مرداد باز فرا رسید، نازلی هم اینجاست. نازلی کوچولو که حالا 23 ساله شده.
مرداد 67 ماه مرگ بود، باز سخت دلم گرفته. 16 سال از اون موقع گذشت، بیشتر از 5 هزار نفر از زندانیان رو در کمتر از دوماه اعدام کردند، تو مشهد که ما بودیم، بیش تر از 200 نفر اعدام شدند. امین هم اعدام شد.
اون روزها ما توی بند دو بودیم، تقریبا همه بچه های مجاهد بند ما اعدام شدند، بند دو در بند جدید واقع بود. سال های اول توی بند چهار بودیم. زندان مشهد 4 تا بند داشت. بند چهار مخصوص ما بود، زندانیان سیاسی، از همه گروهها بودیم. مجاهد، توده ای ، فدایی از هر جناحش، اکثریتی، اقلیتی، جناح چپ، بقیه هم بودند، پیکار، رزمندگان، سهند، بچه های حزب رنجبران، طوفان، هم حزبش و هم سازمانش، دو تا اتاق هم پر بود از بهایی ها، چند تایی هم ساواکی، و افسر شهربانی، یکی دو تا هم خان و فئودال محلی، بعضی از چهره های ملی مثل حاج طاهر احمدزاده، گروه اشرف، بچه های گروه کشتگر تقریبا آخرین گروهی بودند که دستگیر شدند، اونها رو وقتی آوردند، دیگه رفته بودیم بند جدید. بند جدید رو بعد از انقلاب در واقع بعد از سال 60 که دستگیری های گسترده مجاهدین شروع شد، ساخته بودند. زندان جا کم آورده بود، جمعیت زندانها هم مثل جمعیت کشور روزبروز زیاد می شد. مسئولین زندان تصمیم گرفته بودند بند سیاسی رو کلا از بقیه جدا کنند. مسئولیت کل زندان اونوقت ها به عهده شهربانی بود، حتی انتظامات بند چهار هم به عهده شهربانی بود. ولی داخل بند همه به عهده دادستانی و اطلاعات سپاه که بعدها شد وزارت اطلاعات. بیرون از بند دست پاسبانها بود و داخل بند دست اسدالله ها، مامورین انتظامات که بیشتر از سپاه و دادستانی انقلاب بودند رو می گفتیم “اسدالله”. در واقع این اسمی بود که خودشون روی خودشون گذاشته بودند، اسدالله، یعنی شیر خدا.
جالب بود اسم یکی از این شیرهای خدا را بچه ها گذاشته بودند «پلنگ صورتی»، اسدالله حسینی رو میگم، مثل پلنگ صورتی راه می رفت. بچه ها می گفتند قبل از انقلاب کنترل چی سینما کریستال در مشهد بوده، ولی به یمن انقلاب سخت حزب اللهی شده بود و از قضا آنقدر شدید که شده بود نگهبان داخلی زندان، عجیب سادیسم داشت. تا آنجا که می تونست بچه ها را اذیت می کرد، لمپنی بود به تمام معنا.
می گفتم رفتیم بند جدید. اواخر سال 63 بود که بند جدید درست شد. بند جدید خودش سه قسمت داشت، بند 1، بند 2، و قسمت قرنطینه و انفرادی و انباری. داستان انباری رو بعدا باید مفصل تعریف کنم.
سال 67 همه داخل بند جدید بودیم که فاجعه اتفاق افتاد.
زندان تازه زندان شده بود، تواب ها تقریبا اکثرا دیگه آزاد شده بودند. تک و توکی هنوز تواب بود، ولی دیگه توی اطاق های ما نبودند. سالهای قبل، یعنی اون سالهای اول، جو غالب زندان جو توابین بود. کشتارهای وحشیانه رژیم، شکنجه و آزار، بی تجربگی زندانیان، سبعیت زندانبانها، همه و همه باعث شده بود که اکثر بچه ها بریده بودند، بدجوری بریده بودند. خیلی ها با مسئولین زندان همکاری می کردند. از همه نوعش بود، از نفوذی گرفته تا علنی، از گزارش نویس گرفته تا فرهنگی کار، از مسئول اتاق گرفته تا مسئول حمام و توالت، که گزارش می دادند که ورپا می شاشی، یا که غسل می کنی یا نه، خلاصه اینکه ورپا شاشیدن زندانیان گویا از نظر مسئولین مقاومت و معاندت یا نظام و اسلام محسوب می شد. یادمه یکبار دادیار ناظر زندان، حاجی ولی پور به مادرم که نگران حکم من بود، گفته بود: «پسرت هنوز سر موضع است، حموم که میره غسل نمی کنه، تو توالت ورپا می شاشه، دعای کمیل شرکت نمی کنه و با توابین هم حرف نمی زنه!» همین ها کافی بود که سرموضعی قلمداد بشی.
