قدرت آمریکا در عصر جدید ملیگرایی
مایکل کیمِیج
فارن افرز: مارس/آوریل ۲۰۲۵
منتشر شده در ۲۵ فوریه ۲۰۲۵
در دو دههای که پس از پایان جنگ سرد گذشت، جهانیشدن بر ملیگرایی غلبه یافت. همزمان، ظهور نظامها و شبکههای پیچیدهتر — نهادی، مالی و فناورانه — نقش فرد در سیاست را تحتالشعاع قرار داد. اما در اوایل دهه ۲۰۱۰، تغییر عمیقی آغاز شد. با آموختن چگونگی بهرهگیری از ابزارهای این قرن، گروهی از چهرههای کاریزماتیک الگوهای قرن پیشین را احیا کردند: رهبر قدرتمند، ملت بزرگ، تمدن پرافتخار.
این تغییر احتمالاً از روسیه آغاز شد. در سال ۲۰۱۲، ولادیمیر پوتین به دوره کوتاه آزمایشی پایان داد که طی آن ریاستجمهوری را ترک کرده بود و چهار سال به عنوان نخستوزیر خدمت میکرد، در حالی که یک متحد مطیع ریاستجمهوری را برعهده داشت. پوتین به عالیترین مقام بازگشت و قدرت خود را تثبیت کرد، تمام مخالفان را سرکوب کرد و خود را وقف بازسازی «دنیای روسی» نمود؛ بازگرداندن جایگاه قدرت بزرگی که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی از دست رفته بود، و مقاومت در برابر سلطه ایالات متحده و متحدانش. دو سال بعد، شی جینپینگ در چین به قدرت رسید. اهداف او شبیه به پوتین بود، اما در مقیاسی بسیار وسیعتر — و چین توانمندیهای بسیار بیشتری داشت. در سال ۲۰۱۴، نارندرا مودی، مردی با آرزوهای عظیم برای هند، صعود طولانی خود را به مقام نخستوزیری کامل کرد و ملیگرایی هندو را به عنوان ایدئولوژی غالب کشورش مستقر نمود. همان سال، رجب طیب اردوغان، که بیش از یک دهه به عنوان نخستوزیر پرتلاش ترکیه خدمت کرده بود، رئیسجمهور شد. اردوغان به سرعت سیستم دموکراسی فرقهای کشورش را به حکومتی اقتدارگرا و یکنفره تبدیل کرد.
شاید مهمترین لحظه در این تحول در سال ۲۰۱۶ رخ داد، زمانی که دونالد ترامپ به ریاستجمهوری ایالات متحده رسید. او وعده داد که «عظمت را به آمریکا بازگرداند» و «آمریکا را در اولویت قرار دهد» — شعارهایی که روحیهای پوپولیستی، ملیگرایانه و ضد جهانیشدن را منعکس میکردند، روحیهای که حتی در زمان گسترش نظم بینالمللی لیبرال به رهبری آمریکا، در داخل و خارج از غرب در حال شکلگیری بود. ترامپ صرفاً بر موجی جهانی سوار نشده بود؛ دیدگاه او از نقش آمریکا در جهان از منابع مشخصاً امریکایی الهام میگرفت، گرچه بیشتر از ضد کمونیسم راستگرای دهه ۱۹۵۰ الهام گرفته بود تا از جنبش اولیه «اول آمریکا» در دهه ۱۹۳۰.
برای مدتی، شکست ترامپ در برابر جو بایدن در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۲۰، به نظر میرسید نشانهای از بازگشت به نظم سابق باشد. ایالات متحده گویی در حال بازگشت به موضع پساجنگ سرد خود بود، آماده برای حمایت از نظم لیبرال و مهار موج پوپولیسم. اما در پی بازگشت خارقالعاده ترامپ، اکنون به نظر میرسد که بایدن — و نه ترامپ — یک انحراف بوده است. ترامپ و دیگر نمایندگان عظمت ملی اکنون در حال تعیین دستور کار جهانی هستند. آنان مردان نیرومندی هستند که به نظامهای مبتنی بر قواعد، اتحادها یا مجامع چندملیتی اهمیت چندانی نمیدهند. آنان در پی شکوه گذشته و آینده کشورشان هستند و برای حکومت خود نوعی مأموریت تقریباً عرفانی قائلند. اگرچه برنامههای آنان میتواند شامل تغییرات رادیکال باشد، اما استراتژیهای سیاسیشان بر رگههایی از محافظهکاری تکیه دارد؛ آنان مستقیماً مخاطب خود را در میان گروههایی جستجو میکنند که با اشتیاق به سنتها و نیاز به تعلق خاطر یافتهاند و از نخبگان لیبرال، شهری و جهانوطنی فاصله میگیرند.
