پس از یازده ماه بازداشت در انفرادی و اتاقهای دربسته در بازداشتگاه اطلاعات سپاه در خیابان کوهسنگی، در روز ۲۶ اسفند ۱۳۶۲ ما را به زندان وکیل آباد منتقل کردند.
در زندان وکیل آباد درهای بند از ساعت ۶ صبح باز میشد و بچهها اجازه داشتند به هواخوری بروند. هواخوری نسبتا بزرگی داشتیم. ما در آن زمان در بند ۴ از همان مجموعه قدیمی زندان وکیل آباد زندانی بودیم. بند ۴ ویژه زندانیان سیاسی بود و سه طبقه داشت. آن زمان تعدادی از بچههای مجاهدین و تعدادی از بچههای چپ را که از نظر مسئولین زندان «مساله دار» و «سر موضع» بودند، در طبقه سوم جا داده بودند و با بستن درب پلههایی که سه طبقه را به هم وصل میکرد، این طبقه را از بقیه طبقههای بند جدا کرده بودند.
بهائیها هم در همین طبقه بودند و آنجا هم در اتاقهای کاملا جداگانه و جدا از دیگر زندانیان نگاهداری میشدند.
مسجد
تازه واردین را همیشه به اتاق بزرگی در آخر راهرو در طبقه اول زیر پلهها که به آن «مسجد» میگفتند، می فرستادند. یکی دو هفته و گاه حتی تا یکی دو ماه هم طول میکشید تا به اتاقهای معمولی که در دوطرف همین راهرو بود منتقل شویم. مسجد اتاق بزرگی بود که گاه بیشتر از پنجاه زندانی را در آن جا میدادند. وقتی میگویم «بزرگ»، نه به این معنی که واقعا بزرگ بود و برای ۵۰ زندانی درست شده بود. بلکه اتاقی بود در حدود ۵ متر در ۷ متر. کمتر از یک متر مربع نصیب هریک از ما شاید میشد. شبها چفت هم کتابی میخوابیدیم. فقط یک تخت سه طبقه داشت که در اختیار توابین بود. در این تخت همیشه چند تواب بود که مسئول مسجد بودند. آنها زندانی تازه وارد را تحت نظر میگرفتند و بر اساس رفتار او به مسئولین بند توصیه میکردند که به کدام اتاق فرستاده شود.
توابین مسئول اتاق بدون رودرواسی و کمترین خجالتی در روز روشن بالای تختهای خود به نوشتن گزارش مشغول بودند. از همه چیز و همه کس گزارش میدادند: با چه کسی راه میروی، چه بحثهایی میکنی، آیا ورزش میکنی یا نه، و حتی از داخل حمام و مستراح هم گزارش میدادند که غسل میکنی و یا سرپا ادرار میکنی. خلاصه که از قرآن خواندن و نماز خواندن تا حمام و توالت رفتن زندانی را تحت نظر داشتند و گزارش میدادند.
یکی دو سه روز اول حال و حوصله ی ورزش نداشتم. شاید هم مدتهای طولانی زندگی در انفرادی و اتاقهای دربسته سپاه و کمبود آفتاب باعث آن بود که از اول صبح که هواخوری باز می شد به اتفاق منصور که از بهترین دوستانم بود به هواخوری بند – یعنی حیاط زندان – می رفتیم و به دیواری که آفتاب به آن سمت بود تکیه می دادیم و آفتاب میگرفتیم. چند ساعتی که از صبح می گذشت و هوا گرمتر می شد، کم کم با بچههای دیگر که بسیاری از آنها را مدتهای طولانی بود که ندیده بودیم و پس از دستگیری از هم هیچ خبری نداشتیم راه می رفتیم و صحبت می کردیم. بطوری که پس از دو هفته که برای بازپرسی ما را به دادستانی می بردند، در نگهبانی ناگهان در آینه ای که در اتاق نگهبانی بود، چهره خودم را دیدم و یکه خوردم. صورتم کاملا آفتاب سوخته شده بود. در مسجد آینه نداشتیم.
