چندی پیش مطلبی تحت عنوان «گزینه جانبداری از نومحافظهکاران» نوشتم که از جانب برخی از دوستان ما بویژه در اتحاد جمهوری خواهان ایران مورد نقد قرار گرفت. برخی از دوستان مدعی شدند که چنین گزینهای وجود خارجی ندارد و یا حداقل در جمع ما در اتحاد جمهوری خواهان نمی شود سراغ آن را گرفت.
دوستی در ایمیل گروهی اتحاد جمهوری خواهان پرسید که «ای کاش می گفتی این گروه کسیتند و تو نظر آنها را از کدام گفته و یا نوشته استنتاج کردی.» و در ادامه نوشت که «حتی مایکل لدین هم در این سیمایی که تو ساخته ای ممکن است خود را باز نیابد و خود را ملزم به پاسخ نداند یا حتی یک مانوی هم آن را به خود نگیرد.»
بحث امریکا و تحلیل سیاستهای خارجی این کشور یکی از مباحث اساسی و پرسابقه در میان روشنفکران جهان است. روشنفکران ایرانی نیز از این قاعده مستثنی نبوده و نیستند.
رشد بنیادگرایی در دوران معاصر و ظهور حکومتها و جنبشهای واپسگرای مذهبی و بنیادگرا در منطقه خاورمیانه یکی از نگرانیای اساسی جامعه بینالمللی است.
بسیاری از سیاستمداران و روشنفکران جهان از جمله بسیاری از آنها در غرب، سیاستهای ایالات متحده را در دوران جنگ سرد و پس از آن و بویژه پس از تسلط گرایش نومحافظه کار در چند سال گذشته یکی از عوامل اساسی تقویت و رشد بنیادگرایی ارزیابی میکنند.
ایالات متحده برای مقابله با کمونیسم در دوران جنگ سرد نه تنها از ارتجاعی ترین حکومت ها حمایت کرد بلکه بسیاری از حکومتهای دمکراتیک را از آن جهت که تماما سیاستهای این کشور را برنتابیدند و یا راههای رشد دیگری را در مقابل نسخههای سیاسی ایالات متحده برگزیدند، با شیوههای گوناگون و گاه با سازماندهی و حمایت از کودتاهای خونبار که به کشتارهای وسیعی در این کشورها انجامید برکنار کرد.
حمایت امریکا تنها در چارچوب رژیمهای دیکتاتوری و گاه ماقبل تاریخی باقی نماند. مقابله با هرتحولی که با سیاست خارجی این کشور و منافع ملی آنها سازگاری نداشت به هر وسیله ای مجاز شمرده می شد.
درست در چنین زمانی که بسیاری از سیاستمداران و روشنفکران غربی بویژه در خود امریکا از آنچه در چند دهه گذشته تحت عنوان جنگ سرد انجام دادهاند اظهار تاسف می کنند و ادامه سیاست های جاری نومحافظه کاران را در چندساله اخیر خلاف منافع درازمدت ایالات متحده و ثبات و آرامش در جهان و منطقه خاورمیانه می دانند، گروهی از دوستان ایرانی ما تحت عنوان دفاع از دمکراسی به ستایش از سیاستهای نادرست ایالات متحده امریکا در چند دهه گذشته کمربسته اند و شیفته وار از تمام سیاستهای امریکا دفاع می کنند.
مقاله دوست گرامی آقای حبیب پرزین که در ایمیل گروهی اتحاد جمهوری خواهان انتشار یافت از این بابت قابل بررسی است. مقاله ایشان را به این جهت انتخاب کرده ام که پرزین در حقیقت در تدوین تزهای سیاسی این دیدگاه از توانایی لازم برخوردار بوده و به دقت این نظرات را در مطلب خود – گرچه به اختصار، اما به تمامی – مورد توجه قرار داده است.
از آنجا که تزهای مطرح شده در این مطلب به بهترین وجهی مجموعه نظرات این گروه را بیان کرده است، با اجازه قبلی از آقای پرزین این مطلب را که در ایمیل لیست داخلی اتحاد جمهوری خواهان منتشر گردیده به طور کامل در پایان این مطلب ضمیمه کرده ام(۱) آقای پرزین در این مطلب به چند نکته اساسی که در سالهای گذشته در بسیاری از بحثهای درونی ما در اتحاد جمهوری خواهان در رابطه با امریکا مطرح بوده است، پرداختهاند.
برچسب «ستیز» نهادن برروی «نقد»
حبیب پرزین مطلب خود را این تز آغاز کرده است که:
« غرب ستیزی و بطور مشخص آمریکا ستیزی در خاور میانه و ایران، از طریق سه جریان فکری، چپ مارکسیت، ناسیونالیسم و اسلام سیاسی تبلیغ و ترویج شده است.» و ادامه میدهد « بسیاری از ما از مارکسیسم یا ناسیونالیسم شروع کرده و بعد به دمکراسی رسیدهایم.»
سپس نتیجه می گیرد که از آنجا که « فرهنگ سیاسی که با آن میخواهیم به این دمکراسی تحقق ببخشیم، لزوما با فرهنگ سیاسی یک سیاستمدار غربی که از ابتدا در محیط دمکراتیک و با اعتقادات رایج در آن رشد یافته، شباهتی ندارد.» پس باید به «ارزیابی مجدد تاریخ» بپردازیم چرا که « لازمه گذار از مارکسیسم به دمکراسی ارزیابی مجدد تمام ارزشها و سیستم فکری گذشته است.» و از آنجا که «پذیرش اینکه تمام افکار گذشته ما اشتباه بوده تعادل روانی ما را به هم میریزد» و «ما فکر میکنیم بهرحال در سیستم اعتقادی قدیم هم ارزشهای والایی وجود داشتهاند که با هر قیمت باید آنها را حفظ کرد.»
پس نتیجه این میشود که «ذهن ما به آسانی نمیتواند تجدید نظری را بپذیرد که شیطان را به خدا و خدا را به شیطان مبدل کند.»
بنابراین نتیجه این میشودکه عنصر غرب ستیزی و امریکا ستیزی با اینکه ادعای دمکرات شدن داریم هنوز در ما خانه کرده و نهادینه شده و تا زمانی که موفق به یک خانه تکانی اساسی در بنیانهای اساسی ارزشی خود نشویم این غرب ستیزی و امریکا ستیزی از میان نخواهد رفت.