از برخی جهات، این رهبران و دیدگاههایشان یادآور «برخورد تمدنها» است که دانشمند علوم سیاسی، ساموئل هانتینگتون، در اوایل دهه ۱۹۹۰ پیشبینی کرده بود که موجب درگیری جهانی پس از جنگ سرد خواهد شد. اما اینان این کار را به شیوهای نمایشی و انعطافپذیر انجام میدهند، نه به شکلی مطلقگرا و افراطی. این نسخهای سبک از برخورد تمدنهاست: مجموعهای از ژستها و سبکی از رهبری که میتواند رقابت بر سر (و همکاری در خصوص) منافع اقتصادی و ژئوپلیتیکی را به صورت یک رقابت میان دولت-تمدنهای جهادگر بازتعریف کند.
این رقابت گاهی بیشتر جنبه لفاظی دارد و به رهبران اجازه میدهد از زبان و روایتهای تمدنی بهره ببرند بدون آنکه ناچار باشند دقیقاً طبق سناریوی هانتینگتون یا تقسیمبندیهای سادهانگارانهای که او پیشبینی کرده بود عمل کنند. (روسیه ارتدوکس با اوکراین ارتدوکس در جنگ است، نه با ترکیه مسلمان.) ترامپ در کنوانسیون حزب جمهوریخواه سال ۲۰۲۰ به عنوان «محافظ تمدن غرب» معرفی شد. رهبران کرملین مفهوم «دولت-تمدن» را برای روسیه توسعه دادهاند و از این اصطلاح برای توجیه تلاشهای خود برای سلطه بر بلاروس و تسلط بر اوکراین استفاده میکنند. در اجلاس دموکراسی ۲۰۲۴، مودی دموکراسی را «شریان حیاتی تمدن هندی» توصیف کرد. اردوغان در سخنرانی سال ۲۰۲۰ خود اعلام کرد که «تمدن ما، تمدن فتح است.» در سال ۲۰۲۳، شی جینپینگ در سخنرانی خود در کمیته مرکزی حزب کمونیست چین از پروژهای ملی درباره منشأ تمدن چینی تمجید کرد و آن را «تنها تمدن بزرگ و بدون انقطاعی که تا به امروز به شکل دولتی ادامه دارد» نامید.
در سالهای آینده، نوع نظمی که این رهبران میسازند، تا حد زیادی به دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ بستگی خواهد داشت. چرا که این نظم به رهبری آمریکا بود که پس از جنگ سرد، توسعه ساختارهای فراملی را تشویق کرد. اکنون که ایالات متحده نیز به رقص ملتهای قرن بیستویکم پیوسته، اغلب ساز آن را خواهد زد. با ترامپ در قدرت، عقل متعارف در آنکارا، پکن، مسکو، دهلی نو و واشنگتن (و بسیاری دیگر از پایتختها) چنین حکم خواهد کرد که دیگر نظام واحدی وجود ندارد و مجموعه قواعد پذیرفتهشدهای در کار نیست. در این محیط ژئوپلیتیکی، ایده از پیش شکنندهی «غرب» بیش از پیش محو خواهد شد — و در نتیجه، جایگاه اروپا نیز که در دوران پس از جنگ سرد شریک واشنگتن در نمایندگی «جهان غرب» بود، تضعیف خواهد شد. کشورهای اروپایی به رهبری آمریکا در اروپا و نظم مبتنی بر قواعد (که الزاماً آمریکایی هم نیست) خارج از اروپا عادت کردهاند. تقویت این نظم، که سالهاست در حال فروپاشی است، بر عهده اروپا خواهد ماند؛ اتحادیهای سست از کشورها بدون ارتش و با قدرت سخت سازمانیافتهی اندک — و کشورهایی که دوران رهبری به شدت ضعیفی را تجربه میکنند.
دولت ترامپ این پتانسیل را دارد که در نظمی بینالمللی که سالها در حال شکلگیری بوده، موفق شود. اما ایالات متحده تنها زمانی میتواند شکوفا شود که واشنگتن خطر تلاقی این گسلهای ملی متعدد را درک کرده و این خطرات را از طریق دیپلماسی صبورانه و باز مدیریت کند. ترامپ و تیمش باید مدیریت منازعات را پیشنیازی برای عظمت آمریکا بدانند، نه مانعی در برابر آن.