سالهای سختی بود، ولی خب، تمام شده بود. حالا دیگه شرایط خیلی بهتر شده بود، اعتماد عمومی به زندان برگشته بود، بچه ها احساس آرامش می کردند. بعضی ها توی گروه های چند نفره کتاب می خوندند، بعضی ها انگلیسی و فرانسه و عربی می خوندند. یک عده از بچه های جوان که هنوز محصل بودند، درس می خوندند، ماها که دانشجو بودیم، گاه گداری به آنها در ریاضی و فیزیک و شیمی کمک می کردیم. قرار بود که بتونند امتحان بدن و دیپلم بگیرند. دیگه ساعت سکوت و مطالعه اجباری نبود و مجبور نبودیم خطبه های نماز جمعه را گوش کنیم. ملاقات ها مرتب شده بود، هفته ای یکبار ملاقات داشتیم، 20 دقیقه، روز ملاقات که می شد از سر صبح بچه ها هیجان زیادی داشتند. با ماشین های دستی ریش می زدیم. اونوقتها تیغ ریش تراشی نمی دادند. توی بندهای عادی شنیده بودم بعضی ها با شیشه شکسته، شیشه های مربا که از فروشگاه می خریدند، ریششون رو می تراشیدن، بعضی ها هم با واجبی، یادش بخیر یکبار حسین هم با واجبی ریشش رو زد، صورتش وحشتناک سرخ شده بود!
خلاصه همه مرتب می کردیم. هر کسی بهترین لباس هاش رو می پوشید. تقریبا توی گروه های 20 تا 25 نفره به ملاقات می رفتیم. ما این ور سالن پشت میله و شیشه و خانواده اون طرف، از طریف تلفن هایی که اکثرا باز توسط تواب ها و مسئولین زندان کنترل و شنود می شد، با هم حرف می زدیم. گاهی هم آنقدر تلفن ها خراب بود که صدا به سختی شنیده می شد.
گاهی هم به خانواده ها اجازه می دادن بیان داخل بند و چند ساعتی اونجا باشند. به بعضی از پدرها که بچه های کوچک داشتند هم اجازه می دادند بچه شون بیان داخل بند.
بهار سال 66 بود. نازلی که اون موقع 5 سال بیشتر نداشت، اومد توی بند ما. من توی بند دو بودم. نازلی دختر خواهرمه. امین اون موقع توی قرنطینه بود. خواهرم تقاضا کرده بود که نازلی بتونه باباش، امین، رو ببینه. امین که دستگیر شد، نازلی پنج ماهش بیشتر نبود. حالا دیگه شده بود پنج ساله، که می اومد توی زندان باباش رو ببینه. آمده بود مثل هر بچه دیگه ای که باباش بغلش کنه، بندازدش بالا و پایین، ماچش کنه، بوسش کنه، باهاش حرف بزنه، وقتی صدا می زنه «بابا» بگه «جان بابا، چی عزیزم، چی دخترم، جان دخترم!»
نازلی هیچکدام از اینها رو هنوز تجربه نکرده بود. پری هم مامانش بود و هم باباش. مسئولین زندان موافقت کرده بودند که نازلی برای یک روز بیاد داخل بند. اول رفته بود توی قرنطینه، یکی دو ساعت با امین بود. نمی دونم اونجا چکار کرده بودند، حتما امین خیلی بوسیده بودش، بچه های دیگه هم همینطور. اون وقتها نازلی خیلی شیرین بود. با اون کوچکی حرف های گنده گنده می زد. خواهرم وقتی نازلی رو آورده بود، گفته بود “دایی اش هم توی بند 2 زندونیه، اگه میشه یکی دو ساعتی هم بذارین اونو ببینه.” عصری بود که منو صدا زدند نگهبانی بند. رفتم دیدم تقی زاده بود. تقی زاده مسئول ملاقات بود. نازلی رو آورده بود تو نگهبانی. نازلی پرید تو بغلم، من که دستگیر شدم نازلی یک سال و 4 ماهش بود. احتمالا از من بیشتر از باباش یادش بود. بغلش کردم، برای اولین بار از تقی زاده خواهش کردم که اگه میشه یک دوساعت نازلی بیاد داخل بند ما. او هم نامردی نکرد و قبول کرد.
