با دولت آبادی و سروش در زندان


عبدالکریم سروش در تمام سالهای زندان در دهه شصت با ما بود. دیگر شخصیت های دولتی می آمدند و می ‏رفتند. مثلا هرشب در اخبار ساعت ۸ مهندس میرحسین موسوی برصفحه تلویزیون ظاهر می شد و گزارش هیات ‏دولتش را می داد و می رفت. سروش اما در تمام شب و روز در طاقچه های اتاق زندان نشسته بود و در هر ‏ساعت سکوت و مطالعه اجباری با ما حرف می زد و مجبورمان می کرد که از عقاید خود دست برداریم. خودداری ‏از شنیدن سروش و یا خواندن کتابهای او در ساعتهای سکوت و مطالعه برای ما روزها و ماهها تبعید در ‏سلولهای انفرادی و بستن دستهایمان به پایین لوله های شوفاژ و یا آویزان کردنمان از دوش حمام را در پی داشت. ‏آنقدر آنجا می ماندیم تا بپذیریم که برگردیم برای شنیدن و مطالعه ی دوباره آثار فیلسوف بی بدیل اندیشه های ‏اسلامی در زندان ها.‏

پس از برکناری لاجوردی و نوچه های او در زندانهای سراسر کشور، به همت فشارهای روزافزون آیت الله ‏منتظری و اطرافیان ایشان بود که کم کم میدان یکه تازی سروش، پهاوان تک تاز و فاتح سلولهای انفرادی و اطاق ‏های دربسته زندانها، از رونق افتاد و سروکله کتابهای دیگران به درون کتابخانه های کوچک اتاق های ما پیدا شد. ‏محمود دولت آبادی و از جمله «کلیدر» او با رفتن لاجوردی ها بود که توانست به اتاق های ما بیاید و دریجه ‏زندگی به بیرون را به روی ما بگشاید.‏

گرچه هنوز در ساعت های سکوت و مطالعه اجباری کتاب های سروش را به زور بخورد ما می دادند، اما حالا با ‏ورود کتابهای دولت آبادی و دیگران کم کم درهای زندگی به دنیای بیرون به رویمان باز می شد. با دولت آبادی و ‏کلیدر او بود که به دهات اطراف خراسان سفر می کردیم. در کنار برکه ای که مارال در آن شنا می کرد و از نگاه ‏گل‌محمد زیبایی های زندگی را مزه مزه می کردیم. و از دنیای مخوف و شکنجه ای که در آن سالها به کمک ‏کتابهای سروش برایمان درست کرده بودند پا به بیرون می گذاشتیم و باز انسانیت و احساسات انسانی را در خود ‏باز می یافتیم.‏

تجربه ی زندگی در زندان با دولت آبادی در کنار سروش خیلی هم با دوام نبود. همان امام خمینی که با انقلاب ‏فرهنگی درهای دانشگاهها را بسته بود و دانشجویان را به زندانها فرستاده بود، و سروش نماینده فرهنگی اش در ‏ستاد انقلاب فرهنگی بود، این‌بار انقلابی عظیم تر از انقلاب فرهنگی کرد. امام با حکمی در چند سطر در تابستان ‏‏۶۷ قلع و قمع در زندانها را فرمان داد. در ظرف کمتر از یکی دو ماه کمیته های مرگ در سراسر کشور چندین ‏هزار زندانی سیاسی را به قتلگاه بردند. ماهها در اتاقهای دربسته و سلولهای انفرادی و قرنطینه ها منتظر مرگ ‏بودیم. تا کم کم اوضاع فروکش کرد. باز هم آیت الله منتظری تنها تک صدای اعتراض در جمع کل آقایان بود. ‏

بچه ها که پس از موج اعدام ها از زندان‌های سپاه و قرنطینه باز به بندها بازگشتند، تعریف می کردند که از آنهمه کتاب که ‏داشتیم باز چندتایی بیشتر باقی نمانده بود. نه تنها بچه ها اعدام شده بودند، کتابها را نیز اعدام کرده بودند. کلیدر ‏دولت آبادی، افسانه ی نیما، آیدای شاملو، و دهها و دهها کتاب دیگر را نیز قلع و قمع کرده بودند. دوباره زندان ‏مانده بود با قرآن و نهج البلاغه و صحیفه سجادیه و مصباح یزدی و سروش!‏

باز از مرگ رهیده ها و وحشت زده های بازگشته از پای چوبه های دار، کتابهای سروش و مصباح یزدی را ‏برای رهایی از مرگ و نشانه ی توبه به دست می گرفتند. کلیدر دولت آبادی باز به غارها پرتاب شد. و سروش و ‏مصباح چون پیروز میدان جنگ سروکله پهلوانی و یکه تازی شان در اتاق های مرگ زده ی زندانها پدیدار شد.‏

از آن روزها تقریبا بیشتر از بیست سال می گذرد. تا چند روز پیش که باز دوباره سروش و دولت آبادی را در ‏کنار هم دیدم. در نشریه ها خواندم که محمود دولت آبادی در مراسمی به سروش به عنوان نماینده ‏خمینی در شورای انقلاب فرهنگی تاخته است که “انقلاب فرهنگی باعث شد تا جامعه فرهنگی ایران از مغز تهی ‏شود.” و سروش را خطاب کرده است که “آقای سروش، شما علمدار رفتار شنیعی شدید که باعث شد بهترین ‏فرزندان این مملکت بگذارند بروند.”* ‏
سروش در پاسخ به ایشان گفته است‎‎
‏ “به حکم امام، برای خدمت به فرهنگ در آن ستاد بدون ستاندن قرانی مزد شبانه روز عرق شرافت ریختم.”‏
‎‎‏ و همچنین گفته است‏
‎‎‏ “شیخ ستاد بودن نه حسن است و نه عیب، آنکه عیب است دروغ زنی و دریوزگی و چاپلوسی کردن و سابقه ‏استالینی داشتن و فرصت طلبانه ژست آزادیخواهی گرفتن است.”‏
‎‎‏ و گفته است که‏
‎‎‏ “به جستجو‎ ‎برآمدم که قصه‎ ‎چيست و محمود دولت‌آباد کيست، خبر آوردند خفته‌اي است در غاري نزديک ‏دولت‌آباد که‎ ‎پس از 30 سال ناگهان بي‌خواب شده و دست و رو نشسته که‎ ‎پشت ميز خطابه پرتاب شده و ‏به‎ ‎حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با سخافت و شناعت از معلمي به‎ ‎نام عبدالکريم سروش‎ ‎سخن رانده و او را شيخ انقلاب فرهنگي خوانده و دروغ در دغل کرده و‎ ‎متکبرانه با حق جدل کرده است و ‏اين همه عقده‌گشايي و ناخجستگي در مجلسي به‏‎ ‎نام و حمايت از مير حسين موسوي که‎ ‎در پي ‏پوشيدن قباي خجسته صدارت است‎.‎‏”**‏
‎‎

نمی دانم اگر سروش در تهران بود و لاجوردی در قدرت، و یا پشتوانه اطلاعاتی و امنیتی دستگاه حکومت ‏دینی یاری اش می کرد، دولت آبادی چه سرنوشتی پیدا می کرد.

سرنوشت سعیدی سیرجانی به یادم می آید که او هم “به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با ‏حق جدل کرده بود.”‏‏


با احترام،‎
رضا فانی یزدی

‎اول خرداد ۱۳۸۸
‏۲۲ مه ۲۰۰۹‏