در آن زمان ورزش دسته جمعی بجز برای توابین در زندان اساسا ممنوع بود. حداکثر حلقههای کوچک و چند نفره تشکیل می شد. توابین اما دسته جمعی ورزش میکردند و حلقههای بزرگ تری داشتند. رسم بود که اول همه دور حیاط می دویدیم. بعضی ها که سن وسال بیشتری داشتند و یا حوصله دویدن نداشتند از همان اول صبح یا با نرمشهای خیلی ملایم و یا فقط با قدم زدن در وسط حیاط از هوای آزاد لذت می بردند.
در سپاه چه در سلول انفرادی و چه در اتاقهای دربسته عمومی همیشه ورزش می کردم. در اتاقهای دربسته علیرغم تمایل بازجو و بعضی از توابین اتاق همیشه سعی می کردیم ورزش دسته جمعی کنیم. برای روحیه بچه ها و سلامت جسم و جانمان خیلی خوب بود. حتی پیرمردهای اتاق را وادار می کردم که در کنار ما تا آنجا که ممکن است همراهی کنند. بسیاری از توابین هم وقتی با این وضع مواجه می شدند، نه تنها دیگر اعترا ضی نمی کردند که آنها هم به حلقه ورزشی ما در اتاق می پیوستند، بجز یک نفر – همان م.ص. که قبلا صحبتاش شد و او را به نام مهران خواندم. تا آنجا که بخاطر دارم هیچ تواب دیگری نبود که کاملا خودش را از زندگی با ما در اتاق جدا کرده و یا در حلقه ورزشی ما که برخلاف زندان وکیل آباد با بازشدن هواخوری در صبح زود، بعد از ظهرها حدود ساعت ۴ شروع می شد، شرکت نکند.
بعد از چند روز ورزش را شروع کردم.
حمام در زندان
آن وقتها درب حمام بجز در ساعات معینی باز نمیشد. حمام از نظر مسئولین زندان نه برای استحمام که بیشتر به عنوان مقدمات برای نماز و طهارت بود. درب حمام صبح معمولا قبل از اذان صبح باز می شد. بیشتر از آن جهت که اگر کسی برای نماز خواندن احتیاج به غسل داشت حمام بگیرد، البته یک نوبت بعد از ظهر هم بود.
داستان حمام گرفتن خودش داستان جداگانه ایست که بعدا خواهم نوشت. بنابراین بعد از ورزش صبح امکان حمام گرتفن در کار نبود. در بند چهار وضعیت مستراح و دستشوییها افتضاح بود. چند مستراح، فکر می کنم حداکثر چهار تا، در هر طبقه بیشتر نبود، با درهای کوتاه که زیر آن باز بود و یک دستشویی که یک آبریز (sink) مشترک فلزی داشت که در فاصلههای نیم متری شیرهای آب بالای آن توسط یک لوله سراسری قرار گرفته بود. از شیرهای آب که معمولا هم یکی دو تا از آنها همیشه خراب بود، آب باریکهای می آمد که بیشتر به شیر آب سماور شبیه بود.
بیچاره بودی اگر که یک یا چند وسواسی در دستشویی بودند که چندتایی از آنها هم در بند داشتیم.
مستراح و دستشویی
برای همیشه باید در صف می ایستادی تا نوبت استفاده از دستشویی و مستراح را پیدا کنی. گاه بعد از صبحانه و یا نهار و شام که بچهها باید به مستراح میرفتند، در مستراح شاید یک صدنفر در نوبت میایستادند. مخصوصا ماه رمضان که می شد: تصور کنید بند ۴ در آن زمان با سه طبقه حداقل ۱۴۰۰ زندانی را در خود داشت. طبقه ۱ بیشترین ساکنین بند را در خود جای می داد، شاید ۵۰۰ نفر، که همه آنها محکوم بودند از ۴ توالت و احتمالا ۵ یا ۶ شیر دستشویی برای احتیاجات خود استفاده کنند.