ریشههای واقعی ترامپیسم
تحلیلگران اغلب به اشتباه ریشههای سیاست خارجی ترامپ را به دوران بین دو جنگ جهانی نسبت میدهند. زمانی که جنبش اصلی «اول آمریکا» در دهه ۱۹۳۰ رونق گرفت، ایالات متحده ارتشی نسبتاً کوچک داشت و از جایگاه ابرقدرت برخوردار نبود. طرفداران «اول آمریکا» بیش از هر چیز میخواستند اوضاع به همین صورت بماند؛ آنها میکوشیدند از درگیری پرهیز کنند. در مقابل، ترامپ جایگاه ابرقدرتی ایالات متحده را ارج مینهد، همانطور که بارها در دومین سخنرانی تحلیف خود بر آن تاکید کرده بود. او قطعاً هزینههای نظامی را افزایش خواهد داد و با تهدید به تصاحب یا به دست آوردن سرزمینهایی همچون گرینلند و کانال پاناما، پیشاپیش نشان داده است که از درگیری واهمهای ندارد. ترامپ میخواهد تعهدات واشنگتن به نهادهای بینالمللی را کاهش دهد و دامنه ائتلافهای آمریکا را محدود کند، اما علاقه چندانی به مدیریت عقبنشینی آمریکا از صحنه جهانی ندارد.
ریشههای واقعی سیاست خارجی ترامپ را باید در دهه ۱۹۵۰ جستجو کرد. این ریشهها از اوجگیری ضد کمونیسم در آن دهه نشأت میگیرند، گرچه نه از گونهی لیبرالی آن که ترویج دموکراسی، مهارت تکنوکراتیک و بینالمللگرایی پرشور را دنبال میکرد و توسط رؤسایجمهور هری ترومن، دوایت آیزنهاور و جان اف. کندی در پاسخ به تهدید شوروی حمایت میشد. دیدگاه ترامپ برخاسته از جنبشهای ضد کمونیستی راستگرا در دهه ۱۹۵۰ است؛ جنبشهایی که غرب را در برابر دشمنانش قرار دادند، بر انگارههای دینی تکیه کردند و به لیبرالیسم آمریکایی با تردید مینگریستند، چرا که آن را بیش از حد نرم، فراملی و سکولار میدانستند و برای حفاظت از کشور کافی نمیشمردند.
این میراث سیاسی را میتوان در قالب سه کتاب خلاصه کرد. نخست کتاب «شاهد» نوشته ویتاکر چمبرز، روزنامهنگار آمریکایی و جاسوس سابق شوروی که سرانجام از حزب کمونیست برید و به یک محافظهکار سیاسی بدل شد. «شاهد» در سال ۱۹۵۲ بهعنوان بیانیهای علیه لیبرالهای همدست با کمونیستها منتشر شد و خیانت آنها را مسئول تقویت اتحاد جماهیر شوروی دانست. دیدگاهی مشابه نیز جیمز برنهام، برجستهترین نظریهپرداز محافظهکار سیاست خارجی پس از جنگ جهانی دوم، را برانگیخت. برنهام در کتاب خود با عنوان «خودکشی غرب» که در سال ۱۹۶۴ منتشر شد، دستگاه سیاست خارجی آمریکا را به وفاداری اشرافی و پایبندی به «اصولی که بیشتر بینالمللی و جهانشمولاند تا بومی یا ملی» متهم کرد. برنهام خواستار سیاست خارجیای شد که بر پایه «خانواده، اجتماع، کلیسا، کشور و در نهایت تمدن — نه تمدن به طور کلی، بلکه این تمدن تاریخی خاص که من عضوی از آن هستم» بنا شده باشد.
یکی از جانشینان فکری برنهام، روزنامهنگار جوانی به نام پت بوکانان بود. بوکانان در انتخابات ریاستجمهوری ۱۹۶۴ از بری گلدواتر حمایت کرد، دستیار رئیسجمهور ریچارد نیکسون بود و در سال ۱۹۹۲، چالشی جدی علیه رئیسجمهور وقت جمهوریخواه، جورج اچ. دابلیو. بوش، در انتخابات مقدماتی به راه انداخت. ایدههای بوچانان بیش از همه، دوران ترامپ را پیشبینی میکنند. در سال ۲۰۰۲، بوچانان کتابی با عنوان «مرگ غرب» منتشر کرد که در آن نوشت: «سفیدپوستان فقیر به سوی راست حرکت میکنند» و استدلال کرد که «سرمایهدار جهانی و محافظهکار واقعی همچون قابیل و هابیلاند.» با وجود عنوان کتاب، بوکانان همچنان به غرب (از منظر خودی و غیرخودی) امید داشت و به فروپاشی قریبالوقوع جهانیشدن اطمینان داشت. او نوشت: «چون جهانیشدن پروژهای از نخبگان است و معماران آن ناشناس و نامحبوباند، این پروژه بر صخرههای بزرگ سد وطنپرستی خواهد شکست.»