نازلی رو آوردم توی اتاقمون. یک دفعه تمام بند ریختند توی اتاق. بچه های مجاهدین که شنیدند نازلی دختر امینه، یکهو سرریز شدندتوی اتاق ما. امین از بچه های مجاهدین بود، دو تا برادرش قبلا در ارتباط با سازمان اعدام شده بودند. فریدون و فرزاد. خودش از فعالین انجمن معلمان مسلمان بود. تو بچه های مجاهد اعتبار خاصی داشت، هم با تجربه بود، هم متین بود و هم از خانواده ای بود که 2 برادر اعدامی داشت. وقتی آمد توی بند، نماینده بند انتخاب شد.
اون موقع نازلی چند تا شعر قشنگ بلد بود که گاه توی ملاقات برام می خوند. ازش خواستم یک شعر برامون بخونه، نازلی اصلا خجالت نمی کشید. جلوی اونهمه آدم آنقدر قشنگ شعرش رو خوند که باورم نمی شد. شلوغی و هلهله اتاق باعث تعجب مسئولین بند شده بود و بچه ها بعد از این همه سال یک بچه ناز و خوشگل رو می دیدند. بچه ها امید زندگی هستند. و بالاخره اسدالله حسینی اومد (همون پلنگ صورتی به قول بچه ها) منو صدا زد و گفت «شو درست کردی!» و گفت که «نازلی رو بیار از اتاق بیرون.» گفت «برو توی حیاط باهاش قدم بزن، حق نداری تو اتاق بچه ها رو جمع کنی.»
رفتیم توی حیاط، باز بچه ها ول کن نبودند. چند دقیقه بعد اسدالله حسینی آمد و گفت «نازلی باید بره، دیگه نمی تونه توی بند باشه. ملاقاتت تموم شد!» نازلی رو از بند بردند. تو راه تقی زاده ازش پرسیده بود «بابات و دایی ات چی گفتند؟ بهت چیزی دادند یا نه؟» گویا لباس هاش رو هم گشته بودند.
امین مرداد 67 اعدام شد. بعد از اون ملاقات دیگه هیچ وقت نازلی رو نتونست ببوسه وبغل کنه. نازلی و پری چند سال پس از اعدام امین به اروپا مهاجرت کردند. حالا نازلی 23 سالشه. دو هفته پیش از آلمان اومده اینجا کالیفرنیا پیش من. زیبایی چهره اش هنوز همون زیبایی بچگیشه.
نازلی برای خودش زنی شده. پارسال که رفته بودم آلمان می گفت می خواد معلم بشه و برگرده ایران. برام جالب بود، بچه هایی که پدر و یا مادرشون اعدام شدند، می خوان برگردن ایران. جالب تر اینکه اونهایی که اعدام می کردند، حالا بچه هاشون یا خارجند یا دوست دارن بیان خارج.
اما امسال نازلی میگه تصمیم اش عوض شده، نمی خواد برگرده ایران.
امسال بعد از 16 سال از اعدام امین من و نازلی تو آمریکا هستیم. من و امین 6 سال با هم تو زندان مشهد بودیم. اولین روزی که وارد زندان شدم، رفتم اتاق امین. یعنی امین آمد دم در نگهبانی و منو برد تو اتاقشون، طبقه دوم، بند چهار. بهم پتو داد، لباس گرم داد، با بچه ها آشنام کرد، از اوضاع و احوال زندان برام گفت. بعدها چقدر باهم بحث کردیم، والیبال بازی می کردیم، می دویدیم، از نازلی و پری صحبت می کردیم و از آینده ای که برای امین هیچوقت ممکن نشد.
