شهر محل تولد و دوران یاغی گری او بود نقل مکان کرد و پس از آغاز سرکوب های سال ۱۳۶۰ به تاجیکستان بازگشت.
سیاست حزب توده در تمام سالهای پس از انقلاب سیاست حمایت و پشتیبانی از رهبری نظام اسلامی بود البته با اندکی نقد و همین موجب شد که رهبری جمهوری اسلامی در تصمیم خود برای سرکوب رسمی حزب نسبت به گروهای دیگر کمی فرصت بیشتری برای فعالیت به ما بدهد اما با وجود این در تمام آن سالها دفاتر حزب مرتب مورد هجوم پاسداران و کمیته چی ها و جریانات حزب الهی قرار می گرفت و عملا هیچ گاه ما اجازه فعالیت رسمی پیدا نکردیم و همیشه تحت پیگرد بودیم ولی هنوز رسما حزب غیرقانونی اعلام نشده بود و توده ای ها را در ابعاد وسیع دستگیر نمی کردند. با تغییر سیاست حزب پس از فتح خرمشهر در رابطه با ادمه جنگ در سال ۱۳۶۱ فشار بر حزب افزایش یافت، کم کم تعداد بیشتری از رفقای ما را در سراسر کشور دستگیر کردند و به نظر می رسید که حالا نوبت سرکوب و دستگیری ما رسیده بود تا اینکه در بهمن ماه ۱۳۶۱ در یک یورش حساب شده بیشتر رهبران حزب در تهران دستگیر شدند. همه ما غافلگیر شده بودیم و تشکیلات حزب در بیشتر شهرهای کشور تقریبا از هم پاشیده بود و ما در صدد سازمان دهی جدیدی متناسب با وضعیت جدید بودیم و به همین دلیل به بعضی از رفقای قدیمی که بعد از انقلاب از خارج کشور به ایران آمده بودند توصیه شده بود که از کشور خارج شوند. اکبر آقا یکی از آنها بود که باید از کشور خارج می شد.
اکبر آقا را در این سالها تقریبا اگر نه هر روز که حداقل هفته ای چند بار می دیدم و ساعت های متوالی از همه چیز و از همه جا با او حرف می زدم. خیلی وقت ها پس از غروب اگر کاری نداشتم سری به خانه او می زدم، او تنها بود و همیشه از اینکه به سراغش می رفتی خوشحال می شد. یکی از همان شبهایی که آنجا بودم، کنار تخت اکبرآقا کتابی دیدم. اکبرآقا از نگاهم که متوجه کتاب بود به کنجکاوی من پی برد. کتاب را برداشت و به من داد تا نگاهی به آن بیاندازم. کتاب یک اثر پژوهشی بود در مورد ابوریحان بیرونی، چاپ شوروی. در کمال تعجب دیدم که زیر عنوان کتاب نوشته بود «اکبر باغبان حقیقی، عضو آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، شعبه تاریخ». او گفت که این کتاب نتیجه تحقیقی بوده که او در شعبه تاریخ آکادمی علوم انجام داده و درجه دکترای خود را در ازای همان تحقیق دریافت کرده بود. برای اولین بار بود که فهمیدم اکبرآقا عضو آکادمی علوم اتحاد شوروی بوده و دکترای تاریخ نیز دارد. هیچ وقت به روی خودش نیاورده بود. برخلاف فروغیان که چپ میرفت یا راست، از مطالعاتاش در آکادمیعلوم و مدرسه عالی حزبی حرف میزد.
آن شب یکباره نمیدانم چطور شد که به اکبرآقا گفتم “شنیدهام در آکادمی علوم وقتی کسی مثلا درباره دوره معینی از تاریخ کار تحقیقاتی و مطالعاتی میکنه، فضای مطالعه رو دقیقا شبیه همون دوران تاریخی براش درست میکنن. مثلا شنیدهام ساختمانهای هر منطقه مطالعاتی رو دقیقا به همون شکل ساختمونهای اون دوره طراحی کردهاند و مردم و کارمندان موزههای مربوط به هر دوره، لباسهای همون دوران رو به تن دارن، غذای اون دوران رو میخورن و خلاصه همه چیز رنگ و بوی اون دوران رو داره تا محقق خودش رو کاملا تو اون فضا احساس کنه و نتیجه کارش بیشتر به واقعیت اون دوران نزدیک باشه.” از او پرسیدم “آیا در دوره تحقیقات شما در آکادمی هم همینطور بود؟”
با حالتی متعجب نگاهم میکرد. لبخندی ملیح بر لباناش نقش بسته بود. پرسید “کی اینها رو برات تعریف کرده؟”
یادم نمیآمد هیچ کسی آنها را برایم تعریف کرده باشد. به نظرم میرسید که سوسیالیسم و آکادمیعلوم اتحاد شوروی حتما باید اینگونه باشد. گفتم “مگه اینطور نیست؟”
خندهای کرد و گفت: “نه رفیق، اصلا!”