ترامپ این سنت محافظهکاری چنددههای را نه از راه مطالعه این شخصیتها، بلکه از راه غریزه و بداههپردازی در مبارزات انتخاباتی جذب کرد. همچون چمبرز، برنهام و بوچانان، ترامپ که شیفته قدرت است، از شکستن سنتها و بر هم زدن وضع موجود لذت میبرد و از نخبگان لیبرال و کارشناسان سیاست خارجی بیزار است. شاید ترامپ وارث نامحتمل این مردان و جنبشهایی به نظر برسد که غالباً سرشار از اخلاقگرایی مسیحی و گاه آمیخته به نخبهگرایی بودند. اما ترامپ زیرکانه و با موفقیت توانست خود را نه به عنوان نمونهای شکوهمند از فضیلتهای تمدنی و فرهنگی غرب، بلکه به عنوان سرسختترین مدافعین در برابر دشمنان داخلی و خارجی جا بزند.
تجدیدنظرطلب ها
بیاعتمادی ترامپ به بینالمللگرایی جهانشمول او را در کنار پوتین، شی جینپینگ، مودی و اردوغان قرار میدهد. این پنج رهبر درک مشترکی از محدودیتهای سیاست خارجی و نوعی بیقراری عصبی برای تغییر در چارچوبهای خودتحمیلشده دارند. پوتین قصد ندارد خاورمیانه را روسی کند. شی نمیخواهد آفریقا، آمریکای لاتین یا خاورمیانه را به تصویر چین درآورد. مودی نیز در پی ایجاد هندهای جعلی در خارج از کشور نیست. اردوغان هم نمیکوشد ایران یا جهان عرب را ترک کند. به همین ترتیب، ترامپ نیز علاقهای به آمریکاییسازی جهان به عنوان دستور کار سیاست خارجی ندارد. درک او از استثناگرایی آمریکایی، ایالات متحده را از دنیای ذاتاً غیرآمریکایی جدا میسازد.
بازنگری میتواند همزمان با این اجتناب جمعی از ساخت یک نظم جهانی جدید و با تضعیف نظم بینالمللی موجود همراه شود. برای شی، تاریخ و قدرت چین — نه منشور سازمان ملل یا ترجیحات واشنگتن — تعیینکننده وضعیت تایوان است؛ زیرا چین همان چیزی است که او میگوید هست. هرچند هند در کنار کانونهای بحران جهانی چون تایوان قرار ندارد، اما همچنان به دعاوی ارضی حلنشده با چین و پاکستان از زمان استقلال در ۱۹۴۷ ادامه میدهد. هند هر جا که مودی بگوید، پایان مییابد.
بازنگری اردوغان معنایی عینیتر دارد. برای حمایت از متحدانش در آذربایجان، ترکیه به آذربایجان کمک کرد تا ارامنه را با نیروی نظامی از منطقه مورد مناقشه قرهباغ بیرون براند، نه از راه مذاکره. عضویت ترکیه در ناتو، که مستلزم تعهد به دموکراسی و تمامیت مرزهاست، مانعی برای اردوغان ایجاد نکرد. ترکیه همچنین در سوریه حضور نظامی برقرار کرده است. این اقدامات بازسازی امپراتوری عثمانی نیست؛ اردوغان قصد ندارد سرزمینهای سوریه را برای همیشه تصاحب کند. اما پروژههای نظامی-سیاسی ترکیه در قفقاز جنوبی و خاورمیانه برای اردوغان طنین تاریخی دارد. این اقدامات اثباتی است بر عظمت ترکیه — و نشانهای که ترکیه همانجایی خواهد بود که اردوغان بخواهد باشد.
در میان این موج فزایندهی بازنگریطلبی، جنگ روسیه علیه اوکراین داستان اصلی است. پوتین به نام «عظمت» روسیه و در رأس کشوری که در نگاه او پایانی ندارد، عمل میکند و سخنرانیهایش سرشار از ارجاعات تاریخی است. سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجه روسیه، زمانی با طعنه گفته بود که نزدیکترین مشاوران پوتین «ایوان مخوف، پتر کبیر و کاترین کبیر» هستند. اما آنچه واقعاً پوتین را نگران میکند، آینده است، نه گذشته. حمله روسیه در سال ۲۰۲۲ یک نقطه عطف ژئوپولیتیکی بود؛ مشابه نقاط عطفی که جهان در سالهای ۱۹۱۴، ۱۹۳۹ و ۱۹۸۹ شاهد بود. پوتین برای تجزیه یا استعمار اوکراین جنگ به راه انداخت. او قصد داشت این تهاجم را به الگویی بدل کند که جنگهای مشابه در عرصههای دیگر را توجیه کند و شاید بازیگران دیگری (از جمله چین) را به فکر عملیاتهای نظامی اخلالگرانه بیندازد.