امسال مرداد ماه برام سخت تر شده. نازلی اینجاست، هر روز تصمیم می گیرم باهاش از امین و خاطراتش تعریف کنم، بهش بگم امین چقدر دوستش داشت، چقدر بهم شبیه بودن، حتی اخلاقشون. اما نمی دونم چرا موفق نمیشم. نمی دونم نازلی میخواد بدونه یا نه. هیچوقت ازم نپرسیده. می ترسم روزهای خوبش رو تلخ کنم. شاید هم اومده از امین بپرسه. خاطره زندان اومدنش رو هنوز خوب به یاد داره. حتما گرمای آغوش امین رو هم هنوز فراموش نکرده.
شاید یکی از این روزها باهاش صحبت کنم. بالاخره نازلی باید بدونه اون آخرین روزها امین چی می گفت، چی می خواست، چرا اعدامش کردند، کی ها این کارو کردند، و چرا؟ امین تنها اعدامی نبود، از بند ما بیشتر از 200 نفر از بچه های مجاهد اعدام شدند. خیلی از اونها مثل امین بچه داشتند، بچه های کوچک و بزرگ، چند ماه و چند ساله. خیلی از بچه هایی هم که اعدام شدند هنوز بچه بودند، خیلی جوان، بعضی هاشون مثل علی سعیدی، صادق، و محمد، سیزده چهارده ساله بودند که دستگیر شده بودن، تو زندان بزرگ می شدند، به دور از پدر و مادرهاشون. اگر نازلی و بچه هایی مثل او بیرون به دور از پدر و مادر بزرگ می شدند، علی و بقیه بچه های کوچولوی زندان به دور از خانواده ها، و توی سلول های انفرادی، اتاق های قرنطینه، و در بندهای عمومی کم کم بزرگ شدند. بعضی ها هم مثل سیاووش تو زندان متولد شدند و همانجا چند سالی بزرگ شدند.
اون وقت ها نه کمیته دفاع از زندانیان بود، و نه کمیسیون اصل نود، و نه اصلاح طلبانی که گاه گداری از وضع زندانها اظهار نگرانی کنند. اگر بود، چند کمیته کوچک دفاع از زندانیان سیاسی در خارج از کشور و خانواده های ما در داخل. جمهوری اسلامی هم گوشش به هیچ کس و هیچ جا بدهکار نبود. بعضی از آقایانی که اینروزها از وضعیت زندانها و شکنجه و آزار زندانیان گله دارند، اونوقتها خودشان بخشی از پروسه شکل گیری زندان و شکنجه را به عهده داشتند. دگراندیشی توی اون دوران جرمی بود که اعدامت می کردند، شورای انقلاب فرهنگی ستاد کودتا بود بر علیه دانشجویان و اساتید دگراندیش دانشگاهها. اونها اول از دانشگاه بیرونت می کردند و همون اخراج از دانشگاه و پرونده ای که برات درست کرده بودند، کافی بود که دادستانی بیاد دنبالت و خلاصه سر از کمیته و سپاه و دادستانی در آری و اگر شانس میاوردی، اعدام نمی شدی و می رفتی زندان.
تاسال 67 حدود 20 هزار نفر در سراسر ایران در زندانها اعدام شده بودند. سال 67 بیش از 5 هزار نفر دیگر نیز اعدام شدند. سال 67 رکورد تازه ای از جنایت رو برای رژیم به جا گذاشت و بیش از 5 هزارنفر دیگه به آمار جنایت رژیم اضافه کرد.
در کمتر از 2 ماه، مرداد و شهریور 67، بیش از 5 هزارنفر زندانی سیاسی که اکثرشون بیشتر از 5 یا 6 سال زندان رو تحمل کرده بودند، در مصاحبه های چند دقیقه ای به مرگ محکوم شدند. امین یکی از قربانیان این جنایت بود.
امین پس از 7 سال تحمل زندان و شکنجه اعدام شد، اما شکنجه نازلی هنوز ادامه داره. از چهارماهگیش که امین رو دستگیر کردند، 7 ساله بود که امین رو اعدام کردند، تا حالا که 23 سالشه…
یادشون به خیر، کاش همه شون هنوز زنده بودند
12 مرداد 1383
مرداد 67 ماه مرگ بود
رضا فانی یزدی
rezafani@yahoo.com
مرداد باز فرا رسید، نازلی هم اینجاست. نازلی کوچولو که حالا 23 ساله شده.