از آنجا که توابین گزارش توالت را هم می دادند، حالا اگر کسی ادرار خالی هم داشت حتما باید می نشست و وانمود می کرد که طهارت هم می گیرد. اگر این ادا و اطوار را در نمی آوردی، نشانه ی این بود که «مساله دار» هستی و اپوزیسیون بودی. بارها مسئول بند و دادیار ناظر زندان زمانی که ما زیر حکم اعدام بودیم و مادرم نگران بود و هر هفته به دادستانی می رفت، گفته بودند که “پسرت آدم نشده، غسل که نمی کنه هیچ، سرپا هم ادرار می کنه!” برای مادرم تعجب آور بود که آنها از کجا این چیزها را می دادند، در یکی از ملاقاتها به من می گفت “مادر، مواظب باش! اینها همه جا دوربین کار گذاشته اند! همه جا شما را می پایند، حتی توی مستراح و حمام!”
بند لباس در هواخوری
حداقل یک ساعتی در روز ورزش می کردم. گاهی خیلی بیشتر. از ورزش که برمی گشتیم از آنجا که امکان دوش گرفتن نبود در همان قسمت کوچکی که سرحمام بود و مخصوص لباس شویی ساخته شده بود، پیراهن ورزشی خود را با آب می شستیم و سروصورتی هم به آب می زدیم.
در زندان دو جای ویژه برای خشک کردن لباسهایمان داشتیم. یکی داخل بند بود، به میله ها بندهای باریکی را که از نخ جوراب های پلاستیک درست کرده بودیم می بستیم. داشتن طناب در زندان ممنوع بود. میله های راهروهای باریک مقابل اتاقها در طبقه دوم همیشه پر بود از لباسهای بچهها.
محلی دیگر برای خشک کردن لباس ها بیرون بند و در هواخوری بود. دورتادور هواخوری میله های باریک آهنی (میل گرد یا بقول آن زمان آرماتورهای شماره ۱۰) را در ارتفاع ۲متری به دیوارهای دور هواخوری جوش داده بودند. این میله ها به فاصله نیم متر از دیوار بود. در زندان در تمام بندها این میله ها نقش بند لباس را بازی میکردند. تمام دور بند کشیده شده بود و همیشه هم پر بود از لباسهای بچهها.
پیراهن ورزشی ام را که شستم، رفتم داخل هواخوری که پهن کنم.
بند لباس بهائیها
تمام بندهای لباس پر بود. اما جالب بود که دو قسمت از میلگردها نسبتا خیلی خالی مانده بود. طول میلهها در این قسمت ۱۰ متری می شد. پیراهنم را روی آن پهن کردم. برایم تعجب آور بود که هیچ کدام دیگر از بچهها به آن طرف نمی رفتند. من از ماجرا خبر نداشتم. وقتی برمی گشتم، دوستی گفت رضا چرا لباست را در قسمت بهائیها انداختی؟ هیچکس آنجا لباس نمی اندازد.
تعجب کردم. اولین بار بود که در عمرم با مساله بند جداگانه برای لباس برخورد می کردم. قبلا شنیده بودم در زمان شاه در بعضی از زندانها در این اواخر برخی از محافل مذهبی از جمله موتلفهای ها و بخشی از آخوندها بندهای لابس خود را از بچههای چپ و مجاهدین جدا کرده بودند. اما خودم تا بحال با چنین مساله ای مواجه نشده بودم. مانده بودم چه باید کرد.
رعایت عرف زندان
آیا باید عرف زندان را رعایت می کردم؟ این عرف تا کجا قرار بود در زندگی شخصی ما دخالت کند؟
عرف زندان بود که ورزش دسته جمعی نکنی، عرف زندان بود که باید نماز بخوانی، عرف زندان بود که باید روزه بگیری و دعا بخوانی و در ساعات سکوت و مطالعه در اتاق ها در جلسات کتاب خوانی شرکت کنی، عرف زندان بود که توابین را به عنوان مسئول اتاق بپذیری، عرف زندان بود که اتاقت را مسئولین بند تعیین می کردند، ساعت حمام و توالت وقتی در انفرادی بودی در اختیار آنها بود. تا وقتی در بازداشتگاه سپاه بودیم زیر بار پذیرش عرف زندان نرفته بودم. حالا اما وضعیت فرق می کرد. شنیده بودم که توابین محیط زندان را شکنجه آور کرده اند ولی هنوز زیاد نمی فهمیدم یعنی چه. توابین در حقیت حاکم زندان بودند. همه کارهایی را که مسئولین زندان می خواستند می کردند و بسیاری از کارهایی را هم که به عقل آنها هم نمی رسید، مبتکرانه انجام می دادند.