او آنروز گرچه هیچ اشاره ای به آنچه که در شوروی تجربه کرده بود نکرد، ولی دنیای تخیلی مرا از محیط تحقیق در آکادمی علوم اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی با همان خنده ملیح در هم ریخت.
یک بار دیگر از اکبرآقا پرسیدم “شنیدهام اگر کارگری مریض بشه و سر کار نره، چند ساعت بعد میان دنبالش و میبرنش بیمارستان و خلاصه حسابی کارگرها در ناز و نعمت زندگی می کنن.”
باز با همان خنده خاص خودش گفت “کی اینا رو برات تعریف کرده؟”
و همیشه متوجه میشدم که هیچ کس آنها را قبلا برایم تعریف نکرده بود. هیچ جا هم چیزی در این باره نخوانده بودم. این فقط ذهن خیالباف من بود که آن تصاویر ذهنی زیبا و رویایی را از سوسیالیسم درست کرده بود. اکبرآقا، با اینکه سی سال پیش از انقلاب به عنوان یک کارگر با پای پیاده به شوروی فرار کرده بود و حالا با مدرک دکترای تاریخ به مملکت برگشته بود، اما یادم نمیآمد که حتی یک بار هم کلمهای از سوسیالیسم و شوروی برایم تعریف کرده باشد. حتی یک بار هم نگفت که دل اش برای سوسیالیسم و شوروی تنگ شده و خواهان بازگشت به آنجاست. این در حالی بود که هنوز همسر و دو فرزندش در شهر دوشنبه در پایتخت تاجیکستان ساکن و مشغول کار بودند.
آخرین دیدار پیش از دستگیری
آخرین بار پیش از دستگیری اکبر آقا را در خیابان دیدم. هنوز چند روزی بیشتر از عید نوروز ۱۳۶۲ نگذشته بود. داشتم میرفتم سراغ حمید. بین فلکه سراب و سه راه سناباد بودم که یک دفعه چشمم به اکبر آقا افتاد. تصورم این بود که او مدتی است که از ایران خارج شده ولی حالا در کمال تعجب میدیدم که هنوز نرفته است. تقریبا دو هفته پیش از آن پیغام جوانشیر را به او داده بودم که تاکید کرده بود باید از کشور خارج شود، ولی انگار او گوشش بدهکار نبود. پیش خودم فکر کردم شاید امکان خارج شدن را نداشته است. به سرعت به طرف او رفتم و سلام کردم.
گفتم “اکبر آقا، اینجا چکار میکنین، مگه قرار نبود که شما خارج بشین؟ رفیق جواد (جوانشیر) تاکید کرده بود که شما باید خارج شین، تعجب میکنم که شما هنوز اینجایین!”
با خونسردی مرا نگاه میکرد. از او پرسیدم “اگهامکان خروج ندارین شاید بشه کاری کرد.”
دیگر اجازه نداد ادامه دهم. گفت “ببین رفیق من، من هیج جا نمیرم! ما یک بار رفتیم، برای هفت پشت مان بسّه.”
گفتم “رفیق، دستگیرتون میکنن!”
گفت “بکنن!”
خیره نگاهم میکرد. گفت “اگه قراره دستگیر کنن، پس تو خودت اینجا چکار میکنی؟”
گفتم “ما قرار نیس جایی بریم، حزب دستور داده که باید همینجا بمونیم و تشکیلات رو جمع و جور کنیم. ولی وضع شما فرق میکنه!”
باز تاکید کردم که “رفیق جواد گفته بود شما باید در اسرع وقت از کشور خارج بشین.”
