بازخوانی تاریخی مداخلات امپریالیستی در الجزایر، هندوچین، افغانستان و ایران و عراق و لیبی
هدف اصلی من از این نوشته این است که میخواهم نشان دهم که مداخلهٔ خارجی—چه در شکل اشغال کلاسیک استعماری، چه در قالب کودتاهای نظامی، چه با حملهٔ مستقیم نظامی و چه از مسیر جنگهای نیابتی—نهتنها به آن اهدافی که قدرتهای مداخلهگر با زبان پرطمطراق اعلام میکنند نمیرسد، بلکه اغلب نیرویی را از دل جامعه آزاد میکند که بهمراتب خطرناکتر، رادیکالتر و مهار ناپذیرتر از وضعیت پیشین است. برای فهم این الگو، به چند تجربهٔ تاریخی مشخص نگاه کردهام: از الجزایرِ زیر استعمار فرانسه؛ تا ویتنام، کامبوج و لائوس در چارچوب جنگهای هندوچین؛ از افغانستانِ دورهٔ داوود خان، کودتای حزب دموکراتیک خلق، اشغال شوروی، جهادِ سازمانیافته با حمایت آمریکا و پاکستان، و بعد هم اشغال آمریکا و بازگشت طالبان؛ و در نهایت ایران—از کودتای ۲۸ مرداد تا انقلاب اسلامی و موج بیداری اسلام سیاسی که بعد از آن در سراسر منطقه گسترده شد؛ از لبنان و فلسطین گرفته تا مصر، ترکیه، پاکستان و عربستان.
حرف اصلی من این است که مداخلهٔ خارجی، با بریدن مسیرهای طبیعی تحول سیاسی و اجتماعی و با از میان بردن بدیلهای دموکراتیک و سکولار، عملاً میدان را برای رادیکالترین و منسجمترین نیروها باز میکند—و در تجربهٔ تاریخ معاصر ما، این نیروها در بسیاری موارد، اسلام سیاسی در اشکال گوناگون آن بودهاند. همزمان، این مداخلات زخمی بر پیکر جوامع میزنند که ترمیم ناپذیر است: از ویرانی شهرها و زیرساختها گرفته تا زخمهای عمیق روانی و اجتماعی؛ از مهاجرتهای میلیونی تا جنگ های داخلی و نسلکشی. خسارتهایی که نه مردمِ قربانی و نه حتی خودِ قدرتهای مداخلهگر، بعدها هرگز قادر به جبران کامل آنها نخواهند بود.
مقدمه: وقتی تاریخ فرصت تکرار پیدا میکند
وقتی به قرن بیستم و ابتدای قرن بیستویک نگاه میکنم، یک چیز مدام جلوی چشمم تکرار میشود؛ چیزی شبیه یک الگوی ثابت و تکرار شونده : قدرتهای خارجی هر بار با یک اسم تازه وارد کشورها میشوند—یکبار به نام مهار کمونیسم، یکبار به نام مبارزه با تروریسم، یکبار به اسم ترویج دموکراسی، یکبار هم برای امنیت انرژی. حکومتها را سرنگون میکنند، ساختارهای سیاسی را در هم میشکنند، نظمهای تازهای تحمیل میکنند و میروند. اما چند دهه بعد، وقتی دوباره به عقب برمیگردیم و کارنامه را نگاه میکنیم، میبینیم نه از آن وعدهها خبری هست و نه از آن هدفهای پرطمطراق؛ در عوض، کشورِ میزبان به ویرانهای سیاسی و اجتماعی تبدیل شده، و خودِ قدرت مداخلهگر هم با زنجیرهای از بحرانها، دشمنیها و نفرتهای تازه روبهرو شده است.
در این نوشته، من همین الگو را از دل چند صحنهی تاریخی مشخص دنبال میکنم. از الجزایر شروع میکنم؛ جایی که استعمار فرانسه یکی از طولانیترین، خشنترین و خونینترین اشکال سلطه را اعمال کرد و بعد، با جنگی ویرانگر، ناچار شد کشور را ترک کند. بعد میروم به هندوچین؛ به ویتنام، کامبوج و لائوس، جایی که اول فرانسه و بعد آمریکا تلاش کردند مسیر تاریخ را به زور اسلحه به نفع خودشان تغییر دهند، اما در نهایت همان چیزی را ساختند که بیش از همه از آن میترسیدند. در افغانستان این چرخه را دوبار میبینیم: یک بار با شوروی، یک بار با آمریکا؛ و هر دو بار، نتیجهی نهایی چیزی نبود جز تقویت جریانهای رادیکال، نابودی نسلها و باقیماندن یک زخم باز تاریخی. و سرانجام میرسیم به ایران؛ به کودتای ۲۸ مرداد، به حمایت آمریکا و بریتانیا از شاه، به بستن راه هرگونه تحول دموکراتیک و سکولار، و باز شدن میدان برای نوعی از اسلام سیاسی که نه فقط ایران، که کل منطقه را برای دههها تحت تاثیر قرار داد.
در ادامه، با کمی حوصله، میخواهم این صحنهها را یکییکی باز کنم؛ نه برای روایت صرف تاریخ، بلکه برای رسیدن به این سؤال اساسی: اگر امروز دوباره کسی خیال کند که با دخالت خارجی در ایران یا هر کشور دیگری میتواند «نظم مطلوب» خودش را بسازد، در واقع دارد کدام بخش از این تاریخِ پر از شکست، ویرانی و فاجعه بار را عامدانه نادیده میگیرد؟
فصل اول: الجزایر – یک قرن استعمار، هشت سال جنگ، زخمی که هنوز بسته نشده
۱. فرانسه و ساختن یک مستعمرهٔ «داخلی»
الجزایر در سال ۱۸۳۰ توسط فرانسه اشغال شد. برخلاف بسیاری از مستعمرات دیگر، الجزایر در نگاه پاریس، صرفاً یک «مستعمرهٔ دوردست» نبود؛ بلکه عملاً نوعی امتدادِ خاک فرانسه تلقی میشد. این وضعیت، ساختاری بسیار خاص و خشونتبار ایجاد کرد: از یک سو، جمعیتی از اروپاییهای ساکن الجزایر (پیهنوارها) که از تمام حقوق شهروندی بهرهمند بودند، و از سوی دیگر، اکثریت قاطع مردم بومی که از ابتداییترین حقوق سیاسی محروم بودند. نظام مالکیت زمین، نظام آموزشی، نظام اداری، همگی به سود اقلیت فرانسوی بازطراحی شده بود.
در طول دههها، شورشها و مقاومتهای پراکندهای رخ داد؛ اما قدرت نظامی و اداری فرانسه اجازه نمیداد این مقاومتها به یک جنبش سراسری تبدیل شود. با این حال، رنج انباشته میشد؛ هر دهه، لایهای تازه از خشم و تحقیر به حافظهٔ جمعی مردم افزوده میشد.
