حاج آقا پورمحمدی از قتل عام دانیان سیاسی تا وزارت کشور

رضا فانی یزدی
rezafani@yahoo.com

پنجشنبه ٢٧ مرداد ١٣٨٤

در سلول یک دفعه باز شد،
نزدیکی‌های ظهر بود. اولین بار بود که بدون چشم بند چند نفر رو می‌دیدم، داد زد «کثافت! جلوی پای حاج آقا بلندشو!»
هر دو تا پام تا زانو سیاه و متورم بود، تمام کف پاهام از شدت ضربات کابل پاره پاره شده بود. اندازه پاهام به قول بازجوم شده بود هشتاد. قبل از اینکه شکنجه (یا به اصطلاح اول وقت بازجوها “تعزیر” شروع بشه) ازم پرسید: شماره پات چنده؟
گفتم: چهل و یک.
گفت: برات می‌کنمش هشتاد!
راستی راستی شده بود هشتاد. نمی‌تونستم روی پاهام بایستم. روی پاهای ورم کرده، خونی مالی و پاره پاره راه رفتن و ایستادن خودش باز یکجور شکنجه بود. لبه پیژامه ات که می‌خورد روی پات مثل این بود که خنجر به پات می‌ند.
حالا سرم داد می‌زد که «کثافت! جلوی پای حاج آقا بلند شو!»

بهر زحمتی بود بلند شدم. اصلا نمی‌دونستم حاج آقا کیست، یا منظورش کدوم یکی است. چهار نفری در سلولم ایستاده بودند. یکی شون آخوند بود، لباس آخوندی تنش بود، عینک پنسی به چشمش، شکمی برآمده با چهره‌ای تا حدودی مغولی. دیگری جوانی بود هم سن و سال خودم، لاغر و باریک و سیه چرده، با کت و شلوار خاکستری و پیراهن یقه شیخی، بیشتر شبیه طلبه‌ها بود.
اون دوتای دیگه که صداشون آشنا بود، بازجو بودند.

همون که شبیه طلبه‌ها بود، ازم پرسید: رضا فانی تو هستی؟
گفتم: بله.
گفت: مسئول تشکیلات بودی،‌ ها!
داشتم هنوز نگاهش می‌کردم که همانطور که به پاهام نگاه می‌کرد، پرسید: چند بار تعزیر شدی؟
یکی از بازجوها که بعدا فهمیدم اسمش رضا غلامی بود، گفت: حاج آقا، تا حالا سه بار تعزیر شده.
آخونده که هنوز نمی‌دونستم کیست، گفت: بهتره همکاری کنی. اگر نمی‌خوای اعدامت کنیم.
یک کمی دیگه حرف زدند و رفتند. بیشتر تهدید بود و ارعاب و صحبت از تعزیر و اعدام. خیلی حالت پیروزمندانه‌ای توی چهره هردوتاشون مشهود بود. انگار قلعه خیبر رو فتح کرده بودند و قشون کفار رو به اسارت گرفته بودند.

بعد از ظهر دوباره رفتم بازجویی. وقتی وارد اطاق بازجویی شدم، بازجو گفت: چشم بندت رو بردار.
این بار دیگه چشم بند نداشتم. همان دو نفر بازجو که همراه دو حاج آقا صبح آمده بودن دم سلولم، اونجا بودند. یکی رضا بود، و اون یکی دیگه علی. اسماشون رو بعدا یاد گرفتم. هر دو سربازجو بودند. البته رضا گویا مسئول شعبه بود و بازجوی من.

رضا گفت: دیدی حاج آقا پیش از ظهر چی گفت، اگه همکاری نکنی اعدام می‌شی.
پرسیدم: راستی حاج آقا کی بود؟
گفت: نشناختی‌ها! اون که لباس روحانیت داشت حجه‌‌الاسلام رازینی بود، حاکم شرع و رئیس دادگاه انقلاب، و اون یکی دیگر حاج‌آقا پورمحمدی، دادستان انقلاب.

تازه فهمیدم که اونها کی بودند. این اولین باری بود که پور محمدی رو می‌دیدم.

بعدها چندین بار دیگه اومد توی سپاه، ما اون وقتها در بازداشتگاه سپاه، توی خیابون کوهسنگی مشهد، محل سابق دبیرستان عَلَم دانی بودیم. اونجا واحد اطلاعات سپاه پاسداران بود، هنوز وزارت اطلاعات درست نشده بود.

چند بار دیگه توی سلول انفرادی و یکی دوبار هم وقتی توی اطاق عمومی بودیم باز حاج آقا پورمحمدی آمد سراغم. یکی دوبار هم در دان وکیل‌آباد دیدمش. حتما حاج‌آقا هم از من یادشه، بارها در سلول و اطاق عمومی با ما صحبت کرد، از محاکمه و اعدام و همکاری و جاسوسی برای شوروی و افغانستان تا تهدید به محاکمه مجدد و اعدام. حتی بعد از اینکه حکم محکومیت ٢٠ سال دان رو گرفته بودم، مخصوصا وقتی که نماز اجباری رو گذاشتم کنار، باز ایشان و نماینده‌اش در دان از تجدید محاکمه و اعدام می‌گفت.