فکر نمی کنم هیچ وقت هیچ کدام از مسئولین زندان مثلا گفته بودند که بند لباس باید جدا باشد، یا مثلا در زندان پوشیدن شورت کوتاه زیر (شورت کاپیتان) ممنوع است و همه باید شورتهای پارچهای بلند مامان دوز بپوشند و یا در موقع حمام گرفتن لنگی ببندند. ولی توابین اینها را عرف زندان کرده بودند.
پیراهنم را برنداشتم. برایم خیلی زور داشت که بند لباس جداگانه را بپذیرم گرچه که عرف زندان باشد و همه پذیرفته باشند. آن روز گذشت و اتفاقی هم نیافتاد. روز بعد باز رفتم هواخوری. مثل همیشه روی همه بندها پر از لباس بود. هیچ تصمیمی از قبل نداشتم که باز هم به طرف بند لباس بهائیها بروم و عمدا جوشکنی کنم. اما بندهای لباس بقدری پر بود که باید صد تا لباس را جابجا می کردی تا جا پیدا کنی. باز هم رفتم طرف بند بهائی ها و پیراهنم را روی آن انداختم.
متوجه شدم که چند تواب از جمله تواب های مسئول مسجد – که هنوز در آنجا بودم و به اتاق معمولی منتقل نشده بودم – مواظبم بودند. گویا آنها شنیده بودند که من روز پیش لباسم را روی بند بهائیها پهن کرده بودم. نمی دانم شاید تصور کرده بودند اشتباه شده بوده. حالا آمده بودند که با چشم خودشان قضیه را ببینند. حسین گ. که آن زمان تواب مسئول مسجد بود و از قضا از بچههای چپ هم بود به سراغم آمد. با تحکم گفت که “اینجا بند بهائیهاست و ما نباید لباسهایمان را آنجا بیندازیم!”
پرسیدم:” چرا نباید؟ می بینی که بند خالی است. مگر نمی بینی تمام بندهای دیگر پر است؟”
در جواب گفت “از نظر ما مسلانها بهائی ها نجس هستند! بند لباس آنها را نباید استفاده کرد. مگر اینکه تو مسلمان نباشی! در آن صورت هم حق نداری جو شکنی کنی! اینجا بچههای سیاسی، چه تواب و چه غیر تواب، چه مساله دار و چه اپوزیسیون، هیچکدام تا حالا این کار را نکرده اند!”
بدون اینکه به عواقب حرفم فکر کنم، به او گفتم “به تو هیچ ربطی نداره! برای من بند لباس، بند لباس است. بهائی و مسلمان و چپی و مجاهد هم نداره. تازه، به تو هم مربوط نیست. اگر در این مورد لازم بود، خود مسئولین زندان باید صحبت کنند.”
تعجب می کرد که کسی با او اینجوری حرف می زد. حسین گ. نه تنها مسئول توابین چپ بود، که یکی از معدود کسانی بود که «کارت تردد» ورود و خروج به زندان داشت. یعنی آزاد بود که هر وقت میخواست از بند و زندان بیرون برود. او هفتهای چند روز، از صبح به دادستانی میرفت و بچههایی را که قبلا زندانی بودند و حالا آزاد شده بودند و باید هفتهای یا گاه چند هفتهای یکبار خود را به دادستانی معرفی می کردند را بازجویی می کرد.