۲. آغاز جنگ استقلال و منطق سرکوب
در سال ۱۹۵۴، «جبههٔ آزادیبخش ملی» (FLN) با مجموعهای از حملات هماهنگ، آغاز جنگ استقلال را اعلام کرد. واکنش فرانسه، واکنش یک قدرت استعماری کلاسیک بود: سرکوب بیرحمانه، شکنجه، جنگ روستایی، تخریب روستاها، ایجاد اردوگاههای کنترلجمعیت و تلاش برای ساختن «نیروهای بومیِ وفادار» برای مقابله با شورشیان.
اسناد و تحقیقات تاریخی نشان میدهد که در طول این هشت سال، دهها هزار نفر در زیر شکنجه به قتل رسیدند، صدها هزار نفر از خانه و کاشانه و زمینهای شان رانده شدند، و اقتصاد روستایی الجزایر ضربات جبرانناپذیری خورد. تخمین کشتهها بین ۳۰۰ هزار تا بیش از یکمیلیون نفر گزارش شده است؛ اما هر رقمی را که بپذیریم، مسئله فقط عدد نیست؛ مسئله آن چیزی است که از یک جامعه باقی میماند وقتی چنین جنگ و ویرانی بر وجودش تحمیل می شود.
۳. خروج فرانسه و تولد یک نظم جدید
فرانسه تلاش کرد با ایجاد اصلاحات نیمبند، با دادن امتیازاتی صوری و حتی با جابهجایی دولتها در پاریس، جنگ را مهار کند؛ اما در نهایت، در ۱۹۶۲، ناچار شد الجزایر را ترک کند. نتیجه چه بود؟ نه یک الجزایرِ «طرفدار فرانسه» که در مدار سیاست خارجی پاریس باقی بماند، بلکه کشوری عمیقاً زخمخورده، اما مستقل؛ با حافظهای از رنج که تا نسلها بعد هم حضور داشت.
برای ما، در این بحث نکتهٔ کلیدی این است: تمام آن مداخلات، اشغالها، شکنجهها و جنگها، نه تنها فرانسه را به هدفش نرساند، بلکه الگویی شد برای سایر جنبشهای ضداستعماری؛ و در عین حال، بذر نوعی دشمنی عمیق و تاریخی نسبت به مداخلات خارجی را در ذهن مردم کاشت. در سطحی عمیقتر، الجزایر یک آزمایشگاه بود برای دیدن اینکه یک قدرت خارجی چطور میتواند همهچیز را نابود کند و در نهایت دست خالی خارج شود.
فصل دوم: هندوچین – ویتنام، کامبوج، لائوس و نیمقرن جنگ
۱. هندوچین زیر سایهٔ فرانسه
در اواخر قرن نوزدهم، فرانسه مجموعهای از سرزمینها را در آسیای جنوبشرقی تحت عنوان «هندوچین فرانسه» به هم پیوست: ویتنام، لائوس و کامبوج. ساختار استعماری این منطقه شبیه الجزایر بود: طبقهای کوچک از نخبگان محلی همپیمان با استعمار، در برابر اکثریت مردمی که زیر بار مالیاتهای سنگین، کار اجباری و تبعیض اقتصادی و سیاسی له میشدند. اما بر خلاف الجزایر، در این منطقه، عنصر ایدئولوژیک دیگری هم وارد میدان شد: کمونیسم.
۲. ویتنام: سه دهه جنگ برای رسیدن به همان نقطهای که مداخلهگران از آن میترسیدند
ویتنام پس از جنگ جهانی دوم به صحنهٔ اصلی نبرد میان نیروهای استقلالطلبِ کمونیست، به رهبری هوشیمین، و فرانسه تبدیل شد. جنگ اول هندوچین، که از ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۴ طول کشید، با شکست تاریخی فرانسه در نبرد دینبیینفو پایان یافت. اما شکست فرانسه، به جای گشودن راهی برای یک استقلال آرام، پای قدرت دیگری را به میان کشید: ایالات متحده.
آمریکا، در اوج جنگ سرد، ویتنام را بخشی از بازی بزرگتر مهار کمونیسم میدید. بهزعم سیاستگذاران آمریکایی، اگر ویتنام «سقوط» میکرد، دومینویی از سقوطها در آسیا رخ میداد. همین تصور بود که آمریکا را از حمایت مالی و مستشاری، به دخالت نظامی مستقیم کشاند: بمباران گسترده، اعزام صدها هزار سرباز، استفاده از بمب های ناپالم و سلاحهای شیمیایی مثل «عامل نارنجی»، و تبدیل ویتنام به میدان آزمایشی برای ماشین جنگی آمریکا.
نتیجهٔ انسانی این جنگ، فاجعهبار بود: میلیونها ویتنامی کشته شدند، دهها شهر و روستا نابود شد، بخشهای وسیعی از جنگلها و زمینهای کشاورزی برای دههها آلوده شدند، و میلیونها نفر از آوارگی، فقر و معلولیت رنج بردند. در نهایت، در سال ۱۹۷۵، با سقوط سایگون، ویتنام متحد شد ـ اما نه به شکل مطلوب واشنگتن، بلکه به عنوان یک کشور کمونیست. هدف اعلامشدهٔ اولیه، یعنی جلوگیری از شکلگیری یک ویتنام کمونیست، دقیقاً به نقطهٔ مقابل خود تبدیل شد.

۳. کامبوج: از کودتای مورد حمایت آمریکا تا قتلعام خمرهای سرخ
کامبوج در دههٔ ۶۰ میلادی، تحت رهبری شاهزاده نورودوم سیهانوک، سیاست بیطرفی را در پیش گرفته بود. اما فشار جنگ ویتنام و رقابتهای داخلی، زمینه را برای کودتایی فراهم کرد که در ۱۹۷۰ رخ داد و با حمایت آمریکا، سیهانوک برکنار شد و حکومت لون نول سر کار آمد. این کودتا، کامبوج را مستقیماً وارد جنگ کرد. آمریکا برای ضربهزدن به ویتنام شمالی، بخشهای وسیعی از کامبوج را بمباران کرد. این بمبارانها و ویرانیها، همراه با فساد و ناکارآمدی رژیم جدید، فضا را برای قدرتگیری نیرویی فراهم کرد که شاید در هیچ سناریوی عقلانی قابل پیشبینی نبود: خمرهای سرخ.
خمرهای سرخ، به رهبری پول پوت، پس از به دست گرفتن قدرت در ۱۹۷۵، یکی از هولناکترین رژیمهای قرن بیستم را ساختند: جامعهٔ شهری را تخلیه کردند، مردم را به کار اجباری در مزارع فرستادند، و هر کسی را که «مشکوک» به تحصیلات، سواد، یا ارتباط با «نظام قدیم» بود، هدف قرار دادند. در طول چهار سال، حدود ۱.۷ میلیون نفر از جمعیت کامبوج در این نظام قتلعام شدند. به عبارت دیگر، مداخلهای که قرار بود مانع «تهدید کمونیسم» شود، در نهایت به شکلگیری یکی از افراطیترین رژیمهای کمونیستی منجر شد.