پوتین قواعد را بازنویسی کرد و همچنان به این کار ادامه میدهد: هرچند حمله برای روسیه به شدت بد پیش رفته، اما به انزوای جهانی روسیه منجر نشده است. او ایدهی جنگهای گسترده برای فتح سرزمینی را بار دیگر عادیسازی کرده است؛ آن هم در اروپا، قارهای که زمانی مظهر نظم بینالمللی مبتنی بر قواعد بود.
درگیریهای امروز به نسخه سبک برخورد تمدنها شباهت دارد
با این حال، جنگ در اوکراین لزوماً پایان دیپلماسی بینالمللی را رقم نمیزند. از بعضی جهات، این جنگ دیپلماسی را احیا کرده است. برای نمونه، گروه بریکس، که به طور رسمی چین، هند و روسیه (همراه با برزیل، آفریقای جنوبی و دیگر کشورهای غیر غربی) را پیوند میدهد، بزرگتر و تا حدودی منسجمتر شده است. در سوی دیگر، ائتلاف حامیان اوکراین فراتر از اروپا و آمریکا رفته و شامل استرالیا، ژاپن، نیوزیلند، سنگاپور و کره جنوبی نیز میشود. چندجانبهگرایی همچنان زنده است، گرچه دیگر فراگیر نیست.
در این چشمانداز ژئوپولیتیکی رنگارنگ، روابط سیال و پیچیدهاند. پوتین و شی جینپینگ شراکتی ساختهاند اما هنوز به ائتلاف نرسیدهاند. شی دلیلی نمیبیند که مانند پوتین با اروپا و آمریکا بیپروا قطع رابطه کند. با وجود رقابت، روسیه و ترکیه میتوانند دستکم اقداماتشان را در خاورمیانه و قفقاز جنوبی با هم هماهنگ کنند. هند با دیدهی نگرانی به چین مینگرد. و اگرچه برخی تحلیلگران از تشکیل یک «محور» میان چین، ایران، کره شمالی و روسیه سخن گفتهاند، این چهار کشور در واقع بسیار متفاوتاند و منافع و دیدگاههایشان بهطور مکرر از هم فاصله میگیرد.
سیاست خارجی این کشورها بر تاریخ و یگانگی ملی تأکید دارد؛ بر این باور که رهبران کاریزماتیک باید به شکلی قهرمانانه منافع روسیه، چین، هند یا ترکیه را حفظ کنند. این ویژگی، شکلگیری ائتلافهای پایدار را دشوار میکند، زیرا ائتلاف نیازمند هماهنگی است، در حالی که تعامل میان این کشورها سیال، معاملاتی و مبتنی بر شخصیت رهبران است. هیچ چیز اینجا مطلق نیست، هیچ چیز سنگشده یا غیر قابل مذاکره نیست.
این فضا کاملاً مناسب ترامپ است. او چندان درگیر مرزبندیهای دینی یا فرهنگی نیست. اغلب افراد را بر دولتها ترجیح میدهد و به روابط شخصی بیشتر از اتحادهای رسمی بها میدهد. هرچند آلمان یک متحد ناتو و روسیه رقیبی دیرینه برای ایالات متحده است، ترامپ در دوره اول ریاست جمهوری خود با آنگلا مرکل، صدراعظم آلمان، برخورد داشت و با پوتین محترمانه رفتار کرد. کشورهایی که ترامپ بیشترین تنش را با آنها داشت، عمدتاً درون غرب قرار داشتند. اگر ساموئل هانتینگتون زنده بود، احتمالاً از دیدن این وضعیت حیرت میکرد.
