دیشب یکی از دوستان خوب ما برای شام آمده بود خونه ما، مثل همیشه باز بحث ها شد بحث سیاست و اوضاع ایران. دوستمان گفت “راستی شنیدین دکتر معین گفته که تدوین لایحه عفو عمومی نخستین لایحهایست که برای تحقق راهبرد دولت وحدت ملی به مجلس خواهد برد.”
و بعد گفت “رضا، بالاخره برمیگردیم، کمکم اوضاع داره درست میشه!”
دخترم میترا حالا 12 سالش شده. یکی دو ماه پیش تولدش بود. همین جا توی امریکا بدنیا آمده، کلاس ششم را تا یک هفته دیگه تموم میکنه، چند سالی است میره کلاس فارسی، اونجا کلاس چهارمه. میترا هنوز ایران را ندیده، خیلی دلش می خواد ایران را ببینه، یادمه وقتی 5 سالش بود یکبار که داشتیم از یک منطقه خیلی قشنگ رد میشدیم، گفت “بابا، اینجا شبیه ایرانه!” برام جالب بود، آنقدر ما از ایران تعریف کرده بودیم که این بچه هرجای قشنگی رو میدید، فکر میکرد شبیه ایرانه. الآن هم خیلی اصرار داره که ایران رو ببینه.
تا چند روز دیگه داریم میریم اروپا، دومین همایش سراسری اتحاد جمهوریخواهان رو داریم برگزار می کنیم. فرصتی شده که مادرم هم از ایران بیاد وببینمش. میترا اصرار داره که میخوام با مادربزرگ برگردم ایران. نمیدونم چه تصویری از ایران داره ولی گویا با تعریفهایی که ما کردیم، با بحثهای همیشگی من و همسرم و دوستان و مهمونهای خونه ما که همهاش از اوضاع ایران صحبت میکنند. ظاهرا تصویر جالبی در ذهنش شکل گرفته. داشتم از دوستم می گفتم که گفت “رضا، حالا کمکم وقتش شده برگردیم. اگه معین انتخاب بشه و حرفش جدی باشه، میشه رفت.” میترا یک دفعه پرید وسط حرف ما و گفت “بابا، راستی میتونیم بریم. همهمون میتونیم با هم بریم، چه خوب!” گفتم “باباجون، بالاخره میریم.”
یک دفعه گفت “بابا، راستی شما چکار کردین که قراره عفو بدن و شما رو ببخشن؟” بعد خودش به آهستگی گفت “آره خوب زندان بودین.” یک کمی رفت توی فکر، بعدش گفت “راستی بابا، مگه تو آزاد نشده بودی، پس چرا باید دوباره شما را عفو کنند؟” بعدش رفت نشست جلوی تلویزیون و دیگه حرف نزد.
ما مدتی بحث کردیم. سهیلا معتقد بود که حرف دکتر معین توهین آمیزه. سهیلا همسرمه، شاگرد اول استان خراسان بود و شاگرد سوم کنکور سراسری ایران، ولی دانشگاه راهش ندادند. یک هفته قبل از اینکه ما ازدواج کنیم، من دستگیر شدم. سهیلا بعد از 2 سال وقتی که حکم اعدام من برگشت خورد، خیالش راحت شد و اومد امریکا. اینجا رفت دانشگاه برکلی و دکترای مهندسی برق گرفت.
وقتی بعد از کشتارهای سال 67 آیتالله خمینی عفو عمومی داد و از زندان آزاد شدم، چون هیچ امکان کار و تحصیل برام نبود و هر هفته باید میرفتم دادستانی که خودم رو معرفی کنم و هربار که میرفتم مادرم نصف جون میشد، بهمن ماه 68 بود که هشت ماه پس از آزادی از زندان همه خاطرههام و شور زندگیم و بهترین احساساتم رو گذاشتم توی لعنتآبادهای ایران پیش اعدام شده های هم بندم و تنهای تنها اومدم به این سر دنیا. تمام غم دنیا رو آوردم برای سهیلا، بعد از این همه سال انتظار، زندگیش رو گذاشت به اشتراک با آدمی که همه خاطرههاش اززندان بود و اعدام و یاد لعنتآبادهای وطن و عزیزان از دست رفته.