هیچ اتفاقی نیافتاد. علیرغم تهدیدها و فحاشی های توابین و گاه حتی می شنیدم که به صدای بلند می گفتند “توده ای بهایی شده!” یا “جاسوس مشترک روس و اسرائیل” هیچ وقت مسئولین بند در این مورد خاص مرا تنبیه نکردند. شاید علتش این بود که آنها فکر می کردند من اعدام خواهم شد چون هنوز زیر حکم اعدام بودم. گرچه این مورد به عنوان جوشکنی و تظاهر به غیرمسلمانی و عناد و دشمنی با اسلام به اتهاماتم اضافه شد.
انتقال به بند جدید (بند ۵)
چند ماهی به همین ترتیب گذشت. همه ما را از بند چهار قدیم به مجتمع دوطبقه تازه ساخته شده که به بند پنج معروف بود، منتقل کردند. بند پنج خودش علاوه بر بند زنان و بخش اداری، شامل سه بند جداگانه بود. بند ۱ که بیشتر توابین در آن بودند، بند ۲ به قول توابین بند «مساله دارها» و بند ۳ که قرنطینهها و سلولهای ا نفرادی را شامل می شد، بند «اپوزیسیون» نامیده می شد.
معمولا کسانی را که هنوز حکم نداشتند و یا زیر اعدام بودند به بند ۲ یا ۳ منتقل نمی کردند مگر انفرادی که گاه تنبیهی بود و گاه به این دلیل که با حکم اعدام موافقت شده بود و شب قبل از اجرای حکم به انفرادی می بردند و گاه یکی دو روزی فرد آنجا بود و بعد به دادستانی انقلاب در خیابان کوهسنگی منتقل می کردند و صبح زود در محوطه حیاط دادستانی به همان درخت بزرگی که وسط حیاط دادسرا و جلو در ورودی ساختمان دادگاه بود حلق آویز می کردند.
دادستانی انقلاب در دوران شاه زمانی مقر ساواک در مشهد بود. اما پس از انتقال ساواک به پشت خیابان کاخ، تا اوایل انقلاب محل خوابگاه شبانه روزی دانش آموزان شهرستانی دبیرستان عَلم بود.
ما از آنجا که هنوز زیر حکم بودیم، به بند ۱ منتقل شدیم که بیشتر اتاقهای آن پر بود از توابین علنی و گاه هم تک و توک تواب نفوذی، یعنی توابهایی که بطور علنی به عنوان تواب در میان زندانیان شناخته نشده بودند. چندماهی در بند ۱ بودم. بهائی ها را کلا به بند ۲ منتقل کردند. چندماهی که در بند ۱ بودم، دیگر هیچ کدام از زندانیان بهائی را ندیدم. آنها نه تنها اتاق هایشان جدا بود که حتی ساعت ملاقات آنها نیز جدا بود و با ما به ملاقات نمی آمدند. بعد از چند ماه، حکم اعدام ما برگشت خورد. دادگاه عالی قم که بشدت تحت تاثیر آیت الله منتظری بود با اجرای حکم اعدام مخالفت کرده بود و حکم را برای تجدید نظر به دادگاه انقلاب خراسان که در آن زمان حجت الاسلام علی رازینی حاکم شرع آن بود، پس فرستاد.
دادگاه دوم
من به اتفاق تعداد دیگری از دوستان هم پرونده ام پس از سپری شدن ۲۱ ماه از دستگیری مان برای بار دوم به دادگاه رفتیم. علی رازینی در یک دادگاه جمعی، ۷ نفر بودیم. همه اعضای کمیته ایالتی حزب توده ایران در خراسان، در کمتر از یک ساعت – که همه اش تهدید به مرگ و اعدام بود – بدون حضور دادستان و حتی قرائت کیفرخواست، دادگاه را برگزار کرد. تنها محافظش که یک مسلسل یوزی در دست داشت و همه اش به ما چشم غره می رفت در کنار او ایستاده بود.
