دلم براي محمد رضا خيلي تنگ شده!

* اگر اعدام نبود، اگه 25 سال پيش همه ما تصميم به لغو اعدام گرفته بوديم، امروز چقدر مادربزرگها و پدربزرگها که نوه داشتند، مادر محمدرضا براي نسترن و ياسر قصه مي گفت و گاه هم با صداي آوازهاي کودکانه آنها به خواب مي رفت.

* يکي دوسالي بود که از هم خبر نداشتيم که يک روز تقريبا اواخر سال 63 محمدرضا را به بند ما آوردند. هر دو خوشحال بوديم که همديگر رو مي بينيم، هر دو خوشحال بوديم که زنده ايم، ولي هردومون حکم اعدام گرفته بوديم و زير اعدام بوديم. 

رضا فاني يزدي

rezafani@yahoo.com

حالا ديگه بيشتر از پانزده سال شده که ندیدمش و خبري هم ازش ندارم. آخرين بار كه همديگر رو ديديم، شهريور ماه سال 67 بود، هر دو تامون نگران بوديم و نمي دونستيم چه اتفاقي داره مي افته! ولي هر دو مي دونستم که اوضاع خيلي بديست. شايد هردومون فکر مي کرديم که ديگه آخرين روزهاي زندگي ماست، ولي من نمي تونستم فکر کنم که پانزده سال بعد اين دفعه با هم ديدار مي كنيم، ولي من تنها هستم. من با او ديدار مي كنم ولي وقتي که او ديگه نيست، محمدرضا را چند روز بعد از آن آخرين ديدار اعدام کردند.

این عکس در مشهد روز جشن ازدواج برادرم عباس و مهین است. به ترتیب از چپ، برادرم عباس، من، محمد رضا و مهین

من و جعفر و مهدي و محمدرضا دوستان خوبي بوديم كه روزهاي خيلي خوشي رو با هم گذرونديم.  کلاس چهارم دبيرستان بوديم که همه با هم آشنا شديم گرچه من و مهدي از قبل همديگر رو مي شناختيم. وجه مشترک همه ما غير از اين که جوان بودیم، عاشق زندگي بوديم، فوتبال بازي مي كرديم و با هم به كوهنوردي مي رفتيم و گاه به سينما و تفريح، يک چيز ديگر هم بود: به اصطلاح سياسي بوديم. شايد اين بيشتر باعث شده بود که ما با هم جور بشيم. پدر محمدرضا گروه ما رو «هم قطار» صدا مي کرد. خونه همديگه زياد مي رفتيم گرچه پدر و مادرهامون اونوقت ها همديگه رو زياد مي شناختن، اما هر خونه اي مثل خونه خودمون بود، غذاي گرم و آماده، محبت مادرانه و عشق و علاقه پدرانه از طرف همه پدر و مادرا رو داشتيم. مادر مهدي سال گذشته فوت کرد، پدر جعفر بعد از تحمل سالها زجر و عذاب بعد از مرگ محمد و زهرا در درگيري هاي خياباني و اعدام محسن و بعد هم اعدام علي و محمود در سال 67، چند سال پيش در گذشت. پدر و مادرهامون بعدا با هم آشنا شدند، پشت ميله هاي زندان، البته در آن طرف سالن ملاقات. محمدرضا مذهبي بود، به همين جهت او به مجاهدين گرايش داشت و ما به چريک هاي فدايي. با اینکه گروه ما در سالهاي بعد گرايشات گوناگوني پيدا کرد، اما هميشه دوستاني خوب باقي مانديم.

من ارديبهشت سال 62 دستگير شدم، جعفر نيز همان سال به زندان افتاد، مهدي خوشبختانه مهاجرت کرد، محمدرضا اما سال 63 بود که دستگير شد. با اينكه ديگه هيچ ارتباطي با مجاهدين نداشت، در دادگاه اول به اعدام محکوم شد. يکي دوسالي بود که از هم خبر نداشتيم که يک روز تقريبا اواخر سال 63 محمدرضا را به بند ما آوردند. هردو خوشحال بوديم كه همديگر رو مي بينيم، هر دو خوشحال بوديم که زنده ايم، ولي هردومون حکم اعدام گرفته بوديم و زير اعدام بوديم. 

تقريبا به فاصله چند ماه از همدیگر به دادگاه دوم رفتيم و هر دو محکوم به بيست سال حبس شديم. 

محمدرضا واليبال خوب بازي مي کرد. اون وقتها که دبيرستان مي رفتيم، گاه گاهي واليبال شرطي مي زديم. توي زندان هم وقتي اوضاع بهتر شده بود و هواخوري داشتيم و توپ گرفته بوديم، باز واليبال برقرار شد. رابطه مون به همون خوبي سالهاي نوجواني و جواني بود. 