او با خونسردی گفت “رفیق جواد غلط کرده که گفته! اگر قراره تو و امثال تو اینجا بمونن و دستگیر بشن، خب ما هم میمونیم و دستگیر میشیم. مگر خون من از خون شما جوونها رنگین تره که فرار کنم؟”
برایم تعجب آور بود. چهرهاش آنقدر آرام بود که اصلا نمیشد هیچ ترسی از دستگیری در وجودش احساس کنی. کاملا مطمئن بودم که اگربه دنبال فرار بود حتما میتوانست راهی برای خروج خودش از کشور پیدا کند. حداقل میتوانست مخفی شود. او گاو پیشانی سفید حزب در شهر ما بود. کمتر کسی بود که او را نشناسد. با آن موهای خاکستری متمایل به سفید و آن پالتوی پوست قهوای و چهره منحصر به فردش، او را از صد فرسنگی میشد شناخت. به نظرم رسید که اصلا نه به فکر فرار است و نه وحشتی از دستگیری دارد.
با هم خداحافظی کردیم. همین طور که میرفت از پشت نگاهش میکردم. احساس عجیبی داشتم. از دستگیری او وحشت داشتم. او پیر مردی ضعیف و کم بنیه به نظرم میرسید که شاید با اولین ضربه شلاق در هم میشکست. اما با این وجود از اینکه به صراحت میگفت که قصد فرار ندارد و کنار ما خواهد ماند در دلم او را تحسین میکردم. ولی از طرف دیگر سرزنشاش میکردم که از دستور حزبی خارج شدن از کشور سر پیچی کرده بود. اما راست اش در تمام راه تا خانه حمید از ته دل خوشحال بودم که این بار رهبران و مسئولین حزب فرار نمیکنند، با ما دستگیر شده و احتمالا با ما شکنجه خواهند شد و با ما در دادگاهها از حزب و آرمان های حزبی دفاع کرده و محاکمه خواهند شد و در زندان همه ما با هم خواهیم بود.
مطمئن بودم که اینبار بر خلاف دوره گذشته پس از کودتای ۲۸ مرداد که بیشتر رهبران حزب فرار کرده بودند، ما رو سفید خواهیم شد. فرار رهبران حزب به خارج از کشور پس از کودتای ۲۸ مرداد از مواردی بود که در هر بحث و جدل سیاسی ما باید پاسخگوی آن میبودیم. دیدن اکبر آقا و حرفهای او حالا به من این نوید را میداد که اینبار قضیه فرق کرده است و همه ما میمانیم و شجاعانه از آرمانهای حزبی و سوسیالیستی خود زیر شکنجه و در دادگاهها دفاع خواهیم کرد. این بار انگار قضیه داشت جور دیگری میشد. همه آنها که سالها بر سر ما توده ایها میزدند که رهبران حزب با فرار و جا خوش کردن در خارج به مردم و هواداران حزب خیانت کرده بودند، حالا خودشان هر کدام در گوشهای از دنیا جا خوش کرده بودند. از مسعود رجوی گرفته که میلیشیای چند ده هزار نفری سازمان را گذاشت و فرار را بر قرار ترجیح داد تا رهبران گروههای خیلی رادیکال چپ که مخالفت با حزب توده اساس موجودیت شان بود. شاه بیت مخالفت آنها با حزب خیانت رهبری حزب، انفعال سیاسی پس از کودتای ۲۸ مرداد و فرار رهبران حزب به خارج از کشور بود. حالا بیشتر آنها فراری شده بودند، اروپانشین هاشان به اروپا برگشته و آمریکانشینها به امریکا، تعداد زیادی هم آواره در ترکیه و پاکستان دربدر به دنبال ویزا درب هر سفارت خانهای را میکوبیدند. از همه بدتر اما آنهایی بودند که در عراق و تحت نظارت سازمان استخبارات صدام ماموریت انفجار لولههای نفت ایران یا شناسایی قرارگاههای بسیج و سپاه را داشتند. حالا همانها که سال ها حزب توده را به خاطر حضور رهبرانش در کشورهای سوسیالیستی متهم به مزدوری بیگانگان میکردند خودشان در عراق تحت حمایت صدام و با کمک مرتجعین عرب روزگار میگذراندند و این در حالی بود که بخش بزرگی از رهبران حزب در داخل زندانهای جمهوری اسلامی زیر شکنجه رفته بودند و بقیه آنها هم هنوز در کشور مانده و در کنار بدنه تشکیلاتی خطر را به جان خریده بودند. با آن حال و هوای فکری درآن دوران، رفتار اکبر آقا برایم خیلی تحسین برانگیز بود. او تصمیم گرفته بود که در کنار ما جوان ترها بماند، با ما دستگیر شود و با ما از آرمانهای حزب در دادگاهها دفاع کند.