۴. لائوس: کشور بیطرف، قربانی بمباران بیسابقه
لائوس شاید در نگاه بسیاری کشور کوچکی در حاشیهٔ تحولات به نظر برسد، اما در جنگ هندوچین، به یکی از قربانیان اصلی تبدیل شد. حکومت سلطنتی لائوس تلاش میکرد میان شرق و غرب تعادلی برقرار کند و بیطرف بماند. اما آمریکاییها، با این استدلال که «مسیر هوشیمین» از مناطق مرزی لائوس میگذرد، این کشور را هدف بمبارانهای گسترده قرار دادند. تخمین زده میشود که بیش از دو میلیون تن بمب بر لائوس ریخته شد؛ رقمی که آن را به «بمبارانشدهترین کشور تاریخ» تبدیل کرده است.
پس از خروج آمریکا، لائوس نیز در نهایت به دست نیروهای کمونیست پاتت لائو افتاد. این یعنی باز هم دخالت خارجی، کشور را دقیقاً به همان جایی رساند که قرار بود از آن جلوگیری شود، با این تفاوت که اینبار نیز، ویرانهای از شهرها، روستاها و زندگیهای نابود شده بر جای ماند.
فصل سوم: افغانستان – از دولت نسبتاً باز داوود خان تا دو مداخلهٔ بزرگ و بازگشت طالبان
۱. دوران داوودخان: لحظهای کوتاه از یک مسیر ممکن
در اوایل دههٔ ۵۰ خورشیدی، افغانستان در مقایسه با بسیاری از کشورهای منطقه، فضایی نسبتاً بازتر داشت. کودتای محمد داوود خان در ۱۹۷۳ سلطنت را برچید و جمهوری اعلام کرد. گرچه حکومت داوود خان اقتدارگرا بود، اما نسبت به حکومتهای منطقه، نوعی پل میان سنت و مدرنیته، میان اسلام و ناسیونالیسم و میان روابط خوب با شوروی و حفظ استقلال ملی بود. احزاب مختلف ـ از چپ تا اسلامگرا ـ در صحنه حضور داشتند، مطبوعات نسبتاً فعال بودند، و حتی حضور زنان در دولت، نمادی از امکان نوعی مدرنیزاسیون بومی در افغانستان بود.
این دوره میتوانست مسیری دیگر برای افغانستان باشد؛ مسیری که در آن، یک دولت ملی، سکولار–ملیگرا، با در نظر گرفتن ساختار قبیلهای و مذهبی جامعه، به تدریج اصلاحات را پیش میبرد. اما این مسیر، به دلایل داخلی و خارجی، قطع شد.
۲. کودتای حزب دموکراتیک خلق و حملهٔ شوروی
در ۱۹۷۸، کودتای حزب دموکراتیک خلق، داوود خان را سرنگون کرد. از همان ابتدا، اختلافات داخلیِ شدید میان جناحهای خلق و پرچم، همراه با اجرای شتابزدهٔ اصلاحات رادیکال در جامعهای عمیقاً سنتی، کشور را وارد بحران کرد. شوروی در دسامبر ۱۹۷۹ تصمیم گرفت برای «حفظ انقلاب» و جلوگیری از سقوط حکومت متحد خود، به افغانستان حمله کند.
حضور ارتش سرخ، در عمل، افغانستان را به میدان جنگی تمامعیار تبدیل کرد: گروههای مجاهدین، با حمایت مالی و نظامی آمریکا، پاکستان، عربستان و دیگر کشورها، علیه نیروهای شوروی و دولت کابل جنگیدند. این جنگ، بیش از یک میلیون کشته، میلیونها آواره، و تخریب گستردهٔ زیرساختها را به همراه داشت. در نهایت، شوروی پس از حدود ده سال، بدون رسیدن به هدف اصلی خود، یعنی تثبیت یک حکومت دوست و پایدار، ناچار شد عقبنشینی کند.
اما مسئله فقط شکست شوروی نبود. از درون سالها جنگ خونین و ویرانگر در این کشور شاهد ظهور هیولایی جدید هستیم؛ زیرساخت سازمانی و ایدئولوژیک جهاد، شبکههای از مدارس دینی، تسلیحاتی که به دست گروههای اسلامگرا رسید، و تجربهٔ جنگ با یکی از قدرتمندترین ارتش های جهان، همه اینها بستر ظهور نیروهایی مثل طالبان و القاعده را فراهم کرد. پژوهشهای متعددی نشان دادهاند که جهاد علیه شوروی، با محوریت دستگاههای اطلاعاتی آمریکا و پاکستانِ ضیاءالحق و حمایت مالی عربستان سعودی ، بنیان ساختار افراطگرایی معاصر را گذاشت.
۳. حملهٔ آمریکا و بازگشت طالبان
پس از حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، آمریکا با شعار مبارزه با تروریسم و سرنگونی طالبان، وارد افغانستان شد. دوباره همان الگویی تکرار شد: وعدهٔ ساختن یک دولت–ملت مدرن، دموکراسی، حقوق زنان، بازسازی زیرساختها، و «ریشهکن کردن تروریسم». اما در عمل، فساد ساختاری، وابستگی کامل دولت به نیروهای خارجی، تداوم شبکههای محلی قدرت، و ادامهٔ جنگ در مناطق روستایی، امید اولیه را از بین برد.
پس از بیست سال، با خروج شتابزدهٔ آمریکا، طالبان بار دیگر قدرت را در دست گرفت؛ اینبار نه فقط به عنوان یک گروه شورشی، بلکه به عنوان حکومتی که بسیاری از مناطق را بدون جنگ گسترده تصرف کرد. به زبان ساده، آمریکا همان مسیری را رفت که شوروی رفته بود: ورود با شعار، هزینهٔ هنگفت مالی و انسانی، و خروجی که در آن، دشمنِ اولیه قویتر از گذشته بر سر کار است.

در این بین، میلیونها افغان بار دیگر آواره شدند، نسلهای جدیدی در فضای جنگ و ناامنی بزرگ شدند، و زخمی دیگر بر پیکر این کشور و منطقه نشست.
فصل چهارم: ایران، کودتای ۲۸ مرداد، انقلاب اسلامی و زنجیرهٔ بیداری اسلام سیاسی
تا اینجا، نمونههایی را دیدیم که در آنها قدرتهای خارجی با مداخلات نظامی مستقیم، جنگ به راه انداختند و در نهایت، با شکست نظامی یا سیاسی از صحنه خارج شدند. اما در مورد ایران، داستان از نقطهای دیگر شروع میشود: کودتای اطلاعاتی–سیاسی-نظامی علیه دولتی که میتوانست یکی از نمونههای کمنظیر دموکراسی ملی در منطقه خاورمیانه و مدلی برای تمامی جهان سوم باشد.