از صدور حکم برای چند روزی اطلاعی پیدا نکردیم. اما وقتی که از اتاق دادگاه خارج می شد، در پاسخ به همسر و مادرم که پشت درب دادگاه در انتظار بودند، گفته بود “اعدامشان می کنیم!” به همسر جوانم – البته هنوز ازدواج نکرده بودیم واین داستان را جداگانه می نویسم – گفته بود “تو هنوز خیلی جوانی، حیف است که بیوه شوی! برو فکر شوهر دیگری برای خودت بکن.” و از مادرم که زارزار گریه می کرده و جویای حکم ما بوده پرسیده بود “چند تا بچه داری؟” و در جواب مادرم که گفته بود “هشت تا”، رازینی گفته بود که “فکر کن هفت تا داری! برو خدا را شکر کن که هفت بچه دیگر داری.”
چند روز پس از دادگاه، تقریبا ساعت ۸ شب بود که بلندگو اسامی ما را صدا کرد. به دفتر زندان رفتیم. یکی از مسئولین بند معروف به «طبیبی» که مدتی معاون حاجی حسینیان، دادیار ناظر زندان بود، احکام را به ما ابلاغ کرد. همگی ما بجز یکی از دوستان که پس از دستگیری ما خودش را معرفی کرده بود و به ۱۰ سال حبس محکوم شد، به ۲۰ سال حبس از تاریخ صدور حکم محکوم شدیم.
آن شب احساس دوگانهای داشتم. خوشحال از اینکه اعدام نشدهام، بعد از ۲۱ ماه حبس، و تقریبا ۱۰ ماه انتظار زیر حکم اعدام، دیگر روزنه امید به زندگی تقریبا در دلم کور شده بود. نه تنها من، خانواده ام هم همگی خودشان را آماده اعدام کرده بودند. در چهره مادرم و در چشمان همسرم، هربار که به ملاقات می رفتیم، وحشت اعدام و آخرین ملاقات و دیدار را می دیدم. حالا بعد از این همه انتظار، از گور حتمی که رازینی و پورمحمدی – به ترتیب حاکم شرع و دادستان وقت خراسان – برای ما کنده بودند در می آمدیم و بار دیگر امید به زندگی، اما اینبار با چشم انداز ۲۰ سال حبس در زندانهای اسلامی، دوباره در وجودم متولد می شد. خوشحال بودم. همه ما با خوشحالی به بند برگشتیم. خیلی از دوستان ما از شنیدن اینکه به حبس محکوم شده و از اعدام جسته بودیم به ما تبریک می گفتند و در خوشحالی ما شریک شدند. تاسف آور بود که تعدادی از توابین که انتظار اعدام ما را می کشیدند، نه تنها در درون که آشکارا از شنیدن اینکه ما زنده می مانیم، اظهار گلایه می کردند.
برادر بزرگم که با هم در یک اتاق بودیم و به یک سال حبس محکوم شده بود، از همه بیشتر خوشحال شد. همدیگر را محکم بغل کردیم. هنوز یادم نرفته، تمام صورتش ارتعاش گرفته بود. لبهایش می لرزید و اشک از چشمانش می آمد و ناگهان با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.
چند روز بعد بلندگو اسم مرا دوباره صدا کرد. اینبار نه برای دادگاه و محاکمه. باید وسائلم را جمع می کردم و به بند ۲ می رفتم. با برادرم و همه دوستانم خداحافظی کردم و به بند ۲ منتقل شدم. بین بند ۱ و ۲ یک دیوار بلند بیشتر نبود. ولی جدایمان می کرد و دیگر همدیگر را نمی دیدیم.
زندگی در بند ۲
مرا به اولین اتاق جنب فروشگاه در طبقه ۱ منتقل کردند. این اتاق متعلق به بچههای سازمان مجاهدین بود. در این بند بچههای چپ عموما در اتاق های جداگانه با همدیگر بودند و بهائی ها هم اتاق های خودشان را داشتند. دو اتاق کامل از آن بهائی ها بود که حالا تعدادشان کمی بیشتر از ۳۰ نفر می شد. یکی دو اتاق هم مخلوطی از افراد گوناگون بود. طرفداران سلطنت، کودتاچی، خان و مالک، افغانی های متهم به جاسوسی، و چند زندانی عادی که با یکی دو تا از افغانی ها مسئول آبدارخانه و چای بودند.