ایشان غرب ستیزی و امریکا ستیزی را عامدانه یکی گرفتهاند و از آنجا که از گروهی صحبت به میان میآورند که امروزه به دمکراسی رسیدهاند فرض را باید بر این گذاشت که منظور ایشان از غرب ستیزی و امریکا ستیزی همان نقد سیاستهای امریکاست و گرنه در هیچ کدام از گروههایی که مدعی دمکرات شدن هستند از هرنحله فکری چپ، ملی و اسلام سیاسی بحث امریکا ستیزی وجود ندارد.
اگر غرب ستیزی را با اروپاستیزی یکی بگیریم چنین گرایشی حتی در محدوده نقد به سیاست کشورهای اروپایی هم بسیار کمرنگ است. بیشتر نقدها و ستیزها برعلیه سیاستهای اروپایی حداقل در سالهای اخیر از جانب گروههای عمدتا سلطنت طلب و طرفدار رژیم سابق است چرا که اروپائیان در رفتار خود با نظام اسلامی سیاست میانه روتری را در پیش گرفته اند.
درمیان جریانهای فکری چپ، ملی و اسلامی که به «دمکراسی رسیدهاند» غرب سیتزی به مفهوم اروپاستیزی اساسا وجود ندارد.
اما امریکا ستیزی که ایشان از آن نام برده اند در حقیقت بیشتر یک شانتاژ سیاسی است برعلیه افرادی که به سیاستهای ایالات متحده در چند دهه گذشته بویژه در سالهای اخیر منتقد بوده و چنانچه در مقاله پیشین سعی کردم نشان دهم، آن سیاستها را در خدمت تقویت بنیادگرایی و گرایشات ضددمکراتیک در منطقه ارزیابی می کنند.
مقایسه ارزشی
نکته انحرافی دیگر در بحث ایشان این است که می گویند « لازمه گذار از مارکسیسم به دمکراسی ارزیابی مجدد تمام ارزشها و سیستم فکری گذشته است.»
اولا مارکسیسم و دمکراسی دو پدیده از یک جنس نیستند. مارکسیسم یک نظام فکری است، در حالیکه دمکراسی یک ساختار است. ایشان بهتر بود می گفتند مثلا از مارکسیسم به لیبرالیسم یا مثلا می گفتند از دیکتاتوری پرولتاریا یا یک نظام مترکز یا توتالیتر به دمکراسی، چرا که زمانی که از مارکسیسم و لیبرالیسم صحبت می کنیم، این دو از یک جنس بوده و می توان از مقایسه آنها سخن به میان آورد. و یا دو ساختار حکومتی مثلا دیکتاتوری پرولتاریا و دمکراسی را می توان با هم مقایسه کرد و از یکی به دیگری رسید یا نرسید.
به نظر می رسد این یک اشتباه لفظی نیست. تا آنجا که من آقای پرزین را می شناسم ایشان دانش کافی در این زمینه داشته و تفاوت یک نظام فکری و ایدئولوژی را با یک ساختار حکومتی می شناسند. هدف ایشان چنانکه در قسمت بعدی همین پاراگراف دیده می شود، ارزشی جلوه دادن این دو در مقابل یکدیگر است. مارکسیسم یک نظام ارزشی است که در مقابل نظام ارزشی دمکراسی به شیطان در برابر خدا تشبیه شده است. درست به همین دلیل است که ایشان در بخش آخر این پاراگراف می نویسند که « ذهن ما به آسانی نمی تواند تجدید نظری را بپذیرد که شیطان را به خدا و خدا را به شیطان مبدل میکند.»
از کدام «شیطان» تا کدام «خدا»؟
از نظر ایشان شیطان و خدا در هیبت مارکسیسم و دمکراسی در مقابل هم قرار گرفته اند. در پاراگراف دوم همین مطلب چهره شیطان و خدا را در ارزیابی ایشان در جنگ سرد چنین می توان دید « جنگ سرد جنگ میان دمکراسی و توتالیتاریسم بوده است.» و صد البته در نبرد میان شیطان و خدا ما که در گذشته مارکسیسم بودیم و شیطان پرست، حالا که دمکرات شدهایم باید در جبهه خدا قرار گرفته و خدا را ستایش کنیم و از آنجا که امریکا الهام بخش دمکراسی جهانی است پس این پرستش به امریکا پرستی منتهی خواهد شد.
به دور ریختن گذشته و تقلید از غرب، یا دمکراسی درون زا؟
ایشان می گویند « فرهنگ سیاسی که با آن میخواهیم به این دمکراسی تحقق ببخشیم، لزوما با فرهنگ سیاسی یک سیاستمدار غربی که از ابتدا در محیط دمکراتیک و با اعتقادات رایج در آن رشد یافته، شباهتی ندارد.» پس نتیجه می گیرند که «پذیرش اینکه تمام افکار گذشته ما اشتباه بوده» یک گام ضروری است.
پرسش اینجاست آیا در غرب پیش از شکل گیری دولتهای دمکراتیک، محیط دمکراتیک بود؟ یا اینکه مردم مغرب زمین – چنانکه بعضی از خود آنها مدعی هستند – همگی از همان ابتدای بشریت دمکرات از شکم مادر زاده شده اند، ولی نوبت به ما که می رسد باید تاریخ را مجددا ارزیابی کنیم و بپذیریم که تمام افکار گذشته ما اشتباه بوده تا بتوانیم دمکرات شویم.