مرداد 67 ماه مرگ بود، باز سخت دلم گرفته. 16 سال از اون موقع گذشت، بیشتر از 5 هزار نفر از زندانیان رو در کمتر از دوماه اعدام کردند، تو مشهد که ما بودیم، بیش تر از 200 نفر اعدام شدند. امین هم اعدام شد.
اون روزها ما توی بند دو بودیم، تقریبا همه بچه های مجاهد بند ما اعدام شدند، بند دو در بند جدید واقع بود. سال های اول توی بند چهار بودیم. زندان مشهد 4 تا بند داشت. بند چهار مخصوص ما بود، زندانیان سیاسی، از همه گروهها بودیم. مجاهد، توده ای ، فدایی از هر جناحش، اکثریتی، اقلیتی، جناح چپ، بقیه هم بودند، پیکار، رزمندگان، سهند، بچه های حزب رنجبران، طوفان، هم حزبش و هم سازمانش، دو تا اتاق هم پر بود از بهایی ها، چند تایی هم ساواکی، و افسر شهربانی، یکی دو تا هم خان و فئودال محلی، بعضی از چهره های ملی مثل حاج طاهر احمدزاده، گروه اشرف، بچه های گروه کشتگر تقریبا آخرین گروهی بودند که دستگیر شدند، اونها رو وقتی آوردند، دیگه رفته بودیم بند جدید. بند جدید رو بعد از انقلاب در واقع بعد از سال 60 که دستگیری های گسترده مجاهدین شروع شد، ساخته بودند. زندان جا کم آورده بود، جمعیت زندانها هم مثل جمعیت کشور روزبروز زیاد می شد. مسئولین زندان تصمیم گرفته بودند بند سیاسی رو کلا از بقیه جدا کنند. مسئولیت کل زندان اونوقت ها به عهده شهربانی بود، حتی انتظامات بند چهار هم به عهده شهربانی بود. ولی داخل بند همه به عهده دادستانی و اطلاعات سپاه که بعدها شد وزارت اطلاعات. بیرون از بند دست پاسبانها بود و داخل بند دست اسدالله ها، مامورین انتظامات که بیشتر از سپاه و دادستانی انقلاب بودند رو می گفتیم “اسدالله”. در واقع این اسمی بود که خودشون روی خودشون گذاشته بودند، اسدالله، یعنی شیر خدا.
جالب بود اسم یکی از این شیرهای خدا را بچه ها گذاشته بودند «پلنگ صورتی»، اسدالله حسینی رو میگم، مثل پلنگ صورتی راه می رفت. بچه ها می گفتند قبل از انقلاب کنترل چی سینما کریستال در مشهد بوده، ولی به یمن انقلاب سخت حزب اللهی شده بود و از قضا آنقدر شدید که شده بود نگهبان داخلی زندان، عجیب سادیسم داشت. تا آنجا که می تونست بچه ها را اذیت می کرد، لمپنی بود به تمام معنا.
می گفتم رفتیم بند جدید. اواخر سال 63 بود که بند جدید درست شد. بند جدید خودش سه قسمت داشت، بند 1، بند 2، و قسمت قرنطینه و انفرادی و انباری. داستان انباری رو بعدا باید مفصل تعریف کنم.
سال 67 همه داخل بند جدید بودیم که فاجعه اتفاق افتاد.
زندان تازه زندان شده بود، تواب ها تقریبا اکثرا دیگه آزاد شده بودند. تک و توکی هنوز تواب بود، ولی دیگه توی اطاق های ما نبودند. سالهای قبل، یعنی اون سالهای اول، جو غالب زندان جو توابین بود. کشتارهای وحشیانه رژیم، شکنجه و آزار، بی تجربگی زندانیان، سبعیت زندانبانها، همه و همه باعث شده بود که اکثر بچه ها بریده بودند، بدجوری بریده بودند. خیلی ها با مسئولین زندان همکاری می کردند. از همه نوعش بود، از نفوذی گرفته تا علنی، از گزارش نویس گرفته تا فرهنگی کار، از مسئول اتاق گرفته تا مسئول حمام و توالت، که گزارش می دادند که ورپا می شاشی، یا که غسل می کنی یا نه، خلاصه اینکه ورپا شاشیدن زندانیان گویا از نظر مسئولین مقاومت و معاندت یا نظام و اسلام محسوب می شد. یادمه یکبار دادیار ناظر زندان، حاجی ولی پور به مادرم که نگران حکم من بود، گفته بود: «پسرت هنوز سر موضع است، حموم که میره غسل نمی کنه، تو توالت ورپا می شاشه، دعای کمیل شرکت نمی کنه و با توابین هم حرف نمی زنه!» همین ها کافی بود که سرموضعی قلمداد بشی.