۱. نهضت ملی شدن نفت و موقعیت خاص ایران
در اوایل دههٔ ۱۳۳۰، دولت دکتر محمد مصدق با شعار ملی کردن صنعت نفت و محدود کردن نفوذ بریتانیا و شرکت نفت انگلیس–ایران، در ایران به قدرت رسید. این دولت، در عین حال که ریشه در سنت مشروطیت و نیروهای ملی داشت، در تلاش بود نوعی دموکراسی پارلمانی را در کشور ما برقرار کند در کشوری که هنوز تجربهٔ طولانی استبداد سلطنتی را پشت سر داشت. مصدق با شعار ملی کردن نفت به نماد مقاومت ملی در برابر استعمار و به الگویی برای جهان سوم تبدیل شد.
اما برای بریتانیا و سپس آمریکا، ملی شدن نفت به معنای از دست رفتن کنترل بر منابع استراتژیک مورد نیاز آنها در اوج جنگ سرد بود. هم نگرانی از نفوذ شوروی و هم تمایل به حفظ دسترسی غرب به نفت ایران، زمینه را برای طراحی عملیاتی کودتایی فراهم کرد: «آژاکس».
۲. عملیات آژاکس و بازگشت شاه
در مرداد ۱۳۳۲، با هماهنگی MI6 بریتانیا و CIA آمریکا، شبکهای از سیاستمداران درباری، افسران نظامی، روحانیون محافظهکار و اوباش شهری به کار گرفته شدند تا دولت مصدق را سرنگون کنند. پول پخش شد، روزنامهها خریداری شدند، شایعات و دروغهای سازماندهیشده منتشر شد، و بخشی از نیروهای نظامی علیه دولت قانونی کشور به حرکت درآمدند. در نهایت، کودتا موفق شد: مصدق برکنار شد، شاه که از کشور خارج شده بود، بازگشت و سلطنت مطلقهٔ او، با پشتیبانی مستقیم آمریکا، تثبیت شد.
در ظاهر، غرب به هدفش رسید: نفت ایران دوباره در قالب یک کنسرسیوم، میان شرکتهای غربی تقسیم شد؛ شاه به متحدی وفادار در منطقه تبدیل شد؛ و خطرِ تصورشدهٔ نزدیک شدن ایران به شوروی، بهزعم آنها، رفع شد. اما این، تنها بخشی از کوتاهمدت از این داستان بود.
۳. بیستوپنج سال استبداد، ساواک و بسته شدن همهٔ درها
پس از کودتا، شاه به تدریج تمام مخالفان را از صحنه حذف کرد: جبههٔ ملی، نیروهای چپ، روشنفکران منتقد، و حتی برخی روحانیون مخالف سیاستهای رژیم. ساواک، به عنوان دستگاه امنیتی، مسئولیت کنترل، سرکوب و خفه کردن هر صدای مخالفی را بر عهده گرفت. مطبوعات محدود شدند، احزاب سیاسی مستقل تعطیل شده و یا به احزاب فرمالیتهٔ دولتی تبدیل شدند، و امکان هرگونه رقابت سیاسی واقعی از بین رفت.
کودتا، سرکوب و کشتار و سانسور در این فضا، یک پیام تاریخی به مردم در کشور ما می داد و آن اینکه: راههای دموکراتیک و ملی، راهِ مصدق، به بنبست رسیده؛ نه تنها به بنبست، بلکه قابل تحمل نیست و با کودتا سرنگون میشود. در نتیجه، هرگونه بدیل سکولار و دموکراتیک به حاشیه رانده شد. تنها نهادی که در این میان، هم ریشهٔ تاریخی، هم شبکهٔ اجتماعی، هم استقلال نسبی مالی و هم موقعیت نمادین داشت، روحانیت شیعه بود.
۴. انقلاب اسلامی: نتیجهای که هیچیک از طراحان کودتا تصورش را نکرده بودند
در سالهای منتهی به ۱۳۵۷، انباشت نارضایتیها، فساد اقتصادی، فاصلهٔ طبقاتی، وابستگی سیاسی، سرکوب ساواک و شکست اصلاحات ظاهری شاه، جامعه را به نقطهٔ انفجار رساند. اما این بار، برخلاف دورهٔ مصدق، نیرویی که توانست این نارضایتی را سازماندهی کند، نه یک جریان ملی–سکولار، بلکه اسلام سیاسی به رهبری روحانیت بود. انقلاب ۵۷، نظم سیاسی ایران و خاورمیانه را دگرگون کرد.
برای بسیاری از نیروهای اسلامگرا در جهان عرب و جهان اسلام، این انقلاب یک «لحظهٔ الهامبخش» بود؛ لحظهای که نشان میداد میتوان یک رژیم متحد غرب را در اوج قدرت خود با سازماندهی و یک بسیج دینی–سیاسی در کمتر از دو سال بزانو درآورده و سرنگون کرد. بسیاری از پژوهشگران بر این باورند که بسیاری از تحولات بعدی در خاورمیانه، به نوعی، مستقیم یا غیرمستقیم، از این انقلاب و تحولات بعدی در کشور ما الهام گرفته و تحت تاثیر انقلاب ۵۷ ایران بوده است.
۵. صدور الگو: از تهران تا بیروت، غزه، قاهره، آنکارا و اسلامآباد
لبنان و شکلگیری حزبالله
در لبنانِ جنگزده، انقلاب ایران تأثیری بسیار مستقیم داشت. سپاه پاسداران، که پس از انقلاب شکل گرفت، نیروی قدس و شبکهای از ارتباطات با گروههای شیعهٔ لبنان را ایجاد کرد که در نهایت به شکلگیری حزبالله انجامید. حزبالله، با استفاده از الگوی «روحانیت–مقاومت» ایران، خود را به عنوان نیرویی همزمان نظامی، سیاسی و اجتماعی تعریف کرد؛ نیرویی که هم در مقابل اسرائیل میجنگید، هم در سیاست داخلی لبنان نقش ایفا میکند و هم شبکهای از خدمات اجتماعی به حاشیهنشینان ارائه میدهد.
این مدل، ترکیبی بود از ایدئولوژی شیعی، ضدیت با اسرائیل و با غرب، و با بهرهگیری از ساختارهای مدرن سازماندهی و استفاده از تجربه رهبران سیاسی و نظامی ایرانی. مداخلهٔ غرب در ایران (کودتای ۲۸ مرداد) و سپس حمایت غرب از شاه، در نهایت، به تولد نیرویی در لبنان کمک کرد که غرب هرگز تصور آن را نمی کرد و امروز خود کشورهای غربی آن را یکی از تهدیدهای امنیتی اصلی برای خود در منطقه میدانند.