سهیلا داشت میگفت “معین نباید بگه عفوعمومی، چرا عفو عمومی؟ مگه ما چه کردیم، جز تحمل رنج و ظلم و بدبختی. کم عزیز از دست دادیم، حالا تازه بدهکاری هم بالا آوردیم. ما ایرانیان برون مرز مرتکب هیچگونه جرمی نشدهایم که خواهان عفو باشیم. ما در تبعید زندگی میکنیم به خاطر دگراندیشی، چرا دکتر معین با طرح لایحه عفو مهر مجرمیت رسمی به دگراندیشان میزنه، چرا باید از مجلس که بخشی از آنها منشاء ظلم و دربدری ما بودهاند تقاضای عفو عمومی بکنه. تقاضای عفوعمومی و بردن لایحه عفو عمومی در واقع چیزی نیست جز صحه گذاشتن بر مجرمیت دگراندیشان در تبعید. تازه اگر لایحه هم تصویب بشه، آیا دکتر معین امکان تضمین امنیت ما رو در بازگشت به میهن داره؟ وقتی خاتمی در اوج قدرت بود، حجاریان رو ترور کردند و آب از آب تکون نخورد! حالا این چه تعارفی است که دکتر معین میکنه وقتی که هنوز سازمانهای اطلاعاتی موازی، دستگاههای قضایی موازی، زندانها و شکنجهگاههای موازی در مملکت حتی از نزدیکان خود او هم نمیگذرند. به نظرم حرف دکتر معین تعارفی توهینآمیز به نظر میاد که کاربرد تبلیغاتی داره.”
میترا که ظاهرا پای تلویزیون نشسته بود یکدفعه برگشت پیش ما و گفت “مامان مهم نیست، بذار هرچی میخوان بگن، ولی برمیگردیم! دلم برای ایران تنگ شده، شما هم که نیاین، من میرم. من با مادربزرگ برمیگردم ایران!” بعد یکدفعه پرسید “بابا، راستی اونهایی که دوستهات رو اعدام کردن، حالا کجایند؟”
میترا داستان زندگیم رو میدونه، بیشتر دوستهام رو به اسم میشناسه. دوستهای جدیدم رو نمیگم، بچههای ایران رو میگم. میترا و البرز خیلی وقتها ازم میخوان که خاطراتم رو براشون تعریف کنم. البرز پسرمه. اون هم متولد اینجاست، منظورم برکلی است. 10 سالشه و کلاس چهارم انگلیسی و همزمان کلاس چهارم فارسی رو در مدرسه فارسی میخونه. اون کمتر از میترا به رفتن به ایران فکر میکنه ولی هردوشون از همهچیز میپرسند. ماجراهای زندان، داستان قتلعامها، قصههای سلول انفرادی، انباری، و بازجوییها و خلاصه همه جزئیات زندگی منو میدونن.
میترا نگران به نظر میرسید، گفت “بابا، راستی اگه اونها هنوز ایران باشند … اگه برگردی دوباره میگیرنت! نمیخوام بری زندون، نمیخوام اعدامت کنن! اصلا تو و مامان نباید برگردین، من تنها میرم، من که کاری نکردم.”
باز دوباره گفت “بابا، اونها حالا کجایند؟ راستی اونها رو هیچوقت نینداختن زندون، اونها که اینهمه آدم کشتند چرا کسی دستگیرشون نکرده. راستی چرا خاتمی اونهارو نگرفت، تو که میگی خاتمی آدم خوبیه.” میترا و البرز هر دو خاتمی رو میشناسند. اولها که خاتمی رو توی تلویزیون ایرانی میدیدند، می پرسیدند “بابا، این هم آدم بدیه؟” گفتم “نه بابا، با بقیه فرق می کنه، آدم خوبیه.”