سالهای سختی بود، ولی خب، تمام شده بود. حالا دیگه شرایط خیلی بهتر شده بود، اعتماد عمومی به زندان برگشته بود، بچه ها احساس آرامش می کردند. بعضی ها توی گروه های چند نفره کتاب می خوندند، بعضی ها انگلیسی و فرانسه و عربی می خوندند. یک عده از بچه های جوان که هنوز محصل بودند، درس می خوندند، ماها که دانشجو بودیم، گاه گداری به آنها در ریاضی و فیزیک و شیمی کمک می کردیم. قرار بود که بتونند امتحان بدن و دیپلم بگیرند. دیگه ساعت سکوت و مطالعه اجباری نبود و مجبور نبودیم خطبه های نماز جمعه را گوش کنیم. ملاقات ها مرتب شده بود، هفته ای یکبار ملاقات داشتیم، 20 دقیقه، روز ملاقات که می شد از سر صبح بچه ها هیجان زیادی داشتند. با ماشین های دستی ریش می زدیم. اونوقتها تیغ ریش تراشی نمی دادند. توی بندهای عادی شنیده بودم بعضی ها با شیشه شکسته، شیشه های مربا که از فروشگاه می خریدند، ریششون رو می تراشیدن، بعضی ها هم با واجبی، یادش بخیر یکبار حسین هم با واجبی ریشش رو زد، صورتش وحشتناک سرخ شده بود!
خلاصه همه مرتب می کردیم. هر کسی بهترین لباس هاش رو می پوشید. تقریبا توی گروه های 20 تا 25 نفره به ملاقات می رفتیم. ما این ور سالن پشت میله و شیشه و خانواده اون طرف، از طریف تلفن هایی که اکثرا باز توسط تواب ها و مسئولین زندان کنترل و شنود می شد، با هم حرف می زدیم. گاهی هم آنقدر تلفن ها خراب بود که صدا به سختی شنیده می شد.
گاهی هم به خانواده ها اجازه می دادن بیان داخل بند و چند ساعتی اونجا باشند. به بعضی از پدرها که بچه های کوچک داشتند هم اجازه می دادند بچه شون بیان داخل بند.
بهار سال 66 بود. نازلی که اون موقع 5 سال بیشتر نداشت، اومد توی بند ما. من توی بند دو بودم. نازلی دختر خواهرمه. امین اون موقع توی قرنطینه بود. خواهرم تقاضا کرده بود که نازلی بتونه باباش، امین، رو ببینه. امین که دستگیر شد، نازلی پنج ماهش بیشتر نبود. حالا دیگه شده بود پنج ساله، که می اومد توی زندان باباش رو ببینه. آمده بود مثل هر بچه دیگه ای که باباش بغلش کنه، بندازدش بالا و پایین، ماچش کنه، بوسش کنه، باهاش حرف بزنه، وقتی صدا می زنه «بابا» بگه «جان بابا، چی عزیزم، چی دخترم، جان دخترم!»