فلسطین: از فتح تا حماس
در دهههای پیش از انقلاب ایران، نیروهای اصلی فلسطینی عمدتاً سکولار، ناسیونالیست و چپگرا بودند: فتح، جبههٔ خلق و… . اما انقلاب اسلامی، به همراه شکستهای پیدرپی پروژههای سکولار عربی (ناصریسم، بعث، سوسیالیسم عربی)، زمینهٔ رشد جریانهای اسلامی را در میان فلسطینیان فراهم کرد. در اواخر دههٔ ۸۰ میلادی، حماس به عنوان شاخهای اسلامگرا و برخاسته از اخوانالمسلمین، وارد صحنه شد و معنای «مقاومت» را در قالبی دینی–سیاسی بازتعریف کرد. حمایت ایران از گروههایی مثل حماس و جهاد اسلامی، بخشی از همان استراتژی گستردهتر بود: تبدیل شدن به مرکز ثقل اسلام سیاسی رادیکال در منطقه.
مصر، اخوانالمسلمین و اسلام سیاسی سنی
اخوانالمسلمین، به عنوان یکی از قدیمیترین جنبشهای اسلامگرا، پیش از انقلاب ایران هم وجود داشت؛ اما انقلاب ۵۷، به آن نشان داد که امکان سرنگونی رژیمهای متحد غرب از پایین و با استفاده از زبان اسلام سیاسی وجود دارد. در دههٔ ۸۰ و ۹۰، هم اخوان در مصر و هم گروههای نزدیک به آن در دیگر کشورهای عربی، به انقلاب ایران به چشم یک «نمونه» نگاه میکردند؛ نمونهای که البته شیعی بود، اما نشان داده بود که «اسلام» میتواند نقش محوری در انقلاب سیاسی بازی کند.
ترکیه: از اسلامگرایی اربکان تا مدل اردوغان
در ترکیه، انقلاب ایران تأثیر غیرمستقیم اما عمیقی داشت. گرچه ساختار لائیک جمهوری ترکیه، اجازهٔ کپیبرداری مستقیم از مدل ایران را نمیداد، اما اسلامگرایان ترک، از جمله نجمالدین اربکان، در دههٔ ۸۰ و ۹۰، از این انقلاب تأثیر گرفتند. آنچه بعداً در قالب حزب عدالت و توسعهٔ اردوغان ظاهر شد، ترکیبی بود از اسلامگرایی، نئولیبرالیسم اقتصادی و نوعی ملیگراییِ «بازسازی عثمانیِ مدرن و تلطیف شده». بخشی از جذابیت این مدل، برای بدنهٔ مذهبی جامعهٔ ترکیه، این بود که نشان میداد اسلام سیاسی میتواند در قالب صندوق رأی و سازوکارهای دموکراتیک هم وارد قدرت شود؛ مدلی که هم در برابر الگوی سکولار سختگیر کمالی، و هم در برابر الگوی انقلابیِ ایران، نقش «راه سوم» را بازی میکرد.
پاکستان: ضیاءالحق، اسلامیزه کردن دولت و طالبان پاکستانی
در پاکستان، کودتای ضیاءالحق در ۱۹۷۷ و بعد انقلاب ایران و جنگ افغانستان، یک نقطهٔ عطف بود. ضیاءالحق برای مشروعیتبخشی به رژیم نظامی خود، به اسلام سیاسی و اجرای «نظام مصطفی» روی آورد: ایجاد محاکم شرعی، تغییر قوانین جزایی، تقویت مدارس دینی، و در عین حال، مشارکت فعال در جهاد افغانستان علیه شوروی. پژوهشها نشان دادهاند که سیاستهای ضیاءالحق، پاکستان را به یکی از مراکز اصلی اسلام سیاسی در جهان تبدیل کرد؛ شبکههای مدارس دینی در مرز افغانستان، بعدها بخشی از بستر ظهور طالبان و طالبان پاکستانی شدند.
در این میان، تصویر انقلاب ایران و شعارهای ضدغربی آن، در ذهن بخش مهمی از نیروهای اسلامگرا در پاکستان نیز به عنوان یک نمونهٔ الهامبخش نقش داشت؛ هرچند بهدلیل تفاوتهای فرقهای و ساختاری، این الگو در پاکستان به شکل دیگری پیاده شد.
عربستان سعودی: رقابت برای رهبری جهان اسلام و صدور وهابیت
انقلاب ایران، عربستان سعودی را با تهدیدی دوگانه روبهرو کرد: از یک سو، تهدید ژئوپلیتیک، وجود یک جمهوری اسلامی رقیب در خلیج فارس؛ و از سوی دیگر، تهدید ایدئولوژیکِ الگویی که دین را به ابزار انقلاب ضد استبدادی-وضداستعماری تبدیل کرده بود. پاسخ عربستان، تشدید سیاست «صدور وهابیت» و سرمایهگذاری گسترده روی ترویج سلفیگری در سراسر جهان اسلام بود؛ از مدارس دینی در پاکستان و افغانستان و آفریقا گرفته تا مساجد و مراکز اسلامی در اروپا و آسیای جنوبشرقی. پژوهشها نشان میدهند که از دههٔ ۷۰ و ۸۰ میلادی، با پول نفت، شبکهای از مؤسسات و حوزههای دینی وهابی و سلفی در کشورهای مختلف ایجاد شد که نقش مهمی در شکلگیری و تقویت جریانهای رادیکال سنی داشتند.
به عبارت دیگر، کودتای ۲۸ مرداد، با بستن راه تحول دموکراتیک در ایران، به انقلاب اسلامی منتهی شد؛ انقلاب اسلامی، با به چالش کشیدن نظم منطقهای، رقابتی میان ایران و عربستان برای «رهبری اسلام» برانگیخت؛ و این رقابت، به موجی از صدور ایدئولوژیهای رادیکال شیعی و سنی انجامید که تمام منطقه و حتی اروپا و آمریکا را تحت تاثیر قرار داد.
فصل پنجم: عراق – «تغییر رژیم» با بمب، و تحویل کشور به متحد اصلی حریف
عراق پس از حملهٔ ۲۰۰۳ آمریکا. اینجا شاید یکی از روشنترین مثالها برای این ادعاست که مداخلهٔ خارجی نه تنها به نتیجهٔ مطلوب مداخلهگر نمیرسد، بلکه گاهی دقیقاً کشور را در آغوش رقیبِ اصلی آن مداخلهگر میاندازد.
عراقِ قبل از حمله: دیکتاتوری خشن، اما ساختارمند
پیش از حملهٔ ۲۰۰۳، عراق تحت حاکمیت صدام حسین، یک دیکتاتوری خشن بعثی بود: سرکوب کردها و شیعیان، جنگ هشتساله با ایران، حمله به کویت و تحریمهای سنگینِ بعد از ۱۹۹۱، این کشور را از درون فرسوده بود. اما در عین حال:
- دولت متمرکز و یکپارچهای وجود داشت؛
- ارتش، پلیس، دستگاه اداری و ساختارهای کلاسیک یک دولت مدرن (هرچند استبدادی) برقرار بود؛
- هرچند جامعه عمیقاً زخمی بود، اما کشور در معنای کلاسیک کلمه «فرو نپاشیده» بود.