حالا چند ماه گذشته بود و همه ما دستگیر شده بودیم، من و منصور و اکبر آقا در آن اطاق لعنتی بازجویی مقابل دفتر کار بازجوها در اسارت بسر می بردیم با سر و صورت ورم کرده و پاهای پاره پاره شده از شدت ضربات کابل و رضا سربازجوی اطلاعات سپاه که بازجوی ما بود ادعا می کرد که اکبر آقا جاسوس کا گ ب بوده و آمدن او به ایران نه برای فعالیت حزبی که برای ماموریت جاسوسی از طرف کا گ ب بوده است و به همین دلیل هم در تمام مدت اقامت اش در ایران به عنوان مترجم برای روس ها که پروژه ساختمان بزرگترین سیلوی خاورمیانه در مشهد را در اختیار داشتند کار می کرده است و مترجمی در حقیقت پوششی بیش نبوده است..
از اکبرآقا در تمام آن سالها تصویر یک انسان پاک، خوب و واقعا شریف در ذهنام شکل گرفته بود. حالا سعی میکردم همان تصویر ذهنی خودم را از اکبرآقا به رضا و علی منتقل کنم و به نظر آنها من احمق بودم. برای آنها مسلم بود که اکبرآقا جاسوس کا گ ب بوده و کار او در سیلو پوششی برای تماس او با اعضای کا گ ب بوده است.
از رضا از چگونگی دستگیری اکبرآقا و زمان آن پرسیدم. او گفت اکبرآقا را روز ۱۲ فروردین در مشهد دستگیر کردهاند و برای بازجویی به تهران فرستادهاند. او می گفت که رصدی و قائم پناه که خود از اعضای کا گ ب بوده و در مصاحبههای تلویزیونی هم به جاسوس بودن خود اعتراف کرده بودند، اکبرآقا را تعزیر کردهاند ولی اکبرآقا به کلک و حقه شناخته شده جاسوسی، یعنی خود را به فراموشی زدن، متوسل شده و اعتراف نکرده است. رضا میگفت که همین چند روز پیش خودش به تهران رفته و اکبرآقا را تحویل گرفته و به مشهد آورده بود. معلوم بود که رضا و علی و بقیه تیم بازجویی در صدد بودند که مهارت بازجویی و قدرت اعترافگیری خود را در مورد اکبرآقا به رخ رفقای تهرانی خود کشیده و اکبرآقا را وادار کنند به جاسوسی اعتراف کند.
اکبر آقا اما انگار واقعا همه چیز را فراموش کرده بود. من و منصور را اصلا نمی شناخت، وقتی با او حرف میزدیم کوچکترین احساسی در چشماناش نسبت به ما مشاهده نمیشد. چشمان ریز اکبرآقا از شدت درد شکنجه های پیاپی روز به روز کوچکتر شده بود. صورت اش از ضربات مشت، سیاه و کبود و بادکرده بود. هربار از بازجویی برمیگشت، دهان و دماغاش پر از خون بود. دل ام به حال اکبرآقا میسوخت. هیچ کاری از دست من و منصور برای او ساخته نبود. منصور هم در بازجوییهایش سعی کرده بود اکبرآقا را انسانی خوب معرفی کند. هیچ کدام از ما جوانها در مشهد کمترین شک و شبههای نداشتیم که اکبرآقا انسان خوب و شریفی است.
برخلاف بسیاری دیگر از رفقای رهبری حزبی و از خارج برگشته، اکبر آقا هم صمیمی بود، هم بی ادعا و هم بسیار مودب با همه رفتار میکرد. اصلا در آهنگ صدایش تحکم وجود نداشت.
او را که پیرمردی بود و حداقل ۶۰ سالی از عمرش میگذشت، تقریبا هر روز یک یا دوبار به بازجویی میبردند و هربار وحشتناک تر از دفعه پیش کتک اش میزدند و به اتاق بازمیگرداندند.