چشم انداز جنگ
در دوره اول ریاستجمهوری ترامپ، صحنه بینالمللی نسبتاً آرام بود. جنگ عمدهای در جریان نبود. به نظر میرسید روسیه در اوکراین مهار شده است. خاورمیانه نیز ظاهراً وارد دورهای از ثبات نسبی شده بود که بخشی از آن حاصل توافقات ابراهیم، ابتکار دولت ترامپ برای تقویت نظم منطقهای، بود. چین نیز در قبال تایوان قابل بازدارندگی به نظر میرسید؛ هرگز به مرحله حمله نزدیک نشد. و در عمل، اگر نه همیشه در سخن، ترامپ خود را همچون یک رئیسجمهور جمهوریخواه معمولی نشان داد. او تعهدات دفاعی آمریکا در اروپا را افزایش داد و از عضویت دو کشور جدید در ناتو استقبال کرد. هیچ توافقی با روسیه امضا نکرد. درباره چین به شدت سخن گفت و برای کسب برتری در خاورمیانه تلاش کرد.
اما امروز، جنگی بزرگ در اروپا شعلهور است، خاورمیانه در آشوب است و نظم قدیم بینالمللی از هم پاشیده. مجموعهای از عوامل میتواند به فاجعه بیانجامد: فرسایش بیشتر قواعد و مرزها، برخورد پروژههای متضاد ملیگرایی تقویتشده توسط رهبران دمدمی و ارتباطات سریع در شبکههای اجتماعی، و ناامیدی فزاینده کشورهای متوسط و کوچک که از قدرتهای بزرگ دلخورند و پیامدهای آشوب بینالمللی را تهدیدی برای خود میدانند. بروز یک فاجعه در اوکراین محتملتر از تایوان یا خاورمیانه است، چرا که در اوکراین بیشترین خطر برای جنگ جهانی و جنگ هستهای وجود دارد.
حتی در نظم مبتنی بر قواعد، تمامیت مرزها هرگز مطلق نبوده — به ویژه مرزهای کشورهای مجاور روسیه. اما از زمان پایان جنگ سرد، اروپا و ایالات متحده به اصل حاکمیت سرزمینی پایبند ماندهاند. سرمایهگذاری عظیم آنها در اوکراین بازتاب دیدگاهی خاص از امنیت اروپا است: اگر مرزها بتوانند با زور تغییر یابند، اروپا — قارهای که مرزهایش بارها کینهتوزی آفریدهاند — به سوی جنگ تمامعیار خواهد لغزید. صلح در اروپا فقط زمانی ممکن است که مرزها به آسانی قابل تغییر نباشند.
در دوره نخست ریاستجمهوری خود، ترامپ اهمیت حاکمیت سرزمینی را برجسته کرد و وعده داد که «دیوار بزرگ و زیبایی» در مرز آمریکا و مکزیک بسازد. اما در آن دوره، ترامپ با جنگ بزرگی در اروپا مواجه نبود. اکنون روشن شده است که باور او به قداست مرزها عمدتاً محدود به مرزهای ایالات متحده است.
چین و هند در عین حال، نسبت به جنگ روسیه نگرانیهایی دارند، اما به همراه برزیل، فیلیپین و بسیاری دیگر از قدرتهای منطقهای، تصمیم گرفتهاند روابط خود را با روسیه حفظ کنند، حتی در حالی که پوتین به نابودی اوکراین مشغول است. برای این کشورهای «بیطرف»، حاکمیت اوکراین نسبت به ارزشهای ثبات روسیه تحت رهبری پوتین و استمرار قراردادهای انرژی و تسلیحاتی اهمیت کمتری دارد.
این کشورها ممکن است خطرات پذیرش تجدیدنظرطلبی روسیه را دستکم بگیرند — خطری که میتواند به جای ثبات، به جنگی گستردهتر منجر شود. تصویر تکهتکه شدن یا شکست اوکراین، همسایگان آن را به وحشت خواهد انداخت. استونی، لتونی، لیتوانی و لهستان، اعضای ناتو هستند و به ماده ۵ این پیمان — که تعهد به دفاع متقابل است — دلگرماند. اما ماده ۵ توسط ایالات متحده پشتیبانی میشود — کشوری که فاصله زیادی دارد. اگر لهستان و جمهوریهای بالتیک به این نتیجه برسند که اوکراین در آستانه شکستی قرار گرفته که حاکمیت خود آنها را به خطر میاندازد، ممکن است تصمیم بگیرند به طور مستقیم وارد جنگ شوند. روسیه نیز میتواند با گسترش جنگ، پاسخ دهد.
نتیجهای مشابه ممکن است از یک معامله بزرگ میان واشنگتن، کشورهای اروپای غربی و مسکو به دست آید که جنگ را به نفع روسیه پایان دهد، اما تاثیری رادیکالکننده بر همسایگان اوکراین داشته باشد. در چنین شرایطی، این کشورها که از یک سو نگران تجاوز روسیه و از سوی دیگر از ترک همپیمانانشان بیمناکند، ممکن است پیشدستی کرده و حمله کنند. حتی اگر ایالات متحده در بحبوحه جنگی سراسری در اروپا کناره بگیرد، فرانسه، آلمان و بریتانیا احتمالاً بیطرف نخواهند ماند.