آمریکا و متحدانش، با توجیهاتی چون «سلاحهای کشتار جمعی»، «ارتباط با تروریسم» و «ضرورت تغییر رژیم»، تصمیم گرفتند این نظم را با زور نظامی در هم بشکنند. بعدها روشن شد که هیچ سلاح کشتارجمعیای پیدا نشد و بسیاری از آن ادعاها، بر پایهٔ اطلاعات غلط و یا کاملا بر اساس دروغ های هدفمند تحریفشده بود.
اشغال نظامی در سال ۲۰۰۳: نابودی ساختار دولت، باز کردن درِ جهنم
حمله و اشغال نظامی عراق در مارس ۲۰۰۳ آغاز شد؛ حکومت صدام با سرعتی نسبی سقوط کرد. اما مسئله از اینجا شروع شد: تصمیم آمریکا و «ادارهٔ موقت ائتلاف» برای انحلال کامل ارتش عراق، پاکسازی بعثیها از ادارات، و بازطراحی سیاسی کشور از صفر.
این تصمیم، بهجای ساختن یک نظم جدید، عملاً سه کار کرد:
صدها هزار نظامی آموزشدیده و مسلح را یکشبه بیکار، تحقیرشده و خشمگین کرد؛
دستگاه اداری حکومتی را از کار انداخت؛
فضا را برای هرجومرج، غارت و شکلگیری گروههای مسلح در کشور باز گذاشت.
در نتیجه، عراق بهسرعت وارد فاز جنگ فرقهای، بمبگذاری، ترور، جنگهای محلی و ظهور گروههایی مثل «القاعده در عراق» شد؛ گروهی که بعداً در تحولاتش به داعش انجامید.
تلفات انسانی: صدها هزار کشته، میلیونها زندگی از هم پاشیده
برآورد دقیق تلفات جنگ عراق دشوار است، اما پژوهشهای دانشگاهی و پروژههایی مثل Iraq Body Count نشان میدهند که:
- دستکم ۱۳۴ هزار غیرنظامی عراقی کشته شدهاند، و ممکن است این رقم تا حدود ۲۵۰ هزار هم برسد؛
- پروژهٔ Iraq Body Count، تا سالهای اخیر، حدود ۱۸۷ تا ۲۱۰ هزار کشتهٔ غیرنظامی ثبتشده را گزارش کرده است؛
- اگر سایر انواع مرگومیر غیرمستقیم ناشی از جنگ (بیماری، فروپاشی نظام سلامت، سوءتغذیه و…) را هم در نظر بگیریم، برخی برآوردها عددی در حدود ۳۰۰ هزار کشتهٔ کل (غیرنظامی و نظامی) را مطرح میکنند.
- از طرف دیگر، تقریباً ۴۵۰۰ تا ۵۰۰۰ سرباز آمریکایی کشته شدند و دهها هزار نفر مجروح و دچار آسیبهای روانی شدند.
میلیونها عراقی آواره شدند؛ بخش بزرگی از طبقهٔ متوسط، متخصصان، پزشکان و دانشگاهیان یا کشته شدند یا کشور را ترک کردند. آنچه باقی ماند، جامعهای بود که در آن خشونت، فرقهگرایی و بیاعتمادی در عمق زندگی روزمرهٔ مردم ریشه دوانده بود.
نتیجهٔ سیاسی: از «تغییر رژیم» تا تحویل عراق به محور ایران
آمریکا وارد عراق شد با این خیال که:
- یک دموکراسی سکولار، دوستِ آمریکا در قلب خاورمیانه بسازد؛
- نفوذ ایران را مهار کند؛
- الگویی برای «خاورمیانهٔ جدید» بسازد.
اما چه شد؟
ساختار سیاسی جدید، بر پایهٔ اکثریت مردم شیعه در عراق شکل گرفت. این در ذات خود اشکالی ندارد، چون شیعیان اکثریت جمعیت عراقبودند. مسئله اما این بود که در عمل، بخشی از این نیروهای سیاسیِ شیعه، رابطهٔ تاریخی، مذهبی و سیاسی عمیقی با ایران داشتند. در فضای خلأ قدرت و هرجومرج، گروههای مسلح شیعهٔ نزدیک به ایران، در کنار نیروهای سیاسی، به تدریج نقش تعیینکنندهای در امنیت و سیاست عراق پیدا کردند. پژوهشها و گزارشهای متعددی تا امروز نشان میدهند که ایران در:
- حمایت از احزاب شیعه،
- تقویت گروههای مسلح (حشدالشعبی، کتائب حزبالله، عصائب اهلالحق و…)
- و شراکت اقتصادی و انرژی،
به یکی از بازیگران اصلی عراقِ بعد از ۲۰۰۳ تبدیل شده است.
امروز، عراق نه یک «دموکراسی سکولارِ طرفدار آمریکا»، بلکه یک نظام شکنندهٔ فرقهای است که در آن:
- دولت رسمی،
- احزاب شیعهٔ نزدیک به ایران،
- و گروههای مسلح وابسته به «محور مقاومت»،
با هم درهمتنیدهاند. آمریکا عملاً میلیاردها دلار هزینه و هزاران کشته داد، تا در نهایت، عراق به میدان نفوذ و فعالیت اصلی رقیبش، یعنی ایران، تبدیل شود.
باز شاهد همان سناریوی همیشگی هستیم:
«بر خلاف انتظار امریکا، پس از سقوط صدام… حکومتی سرکار آمد که متحد دشمن اصلی امریکا در منطقه بود.»
فصل ششم: لیبی – از یکی از توسعهیافتهترین کشورهای آفریقا تا بازگشت بردهداری و جنگ داخلی
لیبی کشوری بدو که تصویرش در رسانههای غربی عمدتاً به شکل «دیکتاتور دیوانهای به نام قذافی» خلاصه می شد، در حالیکه واقعیت بسیار پیچیدهتران چیزی بود که رسانه های غربی به دنبال نمایش آن بودند. لیبی قبل از ۲۰۱۱، با وجود استبداد سیاسی، از لحاظ شاخصهای توسعه، آموزش و رفاه، یکی از پیشرفتهترین کشورهای آفریقا بود؛ و همین کشور، بعد از مداخلهٔ نظامی، به جایی رسید که در آن بردهداری مدرن، قاچاق انسان، جنگ داخلی و فروپاشی کامل دولت عادی شد.
۱. لیبیِ قذافی: استبداد سیاسی، اما توسعهٔ اقتصادی–اجتماعی
قذافی از ۱۹۶۹ تا ۲۰۱۱ در لیبی حاکم بود. میشود و باید به استبداد، سرکوب مخالفان و رفتارهای شخصی او انتقاد کرد، اما اگر بخواهیم واقعیت اجتماعی–اقتصادی لیبی را در دهههای آخر حکومت او ببینیم، تصویر به این سادگی سیاه و سفید نیست.