نازلی هیچکدام از اینها رو هنوز تجربه نکرده بود. پری هم مامانش بود و هم باباش. مسئولین زندان موافقت کرده بودند که نازلی برای یک روز بیاد داخل بند. اول رفته بود توی قرنطینه، یکی دو ساعت با امین بود. نمی دونم اونجا چکار کرده بودند، حتما امین خیلی بوسیده بودش، بچه های دیگه هم همینطور. اون وقتها نازلی خیلی شیرین بود. با اون کوچکی حرف های گنده گنده می زد. خواهرم وقتی نازلی رو آورده بود، گفته بود “دایی اش هم توی بند 2 زندونیه، اگه میشه یکی دو ساعتی هم بذارین اونو ببینه.” عصری بود که منو صدا زدند نگهبانی بند. رفتم دیدم تقی زاده بود. تقی زاده مسئول ملاقات بود. نازلی رو آورده بود تو نگهبانی. نازلی پرید تو بغلم، من که دستگیر شدم نازلی یک سال و 4 ماهش بود. احتمالا از من بیشتر از باباش یادش بود. بغلش کردم، برای اولین بار از تقی زاده خواهش کردم که اگه میشه یک دوساعت نازلی بیاد داخل بند ما. او هم نامردی نکرد و قبول کرد.
نازلی رو آوردم توی اتاقمون. یک دفعه تمام بند ریختند توی اتاق. بچه های مجاهدین که شنیدند نازلی دختر امینه، یکهو سرریز شدندتوی اتاق ما. امین از بچه های مجاهدین بود، دو تا برادرش قبلا در ارتباط با سازمان اعدام شده بودند. فریدون و فرزاد. خودش از فعالین انجمن معلمان مسلمان بود. تو بچه های مجاهد اعتبار خاصی داشت، هم با تجربه بود، هم متین بود و هم از خانواده ای بود که 2 برادر اعدامی داشت. وقتی آمد توی بند، نماینده بند انتخاب شد.
اون موقع نازلی چند تا شعر قشنگ بلد بود که گاه توی ملاقات برام می خوند. ازش خواستم یک شعر برامون بخونه، نازلی اصلا خجالت نمی کشید. جلوی اونهمه آدم آنقدر قشنگ شعرش رو خوند که باورم نمی شد. شلوغی و هلهله اتاق باعث تعجب مسئولین بند شده بود و بچه ها بعد از این همه سال یک بچه ناز و خوشگل رو می دیدند. بچه ها امید زندگی هستند. و بالاخره اسدالله حسینی اومد (همون پلنگ صورتی به قول بچه ها) منو صدا زد و گفت «شو درست کردی!» و گفت که «نازلی رو بیار از اتاق بیرون.» گفت «برو توی حیاط باهاش قدم بزن، حق نداری تو اتاق بچه ها رو جمع کنی.»
رفتیم توی حیاط، باز بچه ها ول کن نبودند. چند دقیقه بعد اسدالله حسینی آمد و گفت «نازلی باید بره، دیگه نمی تونه توی بند باشه. ملاقاتت تموم شد!» نازلی رو از بند بردند. تو راه تقی زاده ازش پرسیده بود «بابات و دایی ات چی گفتند؟ بهت چیزی دادند یا نه؟» گویا لباس هاش رو هم گشته بودند.
امین مرداد 67 اعدام شد. بعد از اون ملاقات دیگه هیچ وقت نازلی رو نتونست ببوسه وبغل کنه. نازلی و پری چند سال پس از اعدام امین به اروپا مهاجرت کردند. حالا نازلی 23 سالشه. دو هفته پیش از آلمان اومده اینجا کالیفرنیا پیش من. زیبایی چهره اش هنوز همون زیبایی بچگیشه.
نازلی برای خودش زنی شده. پارسال که رفته بودم آلمان می گفت می خواد معلم بشه و برگرده ایران. برام جالب بود، بچه هایی که پدر و یا مادرشون اعدام شدند، می خوان برگردن ایران. جالب تر اینکه اونهایی که اعدام می کردند، حالا بچه هاشون یا خارجند یا دوست دارن بیان خارج.
اما امسال نازلی میگه تصمیم اش عوض شده، نمی خواد برگرده ایران.
امسال بعد از 16 سال از اعدام امین من و نازلی تو آمریکا هستیم. من و امین 6 سال با هم تو زندان مشهد بودیم. اولین روزی که وارد زندان شدم، رفتم اتاق امین. یعنی امین آمد دم در نگهبانی و منو برد تو اتاقشون، طبقه دوم، بند چهار. بهم پتو داد، لباس گرم داد، با بچه ها آشنام کرد، از اوضاع و احوال زندان برام گفت. بعدها چقدر باهم بحث کردیم، والیبال بازی می کردیم، می دویدیم، از نازلی و پری صحبت می کردیم و از آینده ای که برای امین هیچوقت ممکن نشد.
