لنگان لنگان وارد اتاق شد. پاهاش تا زانو باند پیچی شده بود. اسمش رو که پرسیدم، با لهجه کردی گفت “سعد”.
ازش پرسیدم “چرا دستگیر شدی، اتهامت چیه؟”
گفت “آقا چی بگم! راستش رو که بخواهی هیچ کاره! بی گناهم.”
و ادامه داد “اما شما هم اگر بزنی، هر چی بخواهی میگم: عضو حزب دمکراتم! عضو که نه، یکی از رهبران حزب دمکرات هستم. معاون عملیاتی قاسملو بودم، در چندین عملیات شرکت کردم … باز هم بگم؟ هر چی شما بخوای میگم. شما بگو من چه کارهام، من چشمم کور! قبول میکنم.”
همه با تعجب نگاهش میکردیم. اینجوریش رو دیگه تا حالا ندیده بودیم. تقریبا همسن و سال خود ما بود. ما رو هم تازه دو سه روزی بود از انفرادی آورده بودند توی این اتاق.
به این اتاقها میگفتند اتاق عمومی. اون وقتها رسم واحد اطلاعات سپاه اینجوری بود که تا اصل بازجوییها تموم نمیشد به اتاق عمومی نمیآوردند، یا توی سالن با چشمبند رو به دیوار مینشستی برای روزها و ماهها … و یا اگر مسئولیت بیشتری داشتی و یا کادر سازمانی و حزبی بودی، تا بازجوییهای اصلی تموم نمیشد، توی انفرادی میموندی.
اتاق عمومی اما خودش نعمتی بود، حداقل چهار تا آدم دوروبرت بودن. از هم مهمتر دستشویی و توالت سر اتاق بود و هر وقت که لازم بود میرفتی توالت. وقتی توی سلول بودی و یا با چشمبند توی راهروهای سپاه رو به دیوار مینشستی حداکثر سه نوبت میرفتی توالت، قبل از اذان صبح و ظهر و شب. چند دقیقه بیشتر نبود، معمول 7 دقیقه وقت داشتی که ظرفت رو بشوری، توالت بری، اگه مسواک داشتی مسواک بزنی و سرو صورتت رو هم آبی بزنی. بعد باید با همون صورت خیس چشمبندت رو میزدی و برمیگشتی، یا باز رو به دیوار توی راهرو مینشستی، یا که میرفتی توی تنهایی سلول انفرادی که بیشتر به گور میمانست. البته نباید بیانصافی کرد، از گور کمکی بزرگتر بود، یک مترو چهل و پنج سانتیمتر در یک متر و هفتاد و پنج سانتیمتر. من که قدم 178 بود، باید کجکی میخوابیدم. تفاوت دیگهاش این بود که 2 تا پتوی سربازی هم داشتی، و یک لیوان پلاستیکی و یک کاسه روحی.
میگن توی گور که میری، عزرائیل شب اول نازل میشه و سوال و جوابت میکنه. فرق سلول انفرادی اما اینه که بازجو یا بازجو هات بعضی وقتها هر روز میان سراغت، نه یکبار و دو بار، چندین بار. سوال و جوابشون هم یک کمی با عزرائیل فرق داره، نشنیدم که عزرائیل کابل و دستبند داشته باشه. بازجوها از قرار که خیلی بیحوصله هستند، با اولین سوال میبندنت به تخت و با کابل میافتن به کف پاهات. برای بازجوها دهانت کف پاهاته، از اونجا حرفهات رو میکشن بیرون. بعضی وقتها حرفهایی میزنی که خود خدا و عزرائیل هم اگه اونجا باشند باورشون نمیشه که موجودی رو که آفریدند چه کارهای عجیبی قادره که بکنه. سعد از همون کارها کرده بود. مثلا از مشهد که محل اقامتش بود، توی کردستان با توپ 106 هلیکوپتر سرنگون کرده بود! و بدون اینکه عضو حزب دمکرات باشه، معاون عملیاتی شادروان قاسملو شده بود. چه کارها که از راه دور سعد نکرده بود. اونوقتها تازه اینترنتی هم در کار نبود که بگی در یک فضای مجازی، مثلا سعد از مشهد، قاسملو از مهاباد، بشینن توی یک اتاق پالتاکی اینترنتی و نقشه بکشن که چه بکنند.