اگر جنگ اوکراین چنین گسترش یابد، نتیجه آن تأثیر بسزایی بر اعتبار ترامپ و پوتین خواهد داشت. غرور شخصی، چنانکه در سیاست بینالملل رایج است، نقش مهمی خواهد داشت. همانطور که پوتین نمیتواند اجازه دهد از اوکراین شکست بخورد، ترامپ نیز نمیتواند اجازه دهد «اروپا را ببازد». از دست دادن شکوه و قدرتی که حضور نظامی آمریکا در اروپا فراهم میکند، برای هر رئیسجمهور آمریکایی تحقیرآمیز خواهد بود. انگیزههای روانی برای تشدید درگیری بسیار قوی خواهند بود. در نظام بینالمللی شخصیشدهی کنونی، بهویژه با دیپلماسی دیجیتال بیانضباط، چنین دینامیکی میتواند در نقاط دیگر نیز تکرار شود — مثلاً ممکن است باعث آغاز خصومت بین چین و هند یا بین روسیه و ترکیه شود.
چشمانداز صلح
در کنار این سناریوهای بدبینانه، در نظر بگیرید که چگونه ممکن است دوره دوم ترامپ وضعیت بینالمللی رو به وخامت را بهبود ببخشد. ترکیبی از روابط کاری ایالات متحده با پکن و مسکو، رویکردی چابک به دیپلماسی در واشنگتن، و اندکی شانس استراتژیک، لزوماً به دستاوردهای بزرگ منتهی نخواهد شد، اما میتواند به وضعیت بهتری منجر شود. نه پایان جنگ اوکراین، اما کاهش شدت آن؛ نه حل بحران تایوان، اما ایجاد محدودیتهایی برای جلوگیری از جنگی بزرگ در اقیانوس هند-آرام؛ نه پایان مناقشه اسرائیل-فلسطین، اما نوعی از تنشزدایی میان آمریکا و ایران تضعیفشده؛ و ظهور یک دولت قابل دوام در سوریه. ترامپ شاید صلحساز بیچون و چرا نشود، اما میتواند به دنیایی کمتر آکنده از جنگ کمک کند.
در دوران بایدن و پیشینیان اش ، باراک اوباما و جورج دبلیو بوش، روسیه و چین مجبور بودند با فشار سیستماتیک واشنگتن مقابله کنند. مسکو و پکن، بخشی به انتخاب خود و بخشی به دلیل آنکه دموکراسی نبودند، خارج از نظم بینالمللی لیبرال قرار داشتند. رهبران روسیه و چین این فشار را بزرگنمایی میکردند، انگار که تغییر رژیم واقعاً هدف سیاست آمریکا باشد، اما در تشخیص تمایل واشنگتن به کثرتگرایی سیاسی، آزادیهای مدنی و تفکیک قوا اشتباه نمیکردند.
با بازگشت ترامپ به قدرت، این فشار فروکش کرده است. نوع حکومت در روسیه و چین برای ترامپ اهمیتی ندارد؛ او بهطور مطلق مخالف ملتسازی و تغییر رژیم است. اگرچه منابع تنش همچنان پابرجاست، اما فضای کلی کمتر متشنج خواهد بود و فرصت برای تبادلات دیپلماتیک بیشتر خواهد شد. ممکن است در مثلث پکن-مسکو-واشنگتن انعطاف بیشتری در بدهبستانها به وجود آید، توافقهایی در مسائل کوچک حاصل شود و آمادگی بیشتری برای مذاکره و اقدامات اعتمادساز در مناطق مناقشهخیز شکل گیرد.
اگر ترامپ و تیمش بتوانند این دیپلماسی منعطف — مدیریت ماهرانه تنشهای مداوم و درگیریهای متغیر — را به کار ببندند، میتوانند سود زیادی ببرند. ترامپ غیر ویلسونیترین رئیسجمهور آمریکا از زمان خود وودرو ویلسون است. او اعتقادی به ساختارهای گسترده همکاری بینالمللی همچون سازمان ملل یا سازمان امنیت و همکاری اروپا ندارد. در عوض، او و مشاورانش — بهویژه آنان که از دنیای فناوری میآیند — ممکن است با ذهنیت یک استارتآپ به صحنه جهانی نزدیک شوند؛ شرکتی نوپا که شاید به زودی منحل شود، اما میتواند به سرعت و خلاقانه به شرایط لحظهای واکنش نشان دهد.