بر اساس دادههای سازمان ملل و نهادهای بینالمللی:
- لیبی یکی از بالاترین شاخصهای توسعه انسانی (HDI) در آفریقا را داشت؛
- آموزش و بهداشت رایگان بود؛ بسیاری از گزارشها از رایگانبودن آموزش و درمان و یارانهٔ سنگین انرژی و سوخت سخن میگویند؛
- لیبی مقصد مهمی برای کارگران مهاجر بود: پیش از ۲۰۱۱، بین ۱.۵ تا ۲.۵ میلیون کارگر مهاجر ـ عمدتاً از کشورهای آفریقایی و عربی ـ در این کشور کار میکردند؛
- سهم زنان در آموزش بسیار بالا بود؛ در برخی سطوح، بیش از ۵۰٪ دانشجویان، زن بودند.
به زبان ساده، لیبی قبل از ۲۰۱۱ یک دیکتاتوری نرمافزاری–سیاسی، اما در عین حال یک کشور نفتی با رفاه نسبی، آموزش گسترده و فضای اجتماعی در حال مدرنشدن بود. نقش زنان در آموزش، نیروی کار متخصص، و سطح عمومی سواد و سلامت، نسبت به بسیاری از کشورهای آفریقایی، بسیار بالاتر بود.
۲. چرخش قذافی به سوی غرب: کنار گذاشتن برنامههای تسلیحاتی و نزدیکی سیاسی
در دههٔ ۲۰۰۰، قذافی مسیر دیگری را هم شروع کرده بود:
- برنامهٔ تسلیحات کشتارجمعی را کنار گذاشت؛
- روابطش را با آمریکا و اروپا عادی کرد؛
- از فهرست رسمی «حامیان تروریسم» خارج شد؛
- قراردادهای اقتصادی و نفتی مهمی با شرکتهای غربی بست؛
- و در عمل، از یک «دشمن» به یک شریک مسئلهدار اما قابلمعامله برای غرب تبدیل شد.
اگر این روند ادامه پیدا میکرد، میشد به سناریویی فکر کرد که در آن، لیبی به یکی از همپیمانان اصلی غرب در شمال آفریقا تبدیل بشود: یک کشور نفتی، نسبتاً باثبات، با سطح رفاه بالا و روابط استراتژیک با اروپا و آمریکا.
مداخلهٔ ناتو، سقوط قذافی و فروپاشی کامل دولت
با آغاز اعتراضات در ۲۰۱۱ و تبدیلشدن آن به جنگ داخلی، شورای امنیت سازمان ملل قطعنامهای برای «حفاظت ازغیرنظامیان» تصویب کرد. این قطعنامه، به ناتو اجازه داد عملیات نظامی در لیبی انجام دهد. در عمل، این «حفاظت از غیرنظامیان» به حملهٔ گستردهٔ هوایی به نیروهای قذافی و حمایت از مخالفان مسلح تبدیل شد. نتیجه، سقوط حکومت قذافی و قتل او بود.
اما بعد از آن چه شد؟ اینجا است که شباهت لیبی با عراق و افغانستان خودش را نشان میدهد:
- دولت مرکزی فروپاشید؛
- ارتش و نیروهای امنیتی متلاشی شدند؛
- دهها گروه مسلح، قبیلهای، شهری و ایدئولوژیک، کنترل نقاط مختلف کشور را به دست گرفتند؛
- شرق و غرب لیبی عملاً به دو (یا چند) حکومت موازی تبدیل شد؛
- دخالت بازیگران خارجی (امارات، مصر، ترکیه، قطر، روسیه، اروپا و…) به جنگ داخلی ابعاد جدیدی داد.
لیبی از کشور مقصد مهاجران، تا جهنم مهاجران: بردهداری مدرن و قاچاق انسان
لیبی قبل از ۲۰۱۱ کشوری بود که میلیونها کارگر مهاجر را جذب میکرد؛ مردم از کشورهای فقیرتر آفریقایی برای کار در بخش ساختمان، خدمات و نفت به لیبی میآمدند. اما بعد از فروپاشی دولت، لیبی به مسیر ترانزیت مهاجران و سپس به جهنم مهاجران تبدیل شد.
امروز گزارشهای سازمان بینالمللی مهاجرت (IOM)، سازمان ملل و نهادهای حقوق بشری نشان میدهند که:
- صدها هزار مهاجر در لیبی گیر افتادهاند؛
- بسیاری از آنها در بازارهای بردهفروشی مدرن، در قالب کار اجباری، فروش، شکنجه، تجاوز و اخاذی، زندانی و خریدوفروش میشوند؛
- بارها گورهای جمعی مهاجران کشف شده که در تلاش برای عبور از صحرا یا در مسیر قاچاق کشته شدهاند؛
- دهها هزار نفر در دریا، در مسیر لیبی به اروپا، غرق شدهاند؛
به عبارت دیگر، کشوری که میتوانست به یک شریک قدرتمند اقتصادی و سیاسی غرب تبدیل شود، امروز به نماد فروپاشی دولتی، جنگ داخلی، قاچاق انسان و بردهداری مدرن تبدیل شده است؛ و این، تا حد زیادی، محصول همان مداخلهای است که با شعار «حفاظت از غیرنظامیان» شروع شد.
۵. سناریوی بدیل: اگر مداخلهٔ نظامی انجام نمیشد؟
هیچکس نمیتواند با قطعیت بگوید اگر در لیبی مداخلهٔ نظامی نمیشد، اوضاع امروز دقیقاً چگونه بود؛ اما میشود با تکیه بر روندهای دههٔ ۲۰۰۰، یک سناریوی محتمل را تصور کرد:
- قذافی، برای حفظ رژیم خود، مسیر نزدیکی به غرب را ادامه میداد؛
- تحریمها برداشته شده بود، سرمایهگذاری غربی بیشتر میشد؛
- روابط امنیتی و اطلاعاتی میان لیبی و غرب برجستهتر میشد؛
- سطح رفاه، آموزش، موقعیت زنان و حضور کارگران مهاجر به احتمال زیاد ادامه مییافت؛
- و به مرور، امکان نوعی گذار کنترلشده، ولو غیر دموکراتیک، به یک نظم باثباتتر فراهم میشد.
آیا قذافی دموکرات میشد؟ احتمالاً نه.
اما سؤال اصلی این نیست. سؤال اصلی این است که: آیا آنچه امروز در لیبی میبینیم ـ جنگ داخلی، فروپاشی دولت، قاچاق انسان، بردهداری و غرق شدن هزاران مهاجر در دریا ـ از سناریوی ماندن قذافی در قدرت و ادامه حکومت او بهتر است؟
اگر به چشم انسانهای عادی نگاه کنیم، به چشم همان مهاجرانی که در بیابان دفن شدند یا در مدیترانه غرق شدند، پاسخ گرچه دردناک اما روشن است. آنها به احتمال زیاد و قطعا می گفتند که ترجیح آنها ماندن قذافی بود.