هنوز میترا نگران بود. ما باز شروع کردیم به صحبت. شام دیگه حاضر شده بود. شام رو که خوردیم، بچه ها رفتند که بخوابند. میترا هنوز نگران بود. قبل از اینکه بره، گفت “بابا، راستی اگه معین بیاد، میتونیم برگردیم؟” گفتم”نمیدونم.” گفت “چرا بهش ای-میل نمیزنی، ازش بپرس!” بعدش رفت و خوابید.
صبح که بلند شد، گفت “بابا، ای-میل زدی؟”
گفتم”نه عزیزم، می زنم، نگران نباش.”
توی راه که میبردمش مدرسه، گفت “راستی، بابا چرا تو 6 سال توی زندان بودی، چکار کرده بودی، با آنها جنگیده بودی؟”
گفتم “نه عزیزم”
گفت “پس چرا تورو انداختن زندان؟”
گفتم”بابا جان، جمهوری اسلامی با بقیه جاهای دنیا فرق میکنه!”
باز پرسید”مگه تو امریکا خیلیها مخالف بوش نیستند، مگه تو که میری برعلیه جنگ عراق تظاهرات میکنی، علیه بوش حرف میزنی، میاندازنت زندان؟” گفتم”نه عزیزم، ولی مملکت ما فرق میکنه!”
می گفت “ما که ایران رو دوست داریم، تو و مامان که همهاش از ایران میگین! معلمهای کلاس فارسی هم میگن، و همه دوست هامون هم که از ایران میگن، پس چرا شما رو زندان کردن؟ چرا بابای نازلی رو اعدام کردن؟”
نازلی دختر خواهرمه، و دختر امین. امین رو بعد از هفت سال زندان در قتل عامهای سال 67 اعدام کردند. اون موقع نازلی هنوز 7 سال بیشتر نداشت. حالا شده 24 ساله، آلمان زندگی میکنه. چند روز دیگه که میریم آلمان میبینیمش. بچهها خیلی دوستش دارن.
از ماشین که پیادهاش می کردم، گفت “بابا، یادت نره، ای-میل بزنی!”
از دیروز تا حالا دیگه نپرسیده، الآن رفته کلاس تئاتر ایرانی. قراره یک نمایش جدید بازی کنند، «شاپرک خانوم»، من هم اینجا نشسته ام تا کارشون تموم بشه. نمی دونم وقتی برگرده باز میپرسه که ای-میل زدم یا نه.
نمیدونم جوابش رو چی بدم.
راستی آقای معین، شما چند تا بچه دارین؟
میترا از من میپرسه آنهایی که زندانیها رو کشتند، چکارشون کردن، هنوز تو ایرانند، یا فرار کردند، چرا دستگیرشون نمی کنند؟
آیا زندانیها رو توی کشورهای دیگه هم دستهجمعی اعدام میکنند؟ آقای معین اگه بیاد، با زندانیها چکار میکنه؟
گفتم “نمیدونم.”
گفت “توی ای-میل ازش بپرس.”