سعد همه کارها رو روی تخت بازجویی کرده بود. کابل باز هم معجزه کرده بود و سعد هرچی رو که بازجوش میخواست یا حتی آنچه رو که او هم انتظارش رو نداشت، با تفصیل و دقت تمام داستان سرائی کرده بود. جوانی بود بیست و چهار یا پنج ساله، چهرهای گندمگون، قدی متوسط با موهای سیاه، پاهاش البته تا کشالههای ران از شدت ضربات کابل از موهایش سیاهتر شده بود. خیلی بانمک صحبت میکرد، لهجه شیرین کردی داشت که متاسفانه نمیشه روی کاغذ تکرارش کرد. اما مطمئنم که تا آخر عمرم آواش در گوش من و بچههای دیگه ماندنی است، بجز چند نفری از جمع ما در اون اتاق لعنتی که متاسفانه دیگر نیستند، حسین اهرابینژاد از مسئولین حزب رنجبران و داریوش مهدوی از بچههای سازمان مجاهدین از اون جمع یکی دو سال بعد اعدام شدند.
یکی از همون روزها قبل از ناهار بود که یکدفعه در اتاق باز شد. چند تا بازجو به اتفاق حاجآقا پورمحمدی که اون موقع دادستان انقلاب خراسان بود و بعدها شد جانشین و قائم مقام وزارت اطلاعات و سال 67 هنگام قتل عام زندانیان سیاسی عضو هیات مرگ و حالا هم وزیر محترم کشور کابینه آقای احمدینژاد وارد اتاق شدند. اون موقع حاجآقا پورمحمدی مرتب به زندانش سرکشی میکرد. هر دو سه هفته یکبار سری به سلولهای انفرادی و اتاقهای عمومی میزد و مطمئن میشد که همهچی طبق روال ایشان است. تقریبا از جزئیات همه بازجوییها خبردار میشد.
چهارده پانزده نفری بیشتر توی اتاق نبودیم. بازجو شروع کرد بچهها رو معرفی کردن. حاجآقا خودش قبلا خیلی از ماها رو دیده بود و میشناخت. وقتی بازجو سعد را معرفی کرد، حاج آقا نگاه عجیبی بهش کرد و با تعجب گفت “آها، پس سعد تو هستی! تو بودی که اینهمه آدم بیگناه رو آوردی اینجا و به کتک دادی! خجالت نکشیدی اینقدر دروغ گفتی؟!”
سعد یک کمی مکث کرد، بعد نگاه کرد به پاهای باندپیچی شده خودش و گفت “حاجآقا، اگر خر رو هم اینقدر بزنی، عربی حرف میزنه!”
یکی از بازجوها از جا در رفت و گفت “خفه شو! یعنی چی عربی حرف میزنه!”
سعد گفت “ببخشی آقا، عربی نه، انگلیسی حرف میزنه!”
و ادامه داد “حاج آقا، اگر شما هم به جای من بودی، هر چی این آقا میخواست، میگفتی!”
حاجآقا پورمحمدی گفت “مگه اینها از تو خواستهاند اینهمه بیگناه رو بیجهت بیاری و به کتک بدی؟ چرا اینهمه مزخرف گفتی؟”
سعد گویا اون جور که خودش بعدا به تفصیل برای ما توضیح داد، خیلیها رو آورده بود سپاه و به قول حاجآقا به کتک داده بود. ماجرای سعد را در مطلب بعدی برایتان خواهم گفت.
با احترام،
رضا فانی یزدی
پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۶