اوکراین اولین آزمون خواهد بود. دولت ترامپ به جای تعجیل در دستیابی به صلح، باید تمرکز خود را بر حفاظت از حاکمیت اوکراین حفظ کند؛ حاکمیتی که پوتین هرگز آن را نخواهد پذیرفت. اجازه دادن به روسیه برای محدود کردن حاکمیت اوکراین شاید ظاهری از ثبات ایجاد کند، اما در نهایت به جنگی بزرگتر منجر خواهد شد. به جای صلحی موهوم، واشنگتن باید به اوکراین کمک کند تا قواعد درگیری با روسیه را تعیین کند؛ قواعدی که به مرور زمان بتواند شدت جنگ را کاهش دهد.
آمریکا در آن صورت میتواند روابط خود با روسیه را همچون دوران جنگ سرد طبقهبندی کند: توافق بر سر اختلاف درباره اوکراین در عین همکاری در موضوعاتی همچون منع گسترش تسلیحات هستهای، کنترل تسلیحات، تغییرات آبوهوایی، پاندمیها، مبارزه با تروریسم، شمالگان و کاوشهای فضایی. این تفکیک منازعه با روسیه به منافع اصلی آمریکا خدمت میکند — منافعی که برای ترامپ نیز اهمیت دارد: جلوگیری از وقوع جنگ هستهای میان ایالات متحده و روسیه.
بایدن، و نه ترامپ، نمایانگر یک انحراف
سبک دیپلماسی خودجوش میتواند بهرهگیری از شانسهای استراتژیک را آسانتر کند. انقلابات اروپا در سال ۱۹۸۹ نمونه خوبی از این است. فروپاشی کمونیسم و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی گاه بهعنوان حاصل استراتژی هوشمندانه آمریکا تفسیر میشود، در حالی که سقوط دیوار برلین تقریباً هیچ ارتباطی با سیاستهای آمریکایی نداشت و فروپاشی شوروی نیز رخدادی پیشبینینشده بود؛ همه چیز حاصل تصادف و خوششانسی بود.
تیم امنیت ملی جورج اچ. دابلیو. بوش برجسته بود نه به خاطر پیشبینی یا کنترل تحولات، بلکه به دلیل توانایی پاسخدهی صحیح: نه زیادهروی (تحریک شوروی) و نه کمکاری (از دست دادن آلمان متحد از ناتو). به همین روحیه، دولت ترامپ باید آماده بهرهگیری از فرصتها باشد: آماده برای واکنش، نه گرفتار در ساختارها و بروکراسیها.
با این حال، بهرهگیری از فرصتها نیازمند آمادگی و چابکی است. ایالات متحده در این زمینه دو دارایی مهم دارد:
۱. شبکهی اتحاد هایش که نفوذ و امکان مانور واشنگتن را گسترش میدهد.
۲. استفاده از دیپلماسی اقتصادی که دسترسی آمریکا به بازارها و منابع حیاتی را افزایش داده، سرمایه خارجی جذب میکند و سیستم مالی آمریکا را به یک گره مرکزی اقتصاد جهانی تبدیل کرده است.
اگرچه حمایتگرایی و سیاستهای اقتصادی قهری جایگاه خود را دارند، اما باید تابع چشماندازی خوشبینانهتر از رونق آمریکا باشند — چشماندازی که به متحدان و شرکای دیرینه اولویت میدهد.
هیچیک از توصیفهای سنتی درباره نظم جهانی دیگر صدق نمیکند: نظام بینالملل نه تکقطبی است، نه دوقطبی و نه چندقطبی. اما حتی در جهانی بدون ساختار پایدار، دولت ترامپ میتواند همچنان از قدرت آمریکا، اتحادها و دیپلماسی اقتصادی بهره بگیرد تا تنشها را مهار کند، منازعات را به حداقل برساند و سطحی از همکاری را میان کشورها برقرار سازد. این میتواند هدف ترامپ را محقق کند: اینکه آمریکا را در پایان دومین دورهاش بهتر از زمانی که آن را تحویل گرفت، ترک کند.
متن انگلیسی این مطلب را در مجله فارن افرز در زیر می توانید ملاحظه کنید.
https://www.foreignaffairs.com/united-states/world-trump-wants-michael-kimmage
درباره نویسنده: مایکل کیمِیج MICHAEL KIMMAGE مدیر مؤسسه کِنان در مرکز ویلسون و نویسنده کتاب «رها کردن غرب: تاریخچه یک ایده در سیاست خارجی آمریکا» است.