آیا هندوستان، بزرگترین دمکراسی جهان، مردمش در محیط دمکراتیک زندگی می کردند که قادر شدند پس از استقلال بزرگترین دمکراسی جهان را بنا کنند؟ و آیا جمهوری های سابق شوروی و برخی از کشورهای افریقایی که خود ایشان در قسمت بعدی مقاله به آنها به عنوان کشورهایی که به جرگه کشورهای دمکراتیک پیوستهاند نام می برند، ظرفیتهای محیط زندگیشان از ظرفیتهای ما دمکراتیک تر بود، و آیا همه آنها همه افکار و ارزشهای گذشته خود را برای پذیرش یک نظام دمکراتیک به دور ریختند؟
آیا به باور ما دمکراتیک شدن ساختار حکومتی حاصل یک روند درون زایی دمکراسی است یا به معنی دور ریختن ارزشهای گذشته و تقلید وارداتی از غرب؟
ارزیابی از جنگ سرد و توتالیتاریسم
در پاراگراف دوم مطلب ایشان چنین می خوانیم:
« مسئله کلیدی در بحث مربوط به آمریکا و دمکراسی، ارزیابی از جنگ سرد است. جنگ سرد جنگ میان دمکراسی و توتالیتاریسم بوده است. … استراتژی آمریکا در جنگ سرد… تمرکز فشار بر روی دشمن اصلی و کوشش برای ایجاد شکاف در میان او و متحدانش و استفاده از هر شکاف و هر متحدی حتی غیر قابل اعتماد و موقتی. انتخاب و حمایت از بد در مقابل بدتر. »
«اتحاد شوروی بعنوان الهام دهنده حمایت کننده و عامل توسعه توتالیتاریسم هدف اصلی بود. باید از هر امکان و شکافی برای تضعیف و منفرد کردن آن استفاده میشد. بهمین دلیل آمریکا با هر رژیم توتالیتری که با اتحاد شوروی اختلاف پیدا میکرد روابط دوستانه برقرار میکرد.»
تا اینجا می بینیم که در همان راستای تقسیم جهان به شیطان و خدا صحنه آرائی می شود، مساله کلیدی ارزیابی از جنگ سرد است که میان توتالیتاریسم و دمکراسی بوده است. اتحادشوروی الهام دهنده و حمایت کننده و عامل توسعه توتالیتارسیم قملداد شده (شیطان) وایالات متحده (خدا) حتی « با هر رژیم توتالیتری که با اتحاد شوروی اختلاف پیدا میکرد روابط دوستانه برقرار میکرد.»
جالب است که امریکا برای مقابله با توتالیتاریسم از توتالیتاریسم حمایت کرده و روابط دوستانه برقرار می کند. البته اینبار این توتالیتاریسم مورد حمایت امریکا، رژیم خمرهای سرخ در کامبوج است یا رژیم رومانی در زمان چائوشسکو و یا حکومت چین است.
فقط بخاطر داشته باشیم که خمرها در همان دوره بیش از ۲ میلیون نفر از کشور ۷ میلیونی کامبوج را قتل عام کردند، یعنی ۳۰ درصد از جمعیت کشور را. آنوقت آقای پرزین مدعی است که روابط دوستانه با کامبوج و خمرها برای مقابله با الهام بخش توتالیتاریسم جهانی، یعنی اتحاد شوری بود و به نظر ایشان همین که هر دو حزب دمکرات و جمهوری خواه امریکا در این موارد اختلاف نظر زیادی با هم نداشته اند، پس ما هم باید به درستی آن سیاست صحه گذارده و به دفاع از آن برخیزیم.
صحنه سازی در توجیه و تبرئه کودتاهای امریکایی
آقای پرزین در پاراگراف بعدی قدم را جلوتر گذاشته و مدعی هستند که « کشورهای توتالیتر دهها بار خطرناکتر از رژیمهای اقتدارگرا هستند. … رژیمهای شاه، پینوشه و سوهارتو دهها بار مترقیتر و بی ضرر تر از رژیمهایی مانند کوبای فیدل کاسترو یا رومانی چائوشسکو بودند. این رژیمها فقط آزادیهای سیاسی را از میان برده بودند و در موارد دیگر کاری به مردم نداشتند.»
ایشان سپس ادامه می دهند «من مخصوصا میان رژیمهای اقتدارگرا، شاه، سوهارتو و پینوشه را انتخاب کردم، چون در گفتمان (روضه خوانیهای) ضد امپریالیستی این سه نفر نقش یزید را در مقابل شهدایی چون مصدق، سوکارنو و آلنده، بازی میکنند.» و در ادامه نتیجه می گیرند «کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب کمونیست به قدرت میرسند.»
آقای پرزین در اینجا زیرکانه صحنه را می سازد: ابتدا مقایسه کشورهای توتالیتر با اقتداگرا بدون اینکه هیچ تعریفی از «توتالیتر» و «اقتدارگرا» ارائه دهد. سپس نمونه توتالیتر را کوبا و رومانی در مقابل اقتدارگرایی رژیم شاه می آورد و بعد نتیجه می گیرد که کودتا برعلیه مصدق، آلنده و سوکارنو در حقیقت اقدامی برعلیه کمونیست ها و سرکار آمدن آنها بود و کسانی که سیاست امریکا را در رابطه با کودتای ضد ملی در این کشورها نقد می کنند در حقیقت چند دهه است که روضه خوانی ضدامپریالیستی در این کشورها برپا کرده اند.
از بخش آخر این پاراگراف شروع کنیم.
«کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب کمونیست به قدرت میرسند.»
اولا در هیچکدام از این کشورها در زمان کودتا کمونیستها سرکار نبودند. در هر سه این کشورها در یک پروسه کاملا دمکراتیک رهبران ملی و غیرکمونیست سرکار آمده بودند. دوره مصدق در حقیقت شاید تنها دوره تجربه دمکراسی در تمام ۸۰ ساله گذشته در تاریخ ایران است. پس از تبعید رضا شاه و پایان یک دوره ۲۰ ساله دیکتاتوری در ایران محمدرضاشاه جوان به حکومت می رسد. این دوره – یعنی سال ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ – تنها دوره از تجربه نسبتا دمکراتیک در ۸۰ ساله گذشته در تاریخ ماست. مصدق و دوران او در حقیقت اوج تجربه این دمکراسی است که اگر با کودتای ضدملی، این تجربه عقیم نمی شد چه بسا به عنوان یک تجربه موفق در کنار دمکراسی بزرگ جهانی هندوستان در منطقه می توانست به سایرکشورهای منطقه به عنوان مدل موفق از یک حکومت مالی با ساختاری دمکراتیک توسعه یابد.
کودتا علیه مصدق
کودتا، آنچنان که آقای حبیب پرزین صحنه پردازی میکند، نه برعلیه یک حکومت اقتدارگرا و توتالیتر است و نه برعلیه کمونیستها و خطر آنها در تسخیر قدرت. کودتا در واقع نقطه پایانی است بر تجربه دمکراسی جوان در ایران. بهانه آن هم چنانکه آقای پرزین می گویند از وحشت قدرت گرفتن کمونیستها نبود. امروز تمام اسناد وزارتخانه امریکا، انگلیس و خاطرات شخص کودتاچیان و مورخین و منتقدین غربی و شرقی همه حکایت از آن است که کودتا صرفا در مقابله با اقدام شجاعانه و ملی دکتر مصدق در رابطه با ملی کردن صنعت نفت ایران بود.