گاه آرزو میکردم که زیر بازجویی سکته کرده و یا قلب اش از حرکت بایستد و خلاص شود. مطمئن بودم بالاخره یکی از همین روزها خواهد مرد. تازه اگر زنده میماند، مطمئن بودم که اعدام خواهد شد. پس مرگ زودرس او زیرشکنجه فقط ازمصیبت روزهای آینده نجاتاش میداد. اکبرآقا اما هربار زنده بر میگشت.
عصر یکی از همان روزها بود. از بازجویی برگشته بود. خونین و ورم کرده. در گوشه اتاق افتاده بود. به چشمان پر از خوناش نگاه میکردم که آرام ولی پراز درد بودند. با حالتی ملتمسانه و پر از عجز به او گفتم “اکبرآقا، حرف بزن. دیدی که کیانوری و بقیه اعتراف کردن. چرا مقاومت میکنی، خودتو خلاص کن. تا کی میخوای این بی پدرها شکنجه ات کنن. هیچکس از شما انتظار مقاومت نداره. کاش فرار کرده بودی. چرا نرفتی، مگه همه نمیگفتن از کشور خارج شو.”
اما هیچ احساسی در نگاهاش وجود نداشت. گریهام گرفته بود. با گریه هنوز با او حرف میزدم. منصور هم گریه میکرد. همان طور که به چشماناش خیره شده بودم، گفتم “کاش سکته کنی و بمیری، کاش قلبت بایسته و راحت شی.”
دیدم که از گوشه چشماش قطرهای اشک خون آلوده درآمد. احساس کردم صدای مرا میشنید. ادامه دادم “اکبرآقا، منم، رضا. منصور هم اینجاست.”
همان یک قطره اشک از روی گونهاش به پایین غلتید. چشماناش را بست.
نمیفهمیدم که او در چه حالی بود. آیا واقعا دچار فراموشی شده بود. آیا واقعا این از همان شیوه هایی بود که به قول بازجوها در مدرسه جاسوسی در پراگ به او یاد داده بودند. آیا اکبرآقا جاسوس بود. باورم نمیشد. اگر او جاسوس بود، رفتارش حتما به گونهای دیگر باید می بود.
من حداقل سه سال با او در تماس دائمی بودم. حداقل هفتهای دوبار و یا گاه بیشتر او را ملاقات میکردم و گاه ساعتها با او حرف میزدم. او حتی یک بار هم تا آنجا که حالا به خاطر میآوردم نه از شوروی تعریف کرده بود و نه کمترین تلاشی برای جذب من به فعالیتهای جاسوسی نشان داده بود.
پس از چه میترسید، چرا حرف نمیزد. چه چیزی باعث شده بود که او مقاومت کند. اگر به قول رضا او جاسوس بود و رصدی و قائم پناه هم جاسوس بودند و همانها اکبرآقا را شکنجه کرده بودند، پس چرا او هنوز مقاومت میکرد.
اکبرآقا جاسوس نبود. مطمئن بودم. او دچار فراموشی شده بود. اگر او حرف نمیزد نه به خاطر این بود که کسی را لو ندهد. او روزها بود که با من و منصور هم اتاقی بود. قبل از آن حداقل یک ماه در کمیته سه هزار در تهران بازجویی شده بود و از اوضاع و احوال رهبری حزب باخبر بود. پس مساله ترس از لورفتن دیگران نبود. مطمئنا او دچار فراموشی شده بود.
یکی دو هفتهای بود که من و منصور شاهد شکنجههای روزانه اکبرآقا بودیم. روزهای سختی بود. ولی خب به هرحال طی میکردیم. بیشتر وقت ما به سکوت میگذشت. اکبرآقا را که میبردند، اضطراب فضای اتاق را میگرفت. وقتی با سروصورت خونین و پاهای پارهپاره شده برمیگشت و در گوشه اتاق چون جسدی نالان فرو میافتاد، اندوه وجودمان را میگرفت. گاه هر دوی ما در سکوت بدون اینکه کلمهای با هم صحبت کنیم، هر کدام در گوشهای از اتاق یا هر دو بربالین اکبرآقا میگریستیم و اشک همه صورتمان را میپوشاند. اکبرآقا اما نه کلمهای با ما حرف میزد و نه بازجوها موفق شده بودند کلمهای از او بشنوند. صدای نالههای او تنها صدایی بود که از او شنیده میشد.