بعد از یک سال که در بازداشتگاه در اطاق‌های دربسته و سلول‌های انفرادی بودم، رفتم دادگاه. حاج‌آقا پورمحمدی به عنوان دادستان انقلاب و مدعی‌العموم تقاضای حکم اعدام کرده بود. حجه‌الاسلام رازینی هم که قبل از اون حداقل در استان خراسان بیشتر از ٤٠٠ مورد حکم اعدام صادر کرده بود، در یک دادگاه هفت دقیقه‌ای حکم اعدام مرا هم صادر کرد. حکم ما رفت دادگاه عالی قم، به همت آیت‌الله منتظری که اون وقتها دادگاه عالی قم تحت تاثیر ایشان بود، با اعدام موافقت نشد. برای تجدید نظر بعد از دوسال حبس به دادگاه دوم رفتم. باز حاکم شرع حجت‌الاسلام رازینی بود و دادستان حاج‌آقا پورمحمدی. در یک دادگاه جمعی گرچه هرکسی بیشتر از چند دقیقه سهمش نشد، به بیست سال دان محکوم شدم.

اون سالها تیم سه نفره رازینی و پورمحمدی و حسینیان، چند صد نفر رو در استان خراسان به مرگ محکوم کردند.

حسینیان معروف به حاجی حسینی معاون دادستان، یعنی معاون پورمحمدی و دادیار ناظر دان بود. آن سالها به تقاضای حاج‌آقا پور محمدی و احکام آقای رازینی، ده‌ها نفر در حیاط دادستانی مشهد از درخت تنومندی که وسط حیاط بود به دار آویخته شدند. خیلی‌های دیگر نیز در منطقه قاسم‌آباد پشت انبار آب پشت دان وکیل‌آباد تیرباران شدند.

با کنار گذاشتن لاجوردی و تیم او از مسئولیت دادستانی انقلاب مرکز، تیم سه نفره پورمحمدی، رازینی و حسینیان به تهران نقل مکان کرد.

حاجی حسینی حتی تواب‌هاش رو با خودش برد به اوین و گوهردشت.
پورمحمدی شد معاون وزارت اطلاعات و جانشین وزیر. سال ٦٧ که رسید، حاج‌آقا پورمحمدی در هیئت اعزامی مرگ آیت‌آلله خمینی در کنار نیری و اشراقی، هزاران دانی سیاسی بی گناه رو قتل عام کردند. اینبار حاج‌آقا در سفرش به مشهد در کمتر از چند روز بیش تر از یک صد نفر از دانیان سیاسی را که به کیفر خواست خود او و احکام صادره از طرف همکار نزدیکش حاجی رازینی به حبس‌های مدت دار محکوم شده بودند، به طناب‌های دار سپرد.

سوغات سفرهای ایشان برای رهبری نظام در فاصله‌ای کمتر از چند ماه قتل عام چندهزار دانی سیاسی در دانهای سراسر کشور بود.

حالا ایشان شده بودند یکی از معتمدین در حلقه‌های تنگ سازماندهی جنایت در سراسر کشور. ارتقاء ایشان در همین دوره به مسئول اطلاعات خارجی همزان بود با اوج‌گیری فعالیت‌های تروریستی نظام در خارج از کشور بر علیه مخالفین و بمب گذاری‌های سفارت‌خانه‌ها و مراکز فرهنگی سایر کشورها. از قرار یکی از شاهکارهای ایشان بمب‌گذاری در کشور آرژانتین بوده است.

با افشاء پروژه قتل‌های جیره‌ای، نقش حاج‌آقا پورمحمدی به عنوان یکی از عناصر اصلی سازماندهی جنایات بار دیگر بر زبانها افتاد. البته اینبار نیز ایشان ارتقاء مقام یافته و به سمت مشاور ریاست دفتر و مدیر گروه سیاسی-اجتماعی دفتر رهبری برگزیده شدند.

حاج‌آقا پورمحمدی با سوابق جنایات کم نظیر خود در دادستانی انقلاب و وزارت اطلاعات و مشاورت رهبری اکنون کاندیدای مقام وزارت کشور از طرف آقای احمدی نژاد شده‌اند.

حاج‌آقا قرار است در صدارت وزارتخانه‌ای ایفای نقش کند که وظیفه‌اش توسعه سیاسی، اجتماعی، عمران و آبادانی کشور است. وظیفه‌اش برگزاری انتخابات‌های مختلف ریاست جمهوری، مجلس شورا، خبرگان ملت، شوراهای شهر و روستا و حفاظت از سلامت آنهاست.
و برگماری استانداران، فرمانداران، مدیران کل ادارات ونیروهای انتظامی به عهده اوست.

چقدر تاسف آور و غم‌انگیز است که امروز پس از گذشت ١٦ سال از قتل عام و کشتار سراسری دانیان سیاسی، یکی از اعضای سه گانه کمیته مرگ و از موثرترین عناصر تاریکخانه اشباح قرار است سکان‌دار وزارت کشور جمهوری اسلامی ایران گردد.