امسال مرداد ماه برام سخت تر شده. نازلی اینجاست، هر روز تصمیم می گیرم باهاش از امین و خاطراتش تعریف کنم، بهش بگم امین چقدر دوستش داشت، چقدر بهم شبیه بودن، حتی اخلاقشون. اما نمی دونم چرا موفق نمیشم. نمی دونم نازلی میخواد بدونه یا نه. هیچوقت ازم نپرسیده. می ترسم روزهای خوبش رو تلخ کنم. شاید هم اومده از امین بپرسه. خاطره زندان اومدنش رو هنوز خوب به یاد داره. حتما گرمای آغوش امین رو هم هنوز فراموش نکرده.
شاید یکی از این روزها باهاش صحبت کنم. بالاخره نازلی باید بدونه اون آخرین روزها امین چی می گفت، چی می خواست، چرا اعدامش کردند، کی ها این کارو کردند، و چرا؟ امین تنها اعدامی نبود، از بند ما بیشتر از 200 نفر از بچه های مجاهد اعدام شدند. خیلی از اونها مثل امین بچه داشتند، بچه های کوچک و بزرگ، چند ماه و چند ساله. خیلی از بچه هایی هم که اعدام شدند هنوز بچه بودند، خیلی جوان، بعضی هاشون مثل علی سعیدی، صادق، و محمد، سیزده چهارده ساله بودند که دستگیر شده بودن، تو زندان بزرگ می شدند، به دور از پدر و مادرهاشون. اگر نازلی و بچه هایی مثل او بیرون به دور از پدر و مادر بزرگ می شدند، علی و بقیه بچه های کوچولوی زندان به دور از خانواده ها، و توی سلول های انفرادی، اتاق های قرنطینه، و در بندهای عمومی کم کم بزرگ شدند. بعضی ها هم مثل سیاووش تو زندان متولد شدند و همانجا چند سالی بزرگ شدند.
اون وقت ها نه کمیته دفاع از زندانیان بود، و نه کمیسیون اصل نود، و نه اصلاح طلبانی که گاه گداری از وضع زندانها اظهار نگرانی کنند. اگر بود، چند کمیته کوچک دفاع از زندانیان سیاسی در خارج از کشور و خانواده های ما در داخل. جمهوری اسلامی هم گوشش به هیچ کس و هیچ جا بدهکار نبود. بعضی از آقایانی که اینروزها از وضعیت زندانها و شکنجه و آزار زندانیان گله دارند، اونوقتها خودشان بخشی از پروسه شکل گیری زندان و شکنجه را به عهده داشتند. دگراندیشی توی اون دوران جرمی بود که اعدامت می کردند، شورای انقلاب فرهنگی ستاد کودتا بود بر علیه دانشجویان و اساتید دگراندیش دانشگاهها. اونها اول از دانشگاه بیرونت می کردند و همون اخراج از دانشگاه و پرونده ای که برات درست کرده بودند، کافی بود که دادستانی بیاد دنبالت و خلاصه سر از کمیته و سپاه و دادستانی در آری و اگر شانس میاوردی، اعدام نمی شدی و می رفتی زندان.
تاسال 67 حدود 20 هزار نفر در سراسر ایران در زندانها اعدام شده بودند. سال 67 بیش از 5 هزار نفر دیگر نیز اعدام شدند. سال 67 رکورد تازه ای از جنایت رو برای رژیم به جا گذاشت و بیش از 5 هزارنفر دیگه به آمار جنایت رژیم اضافه کرد.
در کمتر از 2 ماه، مرداد و شهریور 67، بیش از 5 هزارنفر زندانی سیاسی که اکثرشون بیشتر از 5 یا 6 سال زندان رو تحمل کرده بودند، در مصاحبه های چند دقیقه ای به مرگ محکوم شدند. امین یکی از قربانیان این جنایت بود.
امین پس از 7 سال تحمل زندان و شکنجه اعدام شد، اما شکنجه نازلی هنوز ادامه داره. از چهارماهگیش که امین رو دستگیر کردند، 7 ساله بود که امین رو اعدام کردند، تا حالا که 23 سالشه…
یادشون به خیر، کاش همه شون هنوز زنده بودند
12 مرداد 1383