با مجاهدین در یک اتاق
مسئولین زندان از آنجا که از انزجار بچه های مجاهدین از افراد حزب توده بخوبی مطلع بودند، مطمئن بودند که فرستادن من – که از نظر آنها هنوز توده ای بودم – به اتاق مجاهدین نه تنها زندگی را برای من سخت و طاقت فرسا خواهد کرد که به درگیری های گروهی در زندان نیز کمک خواهد کرد.
در این اتاق ۱۸ نفر بودیم. ترکیب اتاق ترکیب جالبی بود. تعدادی از افراد محترم و جا افتاده مجاهدین به همراه چندتایی از بچه های پرشور و جوان این گروه و یکی دو نفر دیگر که به طور غیرمستقیم متهم به همکاری و یا حمایت از مجاهدین بودند. یکی از بچه های گروه فرقان هم که در حقیقت قدیمی ترین زندانی بند بود در این اتاق بود. او حالا بیشتر مجاهد بود تا فرقان.
برخلاف نظر مسئولین زندان، مناسبات ما بسیار دوستانه شد. شاید به این دلیل که دوستانی با تجربه چون مرتضی امینی، اصغر ظهوریان، حامد علوی، غلامرضا محمدی و دوست دیگری که به مهندس معروف بود و متاسفانه اسمش را دیگر به خاطر ندارم، در آن اتاق بودند. برخی از این دوستان سالها تجربه زندانهای زمان شاه را داشتند و به سادگی در دام توطئه ی مسئولین زندان نمی افتادند. با بچه های جوان اتاق هم بسیار دوست شدم. از آنجا که بشدت ورزش می کردم و بچه های مجاهدین هم همه در زندان به ورزش و ورزش دسته جمعی علاقه فراوان داشتند، ما روابط خوبی برقرار کردیم. علت دیگر و شاید اصلی رابطه دوستانه من با دوستان مجاهد شاید حضور شوهر خواهرم امین نجاتی بود. امین نه تنها خودش شخیت قابل احترام و صمیمی برای بچه های مجاهدین بود، بلکه به خاطر اینکه دو برادر کوچکترش اعدام شده بودند از احترام ویژه ای در بند برخوردار بود. خویشاوندی ما و رابطه بسیار دوستانه ما در بند عامل دیگری بود که من نه تنها در اتاق مجاهدین کمترین مشکلی برای زندگی نداشتم که شاید امروز به جرات می توانم بگویم که تجربه زندگی در اتاق مجاهدین شاید از جهاتی راحت تر از زندگی با بچه های چپ بود.
از بازداشتگاه سپاه تا حالا که به بند ۲ منتقل شده بودم، دیگر از دوستان بهائی بجز یک مورد خبری نداشتم. چند هفته ای قبل از انتقالم به بند ۲، دکتر رحیم ستاری که چشم پزشک سرشناس در شهر مشهد و از دوستان بسیار خوبم بود و او هم به ۲۰ سال زندان محکوم شده بود، در بازگشت از بهداری زندان گفت که همسر سرهنگ وحدت را برای معاینه چشم پیش او آورده بودند که چشمانش در شرف کور شدن بوده است. دکتر ستاری توصیه کرده بود که حتما باید برای معالجه به خارج از زندان انتقال یابد. تازه آن موقع بود که فهمیدم همسر سرهنگ وحدت هم دو سالی است که در زندان است. از خود سرهنگ و دامادش داور هیچ خبری نداشتم.
دیدار دوباره با دوستان بهائی
اولین روز زندگی در بند ۲ را تازه شروع کرده بودم. حالا مثل بسیاری از بچه های دیگر زندان حکم قطعی داشتم. با خیال راحت صبح ورزشم را کردم، لباسم را شستم و به داخل هواخوری بند آمدم. سمت راست در هواخوری یک قسمت بزرگ از همان میله ها که به عنوان بند لباس استفاده می کردیم، کاملا خالی بود. همان لحظه فهمیدم که این قسمت مال بهائی هاست. بدون کمترین نگاهی به قسمت های دیگر به طرف میله رفتم و پیراهنم را روی آن پهن کردم. همان لحظه چشمم به آقای رحیمی افتاد که به تنهایی در وسط حیاط قدم می زد. به من نگاه کرد و به طرف او رفتم. با هم روبوسی کردیم و از اینکه همدیگر را می دیدیم هر دوی ما خوشحال بودیم. از بقیه بچههای بهائی پرسیدم. هنوز اتاق آنها را ندیده بودم و نمی دانستم در کدام اتاق هستند.