این اتاق لعنتی شده بود شکنجه گاه هر سهی ما. آرزو میکردم که به سلول انفرادی برمیگشتم و خودم به جای مشاهده شکنجههای اکبرآقا شکنجه میشدم.
باز مدتی در انفرادی بودم و پس از ماهها ما را به یک اطاق عمومی بردند. باز با اکبر آقا هم اتاقی شدم. دوران شکنجه های او تمام شده بود اما هنوز پاهایش متورم و سیاه بود و صورتش مجروح و بدنش اسب دیده و به زحمت می توانست از جای خود بلند شده و یا حرکت کند. ما همگی در اطاق به او کمک میکردیم و چون پدر از او نگهداری و مواظبت می کردیم، به حمامش می بردیم، لباس هایش را می شستیم وسر و صورتش را تمیز می کردیم. کم کم در آن اطاق حالش از نظر جسمی بهتر شد اما فراموشی هنوز ادامه داشت و به ندرت حرف می زد، چند کلمه محدود انهم با یک لهجه غلیظ مشهدی و مثل یک بچه و مرتب سراغ مادرش را می گرفت (به همان لهجه غلیظ مشهدی می گفت ننه). ماهها گذشت و همه ما را کم کم به زندان وکیل آباد منتقل کردند.
اکبر آقا را به اطاق دوستان بهایی فرستادند چرا که نماز نمی خواند و از نظر مسولین زندان نجس محسوب می شد. در آن زمان در زندان مشهد همه نماز می خواندند از مجاهدین گرفته تا بچه های چپ، گرچه بعدا عده ای از ما هم نماز خواندن را کنار گذاشتیم که خود داستان دیگری است. اکبر آقا را در این مدت مرتب به بیمارستان روانی در مشهد می بردند و از او نوار مغز می گرفتند و نهایتا به این نتیجه رسیدند که او دچار زوال عقل شده است و حافظه اش را کاملا از دست داده است. با این وجود او نیز مثل بقیه ما دادگاهی شد و نهیاتا به بیست سال زندان محکوم شد و شش سال در حبس بود و تقریبا هم زمان با بقیه ما در سال ۱۳۶۷ از زندان آزاد شد. داستان زندگی او در زندان را در جلد سوم کتاب خاطراتم که در حال نوشتن آن هستم به تفصیل نوشته ام که به زودی منتشر خواهد شد.
بعد از آزادی از زندان به سراغ او که در آن زمان با برادرش زندگی می کرد رفتم، هنوز همان حالت فراموشی را حفظ کرده بود و تا زمانی که در ایران بودم هنوز همان وضعیت را داشت. پس از خروج از ایران از برادرم شنیدم که به او اجازه خروج از کشور داده بودند و او برای دیدن همسر و فرزندانش به اتفاق برادرش به تاجیکستان می رود و باز به ایران باز می گردد. در همان سفر گویا با دوست و رفیق قدمی خود دکتر عطا صفوی که ساکن دوشنبه بوده دیداری داشته و صفوی در کتاب خاطرات خود “در ماگادان کسی پیر نمی شود” می گوید که اکبر باغبان در تمام آن دوران برای مقابله با بازجوها خود را به فراموشی زده بوده است.
تصویر اکبر باغبان همیشه برایم به عنوان یک انسان پاک، خوب و واقعا شریف که خاطرات خوشی را از دوران جوانی و در اوج مبارزه انقلابی با او داشته ام باقی است.