جالبتر این است که در زمانی که حتی مقامات رسمی ایالات متحده از جمله خانم مادلین آلبرایت در زمان تصدی وزارت خارجه از مردم ایران در ارتباط با کودتای ضدملی پوزش می خواهند، هنوز دوستان ایرانی ما همچون آقای پرزین اعتراض به کودتای ضدملی را تحت عنوان «روضه خوانیهای ضد امپریالیستی» تخطئه می کنند.
سرنگونی آلنده در شیلی
موارد دیگری را که آقای پرزین تحت عنوان مقابله با توتالیتاریالیسم و خطر قدرت گیری کمونیستها عنوان کرده است، به همان اندازه بی پایه است که مورد ایران و کودتای ضدملی برعلیه دکترمصدق.
آلنده کاندیدای ریاست جمهوری از طرف «اتحاد خلق» ائتلاف احزاب سوسیالست، کمونیست و سوسیال دمکرات بود که در ۱۹۶۴ توسط رئیس جمهور پیشین، ادواردو فری مونتالوا (Eduardo Frei Montalva)،شروع شده بود. در سال ۱۹۷۰ به ریاست جمهوری شیلی انتخاب شد و از طرف کنگره شیلی نیز با ۱۵۳ رای از مجموع ۱۸۸ رای به ریاست جمهوری شیلی برگزیده شد. آلنده همانند مصدق سیاستمداری سرشناس بود. او بیشتر از ۴۰ سال از عمر خود را در مبارزات سیاسی در شیلی گذرانده بود. پیشتر سه بار در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرده بود که در سال ۱۹۵۲ با ۶درصد آرا نفر چهارم، در سال ۱۹۵۸ با ۲۹درصد آرا نفر دوم شد که با رقیب محافظه کار خود فقط ۲درصد اختلاف رای داشت و از آنجا که هیچ کدام بیش از ۵۰ درصد آرا را نداشتند، تعیین نتیجه انتخابات طبق قانون اساسی شیلی به کنگره این کشور واگذار گردید و کنگره رودریگز را با اکثریت آرا به ریاست جمهوری برگزید.
بار سوم در سال ۱۹۶۴ نیز آلنده با بدست آوردن ۳۹درصد آرا مقام دوم را از آن خود کرد. وی سالها در سمت های سناتور و وزیر کابینه پیش از انتخاب به مقام ریاست جمهوری در سال ۱۹۷۰ فعالیت کرده بود.
آلنده نیز همانگونه که مصدق با ملی کردن صنعت نفت خشم قدرت های بزرگ را برانگیخت، با ملی کردن صنایع مسی که در کنترل ایالات متحده بود خشم کارتلهای امریکایی را برعلیه خود برانگیخت که نهایتا در کودتای ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ به دست ژنرال پینوشه دولت دمکراتیک او برکنار شده و خود او نیز به قتل رسید.
بازداشتگاههای مخوف سانتیاگو، عملیات معروف به کاروان مرگ و نقض آشکار حقوق بشر در تمام مدت حکومت ۱۷ ساله پینوشه از پیامدهای کودتا برعلیه آلنده بود.
حکومت دمکراتیک و منتخب مردم و کنگره شیلی با کودتای خونین نظامیان با یک دیکتاتوری نظامی جایگزین شد. آقای پرزین هنوز معتقد است که نقد سیاست ایالات متحده در رابطه با این کودتا از همان «روضه خوانیهای ضدامپریالیستی» است. جالب اما اینجاست که درست در این زمان که ایشان اینچنین بی رودربایستی به دفاع از کودتای خونین پینوشه کمر بسته اند، کمتر محفلی حتی در ایالات متحده امریکا حاضر است از کودتا و مشروعیت آن دفاع کند.
ژنرال پینوشه خودش نیز کمی پیش از مرگ در نوامبر ۲۰۰۶ مسئولیت همه جنایاتی را که در دوره او انجام شده بود پذیرفت و از مردم شیلی عذر خواست.
کودتای امریکایی در اندونزی
مثال دیگر آقای پرزین برکناری احمدسوکارنو و کودتای نظامیان برهبری سوهارتو در اندونزی است که بر اثر آن در فاصله سالهای ۱۹۶۵ تا ۶۶ در قتل عام و کشتارهای فجیع به دست نظامیان بیش از نیم میلیون نفر کشته و حدود یک و نیم میلیون نفر در این فاصله زمانی زندانی شدند.
احمدسوکارنو اولین رئیس جمهور اندونزی پس از استقلال این کشور است که بنیانگزار جنبش عدم تعهد نیز می باشد. احمد سوکارنو در کنار جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو، تیتو و قوام نکرومه جنبش عدم تعهد را پایه گذاری کردند. این جنبش در دوران جنگ سرد شکل گرفت و دغدغه رهبران آن چنانکه از نام آن پیداست، عدم پذیرش قیادت دو ابرقدرت شوروی و امریکا بوده و همه تلاششان در دور نگاه داشتن اعضای جنبش از دو بلوک قدرت بود گرچه برخی از این کشورها کاملا در این چارچوب خود را مقید نمی دانستند.
آقای حبیب پرزین در ادامه بحث حمایت از کودتاها برعلیه مصدق، آلنده و سوکارنو چنین نتیجه می گیرد:
« کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب کمونیست به قدرت میرسند. با فرض درست بودن این ارزیابی هیچ سیاستمداری را حتی در چپترین جناح احزاب سوسیال دمکرات کشورهای غربی پیدا نمی کنید که کودتا را تائید نکند.»
و در آخر به این نتیجه می رسد:
« در مورد درستی این اصل که در مقابل توتالیتاریسم حتی از اقتدارگرایانی مانند شاه و پینوشه هم میتوان حمایت کرد، اختلافی وجود ندارد.»
همین که در میان سیاستمداران امریکا هیچ اختلافی وجود ندارد،انگار شرط لازم و کافی است که ما ایرانی ها هم باید یکسره مطیع باشیم و سیاست خارجی امریکا را در مورد ایران دربست به عنوان سیاست داخلی کشورمان بپذیریم. و بپذیریم که کودتا برعلیه حکومت ملی مصدق و پایان گذاشتن بر تجربه دمکراسی در کشور ما همه اش از ترس حزب توده بوده است.