فصل هفتم: جمعبندی – مداخلهٔ خارجی و خسارتهایی که هرگز جبران نمیشود
اگر همهٔ این داستانها را کنار هم بگذاریم—الجزایر، هندوچین، افغانستان، ایران، عراق و لیبی—به یک نتیجهٔ تلخ اما روشن میرسیم: مداخلهٔ خارجی، در بهترین حالت، برای خود مداخلهگر یک شکست سیاسی است؛ در بدترین و معمولترین حالت، برای کشور میزبان و نسلهای بعدی، فاجعهای است که جبرانپذیر نیست.
این فاجعه، سه لایهٔ اصلی دارد:
۱. ویرانی مادی و ساختاری
وقتی بمب بر یک شهر فرو میریزد، فقط خانهها نیستند که ویران میشوند؛ زیرساختهای یک جامعه، امکان بازتولید زندگی، و توان آن کشور برای آینده هم ویران میشود. جنگهای الجزایر، ویتنام، کامبوج، لائوس، افغانستان، عراق و لیبی نشان دادهاند که بازسازیِ بعد از جنگ، اگر هم ممکن باشد، دههها طول میکشد؛ و حتی پس از دههها، ردّ آن ویرانیها در اقتصاد، در محیطزیست، در زمینهای کشاورزی و در بافت شهری باقی میماند.
هیچ قدرتی، نه مداخلهگر و نه خود مردم قربانی، دیگر نمیتوانند آنچه را که در یک لحظهٔ بمباران از بین رفته است، به صورت کامل بازگردانند. این ویرانی، نوعی قطع پیوستگی تاریخی است؛ مثل این که بخشی از حافظهٔ یک ملت را از میان برداشته باشی.
۲. زخمهای روانی، اخلاقی و اجتماعی
مداخلهٔ خارجی، جامعه را تنها از نظر فیزیکی نابود نمیکند؛ آن را از درون نیز میشکند. نسلهایی که در جنگ بزرگ میشوند، با احساس ناامنیِ دائمی، بیاعتمادی عمیق نسبت به دیگران، و آمادهبودن برای خشونت به عنوان یک پاسخ عادی به مسائل اجتماعی، شکل میگیرند. خانوادههایی که پدر، مادر، فرزند، یا عزیزانشان را در جنگ از دست دادهاند، با زخمهایی زندگی میکنند که به نسل بعد منتقل میشود؛ حتی اگر دیگر صدای انفجار و بوی باروتی در کار نباشد.
این زخمها، زمینه را برای ظهور چرخههای جدید خشونت فراهم میکنند. جوانی که در کودکی، شاهد بمباران بوده، در نوجوانی و جوانی، مستعد پیوستن به گروههای رادیکالی است که به او معنا، هویت و «انتقام» پیشنهاد میکنند. این، همان چرخهای است که در افغانستان، عراق، سوریه و جاهای دیگر دیدهایم.
۳. جانهایی که دیگر و هرگز بازنمیگردند
در نهایت، مهمترین و دردناکترین بخش ماجرا این است که هیچ قدرتی، هیچ سازمانی و هیچ معاهدهای نمیتواند جان انسانهایی را که در نتیجهٔ این مداخلات از بین رفتهاند، بازگرداند. وقتی از چند صد هزار یا چند میلیون کشته حرف میزنیم، در واقع داریم از چند صد هزار یا چند میلیون زندگی حرف میزنیم: کودکانی که بزرگ نشدند، جوانانی که عاشق نشدند، خانوادههایی که شکل نگرفتند، کتابهایی که نوشته نشدند، شعرهایی که گفته نشدند، مهربانیهایی که تجربه نشدند.
این خسارت، از همهٔ خسارتها جبرانناپذیرتر است. نه مردم قربانی توان جبرانش را دارند، نه مداخلهگران؛ نه با پول، نه با عذرخواهی، نه با بازسازیِ ظاهریِ شهرها. اینجا است که باید با خودمان صادق باشیم: وقتی یک کشور تصمیم به مداخلهٔ نظامی یا کودتا یا جنگ نیابتی در کشور دیگری میگیرد، وارد بازیای میشود که نتیجهاش، چیزی بسیار فراتر از محاسبات سیاسی و جغرافیایی است؛ وارد حیطهای میشود که در آن، سرنوشت نسلها دستکاری میشود.
نتیجهگیری شخصی–تاریخی
من وقتی این مسیر را از الجزایر و هندوچین تا افغانستان، ایران، عراق و لیبی را کنار هم میگذارم، به یک نگرانی عمیق میرسم: اگر از این تجربهها، بهویژه از ایرانِ کودتای ۲۸ مرداد و انقلاب اسلامی، و از عراقِ پس از ۲۰۰۳ و لیبیِ پس از ۲۰۱۱ درس نگیریم، این خطر کاملاً واقعی است که باز هم همان اشتباه تاریخی را تکرار کنیم؛ اینکه خیال کنیم با بمباران، تحریم، کودتا یا مداخلهٔ مستقیم نظامی میشود «نظمی نو» ساخت—نظمی که یا مطابق میل قدرتهای خارجی باشد، یا مطابق رؤیای خامِ بخشی از اپوزیسیون مستاصل در این کشورها.
اما تجربهٔ الجزایر، هندوچین، افغانستان، ایران، عراق و لیبی با صدای بلند به ما میگوید که حاصل این مسیر، تقریباً همیشه چیزی خلاف انتظار است: نیروهایی وارد صحنه میشوند که از وضع پیشین رادیکالتر، خشنتر و مهارناپذیرترند؛ دولتها فرو میریزند، جامعهها زخمی میشوند، و در نهایت این مردم عادیاند که همهچیزشان را از دست میدهند—خانه، امنیت، آینده، کرامت، و گاهی حتی نام و نشانشان را.
به همین دلیل است که من مدام به این پرسش برمیگردم؛ نه بهعنوان یک بحث انتزاعی سیاسی، بلکه بهعنوان یک مسئلهٔ انسانی و تاریخی:
آیا واقعاً هیچ راهی انسانیتر، عادلانهتر و پایدارتر از دخالت خارجی برای تغییر شرایط درون یک کشور وجود ندارد؟
و اگر چنین راهی وجود دارد—که به گمان من وجود دارد—چرا هنوز آنقدر که باید جدی گرفته نمیشود؟ چرا بهجای فکر کردن به راههای سخت، پرهزینه اما درونزا، هنوز افراد و یا گروه هایی همچنان سادهترین و فاجعهبارترین نسخه را انتخاب میکنیم: همان نسخهای که تاریخ بارها نشان داده پایانش ویرانی است؟
رضا فانی یزدی
۲۰ دسامبر ۲۰۲۵