چند هفته پیش به اتفاق همسرم به تاجیکستان رفته بودم و در یک مهمانی که دوستان بهایی ساکن دوشنبه برای ما ترتیب داده بودند با دوستی ازبک که استاد بازنشسته دانشگاه بود و فارسی را بهتر از ایرانی ها صحبت می کرد سر شام صحبت از ایرانیان قدیمی ساکن دوشنبه شد، جالب بود که سپان گل (Sepangol) بسیاری از توده ای های ساکن دوشنبه را به نام می شناخت و با آنها حشر و نشر داشته، از دوستانش ناصر ذربخت و دکتر عطا صفوی صحبت به میان آمد، از او از اکبر باغبان پرسیدم که او را به خوبی می شناخت و برایم کمی از آن دوران صحبت کرد و یاد آن رفقا کردیم. به هتل که برگشتم در پیامی از برادرانم دیدم که نوشته بود که اکبر آقا به تاجیکستان آمده و احیانا در دوشنبه است. خیلی خوشحال شدم، بخت با من یاری کرده بود که همزمان که من آنجا بودم اکبر آقا هم آنجا آمده بود و حالا شانس ان را داشتم که پس از سی سال دوباره او را ببینم آنهم درهمان شهری که در دوران جوانی رویای دیدنش را داشتم. رفیق نازنینم علی شماره تلفن همراه اکبرآقا در دوشنبه را برایم فرستاد و گفت که او برای دیدن پسر و دخترش چند روزی است که در تاجیکستان است. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم، به او زنگ زدم ولی متاسفانه جواب نمی داد و پیام می داد که تلفن او خاموش است. باز به علی زنگ زدم و شماره دیگری را که او از اکبر آقا داشت گرفتم ولی انهم جواب نمی داد، علی گفت که او احتمالا برای دیدن دخترش که ساکن ازبکستان است به آنجا رفته، از هر کس که فکر کردم شاید سراغی از او داشته باشد، سراغ او را گرفتم ولی متاسفانه بخت یارم نبود وموفق نشدم که با نو صحبت کنم. فردای آن روز به ازبکستان رفتم، به تاشکند و باز یکی دو بار دیگر به شماره هایی که از او داشتم زنگ زدم ولی همان پیام باز تکرار می شد که دستگاه تلفن خاموش است.
چند روز بعد به باکو رفته بودم و در رستورانی که مشرف به شهر بود در کنار بنای یادبود قربانیان تهاجم نظامیان به مردم در ژانویه ۱۹۹۰ که در آن چند صد نفر کشته و مجروح شده بودند با سهیلا نشسته بودم که سهیلا با صدایی اندهبار گفت که برادرم عباس در پیامی نوشته که اکبر باغبان دیروز ۱۲ فروردین از میان ما رفت. اندوهی بیش از اندازه وجودم را فرا گرفت که بد شانس بودم که هر دوی ما همزمان در تاجیکستان بودیم ولی بخت یارم نشد که در آخرین روزهای زندگی اش او را ببینم. یاد همه دوران فعالیت حزبی، دوران مهاجرت او و دوران زندان و شکنجه های غیر انسانی و طاقت فرسایی افتادم که او تحمل کرده بود و یاد روزهایی افتادم که در حیات زندان برای پرنده ها نون ریز می کرد و یا از گلهای حسن یوسف نگهداری میکرد و آنها را آب می داد و یا توپ بسکت را روزی شاید بیشتر از صد بار به سبد می انداخت و یا مثل ما جوان ها ساعت ها در هیات زندان راه می رفت و یا دور حیات کوچک زندان می دوید و با همان لهجه غلیظ مشهدی ۵۰ سال پیش با ما می گفت و می خندید. همیشه من را اقای رضا صدا می کرد و من هم همیشه او را اکبر آقا صدا می کردم. عجیب بود که از همان اولین روزی که او را دیدم به جای رفیق باغبان به او اکبر آقا می گفتم و او هم از همان ابتدا مرا آقای رضا می نامید. دلم خیلی سوخت که در آخرین روزهای زندگی اش گرچه در یک شهر بودیم اما سعادت دیدارش نصیبم نشد. چند روز بعد از علی شنیدم که همان وقتی که به او تلفن می کردم و او جواب نمی داده، گویا در کما بسر می برده.
یادش گرامی اکبر آقا که او هم رفت و آنچه باقی ماند خاطره های خوب از اوست.
در همان روزها که احتمالا اکبر آقا در کما بسر می برد در شهر خجند در تاجیکستان به قصری رفتم که مطمنم اکبر آقا هم بارها به آنجا رفته بوده است، قصر ارباب. خیلی در آن مکان به یاد اکبر آقا بودم و حتی چند بار از همانجا به او تلفن کردم که متاسفانه موفق به تماس با او نشدم انجا مرکز کلخوزهای تاجیکستان در زمان شوروی و محل کار رهبر تاجیک اوروخاچف بود. بر مزار او شعری از سعدی نوشته اند
یاد دآری که وقت زادن تو / همه خندان بدند و تو گریان
آنچنان زی که بعد مردن تو/ همه گریان شوند و تو خندان
اکبر آقا نیز آنچنان زیست که بعد از مردن او همه گریان شدند و او خندان
رضا فانی یزدی
۲۵ فروردین ۱۳۹۸