کودتای امریکایی در پاکستان
حتما در پاکستان هم زمانی که ژنرال ضیاءالحق برعلیه ذوالفقار علی بوتو کودتا کرد، باز میان سیاستمداران ایالات متحده اختلاف نظری نبود و از ترس اینکه پاکستان به دامن کمونیسم غلتیده و در مقابله با رژیم توتالیتر بوتو، کودتای نظامی ضیاءالحق باید سازماندهی می شد و بساط دمکراسی در پاکستان برای سه دهه برچیده می شده است.
کیسینجر به بوتو اخطار کرده بود که اگر او برنامه اتمی پاکستان را متوقف نکند، بهای گزافی را باید بپردازد. بسیاری معتقدند این اخطار کیسینجر نشان دهنده مشارکت و همکاری امریکا در برکناری، محاکمه و اعدام بوتو می باشد.
بوتو با شعار «اسلام دین ما، دمکراسی سیاست ما و سوسیالیسم اقتصاد ما» به قدرت رسید.
پاکستان در دوران نخست وزیری او تجربه نوینی از دمکراسی را پشت سر گذراند. نمونه دمکراسی پاکستان تحت صدارت بوتو می توانست در صورت ادامه حیات به یک مدل حکومت سیاسی سکولار و دمکرات در کشورهای اسلامی توسعه پیدا کند.
کودتای ژنرال محمد ضیاءالحق با حمایت ایالات متحده این تجربه را نه تنها عقیم کرد که پاکستان را برای چند دهه پس از آن به مرکز بنیادگرایی اسلامی و تروریسم طالبانی-القاعدهای مبدل نمود.
طرحی برای کودتاهای آینده
تفکر نهفته در مقاله آقای پرزین در توجیه کودتاهای نظامی برعلیه حکومتهای مصدق، آلنده، سوکارنو، بوتو و دهها نمونه دیگر تفکر بسیار خطرناکی است که اگر قرار باشد ایشان برهمان پایه سیاستگذاری کنند و امکانات عمل در عرصه جهانی داشته باشند، نتیجه اش طراحی بسیاری از کودتاهای جدید در کشورهاست. احتمالا طرح یک عملیات کودتایی برعلیه چاوز در ونزوئلا در صدر برنامه سیاسی ایشان خواهد بود چرا که خطر گرایش این کشور به سوسیالیسم و کوبا بسیار است.
احتمالا در فازهای بعدی باید طرحهای کودتایی برای شیلی، نیکاراگوئه، بولیوی و آرژانتین تهیه کرد. چرا که در شیلی خانم میشل باچلت سوسیالیست از همان حزب آلنده، در نیکاراگوئه اورتگای مارکسیست، در بولیوی مورالس (Morales) چپگرا و در آژانتین کرچنز (Kirchner) چپ برسر کار آمدهاند.
و چنانچه به گفته ایشان «کشورهای توتالیتر دهها بار خطرناکتر از رژیمهای اقتدارگرا هستند» پس بهتر است در تمامی کشورهای فوق از نظامیان اقتدارگرا در مقابل چپهای توتالیتر حمایت کرد. به نظرم نوشته دوست ما حبیب پرزین گرچه با ادعای دفاع از دمکراسی نوشته شده اما نشاندهنده ی فاجعه سقوط چپ و روشنفکر چپ ایرانی است.
دمکراسی یا پذیرش حاکمیت بلامنازع ایالات متحده
درک نادرست آقای پرزین از دمکراسی نه تنها به آرای مردم و نتایج انتخابات در کشورها پشیزی ارزش نمی گذارد که پذیرفته شده ترین اصول مورد قبول جامعه جهانی، یعنی عدم دخالت در امور دیگر کشورها و حق حاکمیت ملی را، ذره ای وقع نمی گذارد.
دمکراسی پرزین یعنی پذیرش حاکمیت بلامنازع ایالات متحده در سراسر گیتی. معیار دمکرات بودن یک نظام نیز از نظر آقای پرزین نه ساختارهای درونی و شیوه اداره و مدیریت یک کشور و نه توزیع قدرت سیاسی و چگونگی آن است. معیار دمکرات بودن یک نظام از این دیدگاه قرار گرفتن در مدار سایستهای جهانی ایالات متحده است.
به نظرم مطلب آقای پرزین نه در دفاع از دمکراسی که در دفاع از نتایج زیانبار سیاست خارجی ایالات متحده در چند دهه گذشته نوشته شده بود. تاکنون در تمام سالهایی که در امریکا زندگی کرده ام چنین دفاعیهای دررابطه با سیاست خارجی ایالات متحده ندیده بودم. برای اثبات اینکه ایالات متحده یک کشور دمکراتیک است لازم نیست به دفاع از کودتای ضدملی برعلیه دکتر مصدق و یا توجیه کشتار نیم میلیون مردم اندونزی و یا کاروان مرگ در سانتیاگو شیلی را پرداخته و مشروع جلوه اشان دهیم.
دمکراسی بزرگ ایالات متحده
دمکراسی ایالات متحده یک واقعیت تاریخی است. امریکا یک کشوردمکراتیک است به این معنی که آزادی بیان در آن وجود دارد، آزادی انجمنها و سازمان های سیاسی و صنفی در آن وجود دارد، و آزادی انتخابات تضمین شده است.
اما این واقعیت به این معنا نیست که این کشور در همه جای دنیا به دنبال منافع خود نیست. همین دمکراسی بزرگ جهانی به تجربه نشان داده است که در حفظ و تامین منافعش در اقصی نقاط جهان حاضر است به انفجار اتمی دست زده و فاجعه بیافریند، در ویتنام وارد جنگی شود که حاصل آن برای مردم آن کشور یک میلیون قربانی و ویرانی شهرها و سوزاندن جنگل هاست، حاضر است در هرکجا که لازم است کودتا کند و یا از کثیف ترین جریانات تروریست چون القاعده و طالبان و یا دیکتاتورترین حکومت ها چون پول پت و صدام در مقابله با مخالفین خود حمایت کند.
همه اینها به همان اندازه واقعیت تاریخی است که دمکراسی امریکا واقعیت تاریخی است، و دمکراسی انگلستان واقعیت تاریخی بود زمانی که در کشورهای مستعمره بدنبال منافع خود جنایت می کرد، و دمکراسی فرانسه واقعیت تاریخی بود زمانی که در الجزایر فاجعه می آفرید.