من پس از آزادي از زندان با تنی خسته و روحي پر درد از سالهاي مرگبار زندان با سهيلا که سالها با عشق منحصر به خود در انتظارم بود، ازدواج کردم. حالا ما دو بچه داريم، ميترا و البرز. اکثرا بچه ها قبل از خواب از من ميخوان که از خاطرات دوران جواني ام براشون بگم. از همکلاسی هام، دوستای خوبم، گاهي ميگن “بابا، بهترين دوستهات کي بودن؟ از اونها برامون بگو!” از مهدي و جعفر و محمدرضا براشون گفته ام، از روزهايي که با هم بوديم، از دوران دبيرستان، از کوهنوردي، از دوران زندان، از شب هايي که به بهانه درس خواندن تا نیمه شب فوتبال بازي مي كرديم، از شب هاي ملاقه زني و چهارشنبه سوري، از شب ملاقه زني که محمدرضا کتک خورد، از دعواهامون با بچه هاي دبيرستان هاي ديگه، و از اذيت کردن ها و شوخي هاي نوجواني و خلاصه هر چي يادم مياد. 

مهدي پارسال که از انگلیس آمده بود، براشون سوغاتي آورد. جعفر را مي دونن توي كانادا زندگي مي کنه و بچه داره، صداش رو شنيده اند، عکس هاش رو هم ديده اند. براي ميترا و البرز، عمو مهدي و عمو جعفر نه فقط خاطره من، كه انسان هاي زنده و دوست داشتني هستند. اما محمدرضا ديگه نيست. نه صداش هست، و نه ميتونه سوغاتي بياره. جمهوري اسلامي با اعدام محمدرضا، ميترا و البرز رو از دیدن او محروم کرد. نه تنها من، که ميترا و البرز هم دلشون برای محمدرضا تنگ شده، آنها هم دوست داشتن او را ببينند، دلشون براي عمو محمدرضا تنگ شده.

محمدرضا اگه زنده بود، اگه اعدام نشده بود، امروز او هم بچه داشت. شايد اگر دختري مي داشت اسمش را “نسترن” مي گذاشت، از اسم نسترن خوشش میومد. 

البرز که به دنيا اومد، مامان براي کمک به ما آمد آمريکا. دو سالي پيش ما بود، البرز و ميترا چه لذتي بردند. مادربزرگ رو تجربه می کردند، مادربزرگ براشون غذا درست مي کرد، لوسشون میکرد، قصه مي گفت. مادر بزرگ هم لذت مي برد، نوه هاش رو دوست داشت، خوشحال بود که من اعدام نشدم و او امروز از بودن در کنار نوه هاش لذت ميبره.

اعدام محمدرضا نه تنها مادرش رو بي فرزند کرد، که او را از داشتن نوه هاي پسرش براي هميشه محروم کرد، عروسش رو اصلا نديد. اگر محمدرضا اعدام نمي شد، مادر محمدرضا عروسش رو ميديد، نوه هاش رو بغل ميكرد و مي بوسيد،  دلش که میگرفت به اونها زنگ مي زد و حالشون رو مي پرسيد، بچه ها براش شعر مي خوندن و او لذت مي برد.

اما امروز او تنهاست. محمدرضا نيست، عروسي نيست، و صداي آواز بچه ها در خانه خالي و پر غم آنها پيدا نيست.

علي برادر کوچکتر محمدرضا بود. سال 60 بود که دستگير شد. فقط 15 سال داشت. يكي از جوانترين بچه هاي بند بود. شهريور 67 که اعدام شد تازه داشت خودش رو براي امتحان نهايي شهريور همان سال آماده می کرد.

با اعدام محمدرضا و علي خانواده سعيدي براي هميشه آنها را از دست داد.

از اعدام متنفرم. کاش مردم ما، روشنفکران ما، طرفداران حقوق بشر در جامعه ما مثل خيلي از جوامع ديگر دنيا، بيست سال پيش، پنجاه سال پيش يا حداقل در دوره انقلاب به عنوان اولين خواست يک جامعه براي ادامه زندگي بهتر، خواستار لغو حکم اعدام شده بودند، کاش حکم اعدام لغو شده بود.

تصور کنيد که حکم اعدام نبود، چه همه آدم امروز زنده بودند! محمدرضا مسلما امروز زنده بود، علي هم زنده بود، محسن و محمد و علي بهکیش هم زنده بودند، امين هم زنده بود، و هزاران هزار انسان ديگر. تصور کنيد چقدر دخترها و پسرهاي جواني که اعدام شدند، اگر حکم اعدام لغو شده بود، امروز زنده بودند، ازدواج کرده بودند و يک عالمه بچه هاي شيرين و دوست داشتني مثل بچه هاي همه ما داشتند.

اگر اعدام لغو شده بود، امروز ميترا مي توانست با نسترن بازي کند و البرز شايد با ياسر، محمدرضا دوست داشت اسم پسرش رو “ياسر” بذاره.

اگر اعدام نبود، اگه 25 سال پيش همه ما تصميم به لغو اعدام گرفته بوديم، امروز چقدر مادربزرگها و پدربزرگها که نوه داشتند، مادر محمدرضا براي نسترن و ياسر قصه مي گفت و گاه هم با صداي آوازهاي کودکانه آنها به خواب مي رفت.

اين چه حکم لعنتي است که همه را مجازات مي کند، از محمدرضا گرفته تا ميترا و البرز، تا نسترن و ياسر تا مادر و پدر محمدرضا، و من و تو. چند هزار نفر بايد اعدام شوند، چند ميليون نفر بايد اعدام شوند تا ما قانع شويم که اعدام باید لغو گردد.

دلم براي محمد رضا خيلي تنگ شده، کاش او اعدام نمي شد.

رضا فاني يزدي

19 مهر 1382