نمیدونم بچههای شما هم میدونن توی این مملکت چه اتفاق افتاده؟ یا که فقط بچههای مایند که این سوالات رو میکنند. راستی بچههای شما میدونن توی این سالهای بعد از انقلاب چقدر آدم زندان رفتند، اعدام شدند و دربدر شدند، میدونن سال 67 زندانهای سیاسی رو بدون دلیل و بهانهای قتل عام کردند؟ از شما هیچوقت پرسیدند که بابا، این کارها رو کی کرده و چرا؟ هیچ وقت از شما پرسیدند که به سر خانوادههای قتل عام شده ها چه گذشته؟ حالا کجای دنیایند؟ بدون پدر و مادر و فرزند چه میکنند؟
هیچ وقت بهشون گفتین که همین نزدیکی تهرون خودمون یک قبرستون هست که بهش میگن خاوران و هزاران جوان بیگناه اونجا خوابیدند، تازه خاوران تنها که نیست، ازاین قبرستونها تو همه شهرها هست که بهش میگن «لعنت آباد». راستی هیچ وقت فکر کردین که این لعنت آبادها رو کی به پا کرد؟ یادم نیست اون موقع وزیر علوم و آموزش عالی کی بود ولی راستی در دوره وزارت شما هیچوقت آماری گرفتید که چند تا دانشجو، از دانشجوهای این مملکت بعد از انقلاب افتادند زندان و چندتاشون اعدام شدند؟
راستی اگر بچههای شما بپرسن چرا اون همه زندانی بیگناه رو اون سالها اعدام کردند، شما چی میگین؟
میگین حقشون بود که اعدامشون کردند، یا که چی میگین؟ هیچوقت توی این همه سال یکبار شد که فکر کنید خانوادههای اینها چه میکشند؟ بچههاشون چه میکنند؟ همسران و پدران و مادران داغدارشون به چه نشستهاند؟
شد که یکبار هوستون بکنه برین خاوران رو حتی از دوردست نگاه کنین و ببینین بخشی از مردم کشور شما هر هفته توی این گورستون خون گریه میکنند؟
حالا اگه شما رئیس جمهور بشین، معاونت حقوق بشر شما قراره با این داستان چکار کنه؟
آقای معین، شنیدم اکبر گنجی ناپدید شده، شنیدم ناصر زرافشان در اعتصاب غذاست، شنیدم عده زیادی در زندانهای کشور در اعتصاب غذا بسر میبرند. شنیدم هما زرافشان رو امروز دستگیر کردند. شما هم حتما شنیدید. کاش به اعتراض به این همه بیعدالتی اعلام انصراف کنید! حالا که رهبری به حضور شما در انتخابات احتیاج پیدا کرده، حالا که نظام مشروعیت از دست رفته رو با حضور شما در بازی انتخابات قراره بازسازی کنه، حالا بازی افتاده دست شما. وقتی رهبری پای شما رو وسط بازی کشید، بازی انتخابات شد یک بازی جدید. اونها بازی رو با شما شروع کردن که دیگه نمیشه تنهایی ادامهاش داد. اونها با وجود شما برنده خواهند شد، شما اگر عقب بکشید، همه بازی به هم خواهد خورد.
به قول خودمون، ریش طرف دست شماست. حالا اگه صحبت از تشکیل جبهه دمکراسیخواهی و حقوقبشر و مفاد برنامه تحول خواهی شما به قول سهیلا فقط تعارف نیست، تهدید به انصراف شما اونها رو مجبور خواهد کرد که بخشی از برنامه شما رو بپذیرند، حالا آنها محتاج حضور شما هستند.
بگویید زندانیهای سیاسی همه رو باید آزاد کرد. بگید انتخابات به تعویق باید بیفته، بگید شورای نگهبان صلاحیت نداره و باید منحل بشه. حداقل حالا که شما التزام به همین قانون اساسی دارید، در چارچوب همین قانون حکم حکومتی بگیرید برای تحقق بخشی از پیش شرط های برنامهای و معامله امروز رو به فردا وعده نکنید.
آنها امروز محتاج شما هستند، فردا که تدارکاتچی شدید، مجری منویات هستید یا مستعفی معترض، یا در انتظار برای پایان صدارت و نوشتن نامه ای برای فردا.
تهدید به انصراف شما از شرکت در بازی انتخاباتی جدیترین بحران حیات نظام اسلامی خواهد بود. اگر تحصن نمایندگان مجلس ششم کار نکرد، انصراف شما و شوک سیاسی حاصل از آن حریف شما رو در موقعیت بسیار ضعیفی قرار خواهد داد. آقای معین، جبهه دمکراسی خواهی و حقوق بشر شما با انصراف شما از کارزار بازی انتخاباتی و از یک وعده به واقعیت خواهد پیوست.
وقتم دیگه تموم شده، الآن دیگه تمرین تئاترشون تموم شده و سروکله شون پیدا میشه. حالا میتونم به دخترم بگم سوالات رو از آقای معین پرسیدم، منتظر باش شاید تا چند روز دیگه جواب جواب دادند.
جواب دخترم را بدهید.
با آرزوی سلامتی برای شما، همسر و فرزندانتان،
۲۰ خرداد ۱۳۸۴
رضا فانی یزدی