حالا اگر ما تازه دمکرات شده ایم و کشف کردیم که امریکا هم دمکراسی است قرار نیست چشم خود را بر همه خطاها و جنایت های مسئولین حکومتی ایالات متحده ببندیم.
مگر نظام حکومتی اسرائیل دمکراتیک نیست؟ اسرائیل به لحاظ ساختار درونی نظام یکی از دمکراتیک ترین کشورهاست. حالا آیا این دلیل می شود که ما چشممان را بر جنایات اسرائیل در اردوگاههای فلسطینی و کشتار وحشیانه آنها ببندیم.
دوست گرامی آقای حبیب پرزین،
از شما تشکر می کنم که به من اجازه دادید که مطلب شما را انتشار عمومی داده و در اینجا به آن بپردازم زیرا بسیاری از دوستان ما که در گذشته چپگرا بوده اند اکنون دیدگاهی مشابه شما دارند و این یک بحث عمومی و در واقع بسیار ضروری است که جا دارد به آن بپردازیم.
دمکراسی امریکا چنان که گفتم یک واقعیت تاریخی است، چه در زمانی که من و شما مارکسیست و لنینیست و مائوئیست بودیم و چه امروز که خود را دمکرات می دانیم. اما این واقعیت تاریخی خود نیز یک واقعیت زنده است که هرروز تغییر کرده است و درمراحل زندگی خود تناقض های درونی خود را داشته است.
ظرفیت های دمکراسی امریکایی
به جنبش ضدتبعیض نژادی در امریکا نگاه کنید. برای اینکه بخواهیم ثابت کنیم امریکا یک کشور دمکراتیک است نباید مثلا مدعی شد که سیاهپوستان هیچگاه مثلا سرکوب نشده و یا اگر شده اند از آنجا که هردو گرایش دمکرات و جمهوریخواه در این کشور آن را تایید می کرده اند، پس کار خوبی بوده است.
ظرفیت دمکراتیک جامعه و نظام امریکا را با نفی جنبش ضدنژادپرستی و سرکوب سیاهپوستان نمی توان نشان داد. بلکه برعکس، با تایید واقعیت نژادپرستی و سرکوب سیاهپوستان در تاریخ این کشور باید جست. ظرفیت دمکراتیک این جامعه و نظام اداری آن در این است که امروز خانم کاندولیزا رایس به عنوان یک زن سیاهپوست که از ستم مضاعف جنسی و نژادی تا چند دهه پیش رنج می برده است، سمبل دیپلماسی خارجی این کشور است و آقای اوبامای سیاهپوست نامزد مقام ریاست جمهوری این کشور و یکی از شخصیت های محبوب در این جامعه و جهان است و به احتمال قوی رئیس جمهور آینده این کشور خواهد بود.
ظرفیت دمکراتیک جامعه،نهادها و نظام اداری و سیاسی ایالات متحده در این است که در کمتر از چنددهه، شاهد بزرگترین تغییرات در این کشور بوده ایم.
۵۰ سال پیش در اول دسامبر ۱۹۵۵ زن جوان سیاهپوستی را به خاطر نقض قانون جیم کرو (Jim Crow Law) دستگیر کردند. روزا پارکز (۱۹۱۳-۲۰۰۵) حاضر نشد جای خود را در اتوبوس به یک مرد سفیدپوست بدهد. اعتراض او به جداسازی نژادی (قانون جیم کرو) به بزرگترین جنبش تاریخی در ایالات متحده انجامید که در سال ۱۹۶۴ با تصویب قانون ضد تبعیض برای همیشه به جداسازی نژادی قانونی در ایالات متحده نقطه پایان نهاد.
اگر روزا پارکز ۵۰ سال پیش به خاطر اینکه جای خود را به یک مرد سفیدپوست در اتوبوس نداد دستگیر شد، امروز شاهدیم که خانم رایس، یک زن سیاهپوست، برصندلی وزارت امورخارجه ایالات متحده امریکا تکیه زده و ظرف ماههای آینده چه بسا آقای اوباما برکرسی ریاست جمهوری این کشور بنشیند.
دوست عزیز آقای پرزین،
دمکراسی امریکا و ظرفیت دمکراتیک ایالات متحده در این تحول تاریخی است و نه در عملیات مخفیانه سازمانهای اطلاعاتی این کشور برعلیه حکومت های ملی دیگر کشورها و جنایتهایی که مستقیم و غیرمستقیم ایالات متحده درگیر آن بوده است چنانکه شما به آن پرداختید.
روشی را که شما در پیش گرفتهاید متاسفانه امکانات دفاع شرافتمندانه ما را از دمکراسی و تحقق آن در کشورمان محدود و دشوار ساخته و چهره ما را از یک روشنفکر و فعال سیاسی ایرانی طرفدار دمکراسی به یک توجیه گر عملیات پلیسی دیگر کشورها تقلیل می دهد.
این یک واقعیت تاریخی است که عادی سازی مناسبات سیاسی ایران و امریکا هم به رشد زمینه صلح و پایداری و توسعه کمک می کند و هم باعث توسعه اقتصادی و رشد بازرگانی و سرمایه گذاری خارجی در کشورمان می گردد.
برای دفاع از برقراری و عادی سازی روابط با ایالات متحده نیازی نیست که از پروژههای مخفی سازمان سیا که هدفش براندازی حکومتهای منتخب مردم توسط این سازمان د ر کشورهای دیگر جهان بوده است دفاع کنیم. دفاع از منافع ملی در برقراری رابطه با هر کشوری باید چراغ راهنمای ما باشد. وظیفه ما به عنوان یک نیروی دمکرات و سکولار ایرانی به این معنا نیست که چون امریکا یک کشور دمکراتیک است چشم بسته سیاست خارجی آن کشور را بپذیریم.
با تشکر،
رضا فانی یزدی
شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
—————————————————– (۱) متن مقالهی آقای حبیب پرزین که در ایمیل لیست داخلی اتحاد جمهوری خواهان منتشر گردیده است.
آمریکا و دمکراسی
حبیب پرزین
غرب ستیزی و بطور مشخص آمریکا ستیزی در خاور میانه و ایران، از طریق سه جریان فکری، چپ مارکسیت، ناسیونالیسم و اسلام سیاسی تبلیغ و ترویج شده است. این سه جریان با وجود اینکه پایهها و خاستگاههای متفاوتی دارند. بر روی یکدیگر تاثیر زیادی گذاشتهاند. اپوزیسیون سیاسی در ایران چه در زمان شاه و چه بعد از آن اساسا از درودن همین سه جریان بیرون آمده است. بسیاری از ما از مارکسیسم یا ناسیونالیسم شروع کرده و بعد به دمکراسی رسیدهایم. دمکراسی که ما اکنون به آن اعتقاد داریم همان سیستم سیاسی است که در کشورهای دمکراتیک پیشرفته وجود دارد. اما فرهنگ سیاسی که با آن میخواهیم به این دمکراسی تحقق ببخشیم، لزوما با فرهنگ سیاسی یک سیاستمدار غربی که از ابتدا در محیط دمکراتیک و با اعتقادات رایج در آن رشد یافته، شباهتی ندارد. مارکسیسیم یک سیستم وسیع فکری است که فلسفه، اقتصاد، سیاست، حقوق، و حتی هنر و ادبیات را هم در برمیگیرد. مارکسیسم تاریخ نگاری مخصوص به خودش را دارد. مارکسیسم و دمکراسی، با وجود اینکه ممکن است چند عنصر مشترک هم داشته باشند، دو قطب متقابل یکدیگر هستند. لازمه گذار از مارکسیسم به دمکراسی ارزیابی مجدد تمام ارزشها و سیستم فکری گذشته است. اما کنار گذاشتن مارکسیسم به دلایل متفاوت، با ارزیابی مجدد تمامی این سیستم صورت نمیگیرد. مهمترین دلیل این است که پذیرش اینکه تمام افکار گذشته ما اشتباه بوده، تعادل روانی ما را بهم میریزد. روشن است که خود ما ماجرا را به این شکل نمیبینیم مغز انسان سیستم دفاعی مخصوص به خودش را دارد. گاهی با بازیگرهای عجیب، از حریم خودش حفاظت میکند. ما فکر میکنیم بهر حال در سیستم اعتقادی قدیم هم ارزشهای والایی وجود داشتهاند که با هر قیمت باید آنها را حفظ کرد. در بسیاری موارد دخالت همین ارزشهای والا هستند که دیدگاه ما را با دیدگاه یک دمکرات غربی متفاوت میسازد. سخت ترین کار برای کسی که از مارکسیسم به دمکراسی رسیده، ارزیابی مجدد تاریخ است. ما برای مدتی طولانی بر اساس ارزیابی قدیم خود، بازیگران سیاست بینالمللی را بصورت طیفی از قهرمانان و مردان خبیث، موجودات الهی و شیطانهای کوچک و بزرگ دیدهایم. ذهن ما به آسانی نمی تواند تجدید نظری را بپذیرد که شیطان را به خدا و خدا را به شیطان مبدل میکند.
مسئله کلیدی در بحث مربوط به آمریکا و دمکراسی، ارزیابی از جنگ سرد است. جنگ سرد جنگ میان دمکراسی و توتالیتاریسم بوده است. هدف این جنگ را نه این یا آن اقدام تاکتیکی بلکه نتیجه نهایی آن نشان میدهد. فروپاشی شوروی به معنی از هم پاشیده شدن آخرین امپراتوری استعماری کهن بود. امپراتوری که تزارهای روسیه بوجود آوردند و بعد از انقلاب اکتبر هم در شکل اتحاد شوروی باقی ماند. از کشورهایی که با تجزیه اتحاد شوروی بوجود آمد، حدود ده کشور سیستم کم و بیش دمکراتیکی را انتخاب کردند. علاوه بر این، 13 کشور اروپای شرقی هم دمکراسی را برگزیدند. بعلت از میان رفتن اتحاد شوروی، در جنوب صحرای آفریقا که زمانی به عرصه اصلی رقابت آمریکا و شوروی، مبدل شده بود، 42 کشور به نوعی دمکراسی تحول یافتند. بعلت وجود نداشتن شرایط تحقق دمکراسی در بعضی از این کشورها بازگشت به اقتدارگرایی هم وجود داشته است *. اما مانند گذشته از موج بازگشت نمیتوان صحبت کرد. بعضی از این کشورها مانند اتیوپی و آنگولا جزء اقمار اتحاد شوروی به حساب میآمدند. تعدادی دیگر، مانند آفریقای جنوبی بخاطر ایجاد سدی در مقابل نفوذ شوروی، از سوی غرب مصونیت پیدا کرده بودند. این کشورها با سقوط اتحاد شوروی پایههای حفاظتی و یا مصونیت خود را از دست دادند. بسیاری از این کشورها بدلیل نیاز و وابستگی به کمک بینالمللی و بانک جهانی و بخاطر مشروط شدن این کمکها به انتخاب سیستم سیاسی دمکراتیک تغییر رویه دادند. در دوران جنگ سرد، کشورهای غربی و آمریکا از ترس پناه بردن این کشورها به حیطه نفوذ اتحاد شوروی نمیتوانستد از اهرم فشار اقتصادی استفاده کنند. ده سال پس از پایان جنگ سرد، که بار اقتصادی و نظامی آن بیش از همه بر دوش دولت آمریکا بود، بیش از 60 کشور به جرگه کشورهای دمکراتیک پیوستند.
استراتژی آمریکا در جنگ سرد، اصول عام و شناخته شده بود که تمام رهبران سیاسی موفق دنیا تا کنون آن را بکار بردهاند. تمرکز فشار بر روی دشمن اصلی و کوشش برای ایجاد شکاف در میان او و متحدانش و استفاده از هر شکاف و هر متحدی حتی غیر قابل اعتماد و موقتی. انتخاب و حمایت از بد در مقابل بدتر. احزاب دمکرات و جمهوری خواه آمریکا در موارد زیر با هم اختلاف نظر زیادی نداشتند.
1) اتحاد شوروی بعنوان الهام دهنده حمایت کننده و عامل توسعه توتالیتاریسم هدف اصلی بود. باید از هر امکان و شکافی برای تضعیف و منفرد کردن آن استفاده میشد. بهمین دلیل آمریکا با هر رژیم توتالیتری که با اتحاد شوروی اختلاف پیدا میکرد روابط دوستانه برقرار میکرد. ابتدا رفتار غرب با یوگوسلاوی تغییر کرد و بعد با چین، غربیها حتی با رومانی بدلیل تکرویهایش روابطی بهتر از بقیه کشورهای اروپای شرقی داشتند. رفتار با خمرهای سرخ از همه جالبتر است. خمرها در کامبوج چند ماه زودتر از ویتنام توانستند با عقب راندن ارتش آمریکا، پایتخت کشورشان را فتح کنند. خمرها بعد از رسیدن به قدرت برای ایجاد بهشت موعودشان دو میلیون نفر را کشتند. با وجود اینکه رکورد قربانیان این سیستم در چین و شوروی خیلی بیشتر از اینها است. این واقعه بعنوان سمبل جنایات کمونیسم در تاریخ قرن بیستم ثبت شده است. دولت ویتنام با استفاده از این بهانه، ظاهرا برای نجات اقلیت ویتنامی ساکن کامبوج خاک این کشور را تصرف کرد. برای بیرون کردن متجاوزان جدید، پرنس سیهانوک پادشاه خلع شده کامبوج، همراه با یک حزب ناسیونالیست با دشمن سابقش خمرهای سرخ یک جبهه ائتلافی بوجود آورد. البته شرط این ائتلاف این بود که خمرها مسئولان کشتارها را از رهبری کنار بگذارند. روشن است که آمریکا هم از آنها حمایت کرد. این ائتلاف وجود داشت تا با از هم پاشیده شدن اتحاد شوروی، فشار آمریکا و ابتکار سازمان ملل، دولت ویتنام موافقت کرد در کامبوج انتخابات آزاد برگزار شود و بار دیگر سیهانوک به قدرت رسید.
2) کشورهای توتالیتر دهها بار خطرناکتر از رژیمهای اقتدارگرا هستند. این واقعیتی است که پذیرش آن در تئوری راحتتر از عمل است چون جای خدایان و شیطانها را با یکدیگر عوض میکند. رژیمهای شاه، پینوشه و سوهارتو دهها بار مترقیتر و بی ضرر تر از رژیمهایی مانند کوبای فیدل کاسترو یا رومانی چائوشسکو بودند. این رژیمها فقط آزادیهای سیاسی را از میان برده بودند و در موارد دیگر کاری به مردم نداشتند. درحالیکه رژیمهای توتالیتر علاوه بر اینکه در تمامی شئون زندگی مانع آزادی، رشد و شکوفایی مردم بودند، از نظر اقتصادی هم جز فقرو فلاکت چیزی بوجود نیاوردند. اندونزی در دوران سوهارتو و شیلی در دوران پینوشه رشد اقتصادی قابل توجهی داشتند. من مخصوصا میان رژیمهای اقتدارگرا، شاه، سوهارتو و پینوشه را انتخاب کردم، چون در گفتمان (روضه خوانیهای) ضد امپریالیستی این سه نفر نقش یزید را در مقابل شهدایی چون مصدق، سوکارنو و آلنده، بازی میکنند. کودتا در ایران، اندونزی و شیلی با این ارزیابی صورت گرفت که اگر اقدامی نشود در این سه کشور احزاب کمونیست به قدرت میرسند. با فرض درست بودن این ارزیابی هیچ سیاستمداری را حتی در چپترین جناح احزاب سوسیال دمکرات کشورهای غربی پیدا نمی کنید که کودتا را تائید نکند. در اندونزی احتمال بقدرت رسیدن کمونیستها و در شیلی احتمال تحول و حرکت به سمت کمونیسم خیلی زیاد بود نباید فراموش کرد که فیدل کاسترو هم از ابتدا کمونیست نبود. در ایران این احتمال خیلی کمتر بود. ارزیابی و حکم صادر کردن در باره مسیر تاریخی که طی نشده کار سادهای نیست. به همین دلیل در درستی شرکت آمریکا در این سه کودتا در میان خود سیاستمداران آمریکایی هم اختلاف نظر هست. اما در مورد درستی این اصل که در مقابل توتالیتاریسم حتی از اقتدارگرایانی مانند شاه و پینوشه هم میتوان حمایت کرد، اختلافی وجود ندارد.
3) آمریکا همیشه از کشورهایی که در مدار سیاسی غرب قرار داشتند، مانند شاه ایران، پادشاه اردن و عربستان سعودی در مقابل کشورهایی غیر سوسیالیستی که در بلوک شرق قرار داشتند مانند مصر دوران ناصر، لیبی و الجزایر حمایت کرده است.
4) آمریکا همیشه از کشورهای دمکراتیک در مقابل کشورهای غیر دمکراتیک حمایت کرده است مانند حمایت طولانی و پر خرج از اسرائیل در مقابل عربها. آمریکا حتی قبل از جنگ سرد هم در حمایت از کشورهای دمکراتیک در مقابل رژیمهای اقتدار گرا تردید نکرده است. آمریکا با این شرط وارد جنگ جهانی اول شد که مستعمرات امپراتوریهای عثمانی و اتریش-مجار آزاد بشوند و شرایط استفاده از حق تعیین سرنوشت برای ملتهای آزاد شده فراهم شود. جنگ جهانی دوم حتی در ادبیات کمونیستی هم جنگ آزادیبخش نامیده شده است. آمریکا در هر دو جنگ جهانی در کنار انگلستان و فرانسه قرار گرفته است. براساس تئوری امپریالیسم لنین جنگهای جهانی بدلیل بهم خوردن تعادل قوا در عرصه جهانی و خواست تجدید تقسیم مستعمرات بر اساس توازن جدید قدرت صورت میگیرد. در هر دو جنگ جهانی، بیشترین مستعمرات را بریتانیا و فرانسه داشتهاند و کمترین میزان را آمریکا و آلمان. بر اساس تئوری لنینی آمریکا و آلمان باید بعنوان کشورهای برتر صنعتی و نیروهای قویتر نظامی، برای خارج کردن مستعمرات از چنگ انگلستان و فرانسه با هم متحد میشدند و بر ضد این دو کشور می جنگیدند. اما هربار آمریکا بر خلاف این فرمول عمل کرد، زیرا حمایت از کشورهای دمکراتیک را برای خودش مفیدتر میدانست.
* برای آشنایی با تاثیر از هم پاشیده شدن اتحاد شوروی، در روند دمکراسی شدن کشورهای جنوب صحرای آفریقا مراجعه کنید به
Michael Bratton
Nicolas van de Walle
Democratic Experiments in Africa
Regime transitions in comparative perspective