حداقل نیم ساعتی با هم قدم زدیم. از حال و احوال خانواده شان پرسیدم. از فواد پرسیدم که چه می کند. به او از همسر سرهنگ وحدت و بیماری چشمش که از دکتر شنیده بودم گفتم و از حال و احوال سرهنگ پرسیدم. مطمئن بودم که سرهنگ هم با آنهاست. آقای رحیمی با تاسف گفت که سرهنگ را اعدام کرده اند!
شنیدن خبر اعدام سرهنگ وحدت و داستان کور شدن همسرش در زندان بسیار تاسف بار بود. به یاد داور افتادم. یکباره فکرم رفت به طرف خانواده آنها. حدس زدم همه خانواده از هم پاشیده است، حتما داور هم زندانی است و دختر سرهنگ هم در بند زنان است. از آنها پرسیدم که آقای رحیمی گفت داور آزاد شده و در اتاق آنها نیست. در همین حول وحوش بود که آقای اشراقی به حیاط آمد. با اوهم روبوسی کردم. خوشحال شدم که او سالم است. وقتی در سپاه بودیم، فکر نمی کردم سرهنگ را اعدام کنند اما در مورد آقای اشراقی خیلی نگران بودم. آقای اشراقی چنانچه خودش در سپاه به ما می گفت از مبلغین بهائی بوده و برای تبلیغ دین بهائی به کشورهای مختلفی مسافرت کرده بود. از آنجا که تبلیغ دین بهائی از نظر مقامات جمهوری اسلامی تبلیغ «کفر و الحاد» و یکی از مظاهر بارز «عناد و دشمنی با اسلام» بود و یکی از اتهاماتی بود که صد در صد در آن سالها در دادگاههای انقلاب به صدور حکم اعدام منجر می شد، مطمئن بودم که آقای اشراقی را اعدام خواهند کرد.
حالا از اینکه او را در حیاط در کنار خود می دیدم و با هم قدم می زدیم بسیار خوشحال بودم. هرسه ی ما تقریبا همزمان از حکم اعدام جسته بودیم. من و او و آقای رحیمی هرسه ابتدا به اعدام محکوم شده بودیم، و در دادگاه دوم به ۲۰ سال حبس محکوم شدیم. بعد از مدتی قدم زدن از هم جدا شدیم. معمولا صبحانه را ساعت هشت صبح می خوردیم. برای صبحانه به اتاق برگشتم. بعد از صبحانه به اتاق آنها رفتم. دو اتاق آخر راهروی بند که روبروی آبدارخانه و ورودی به حیاط هواخوری مال آنها بود. اتاقها کاملا پر بود. به نظرم چند نفری هم کف خواب داشتند.
بیشتر ساکنین این اتاق سن و سالشان از ما بچه های سیاسی بیشتر بود. چند نفری حتی بیشتر از ۷۰ سال از عمرشان می گذشت. در میان آنها تعدادی هم جوانان هم سن و سال ما بودند. مسعود خ. یکی از آنها بود. مسعود دانشجوی سال پنجم دانشکده پزشکی مشهد بود که اخراج شده بود: قد بلند، چهارشانه، بسیار خوش تیپ و بسیار مهربان و مودب. بعدها با هم بسیار دوست شدیم. مسعود والیبال بازی می کرد تا آنجا که این اواخر پای ثابت والیبال شده بود.
مرتد در ردیف بهائی
در اتاقهای بهائی ها همه بهائی بودند، بجز دو نفر: اکبر آقا و مجید.
اکبرآقا یا اکبر باغبان از اعضای کمیته ایالتی حزب توده ایران به ۲۰ سال زندان محکوم شد و از همان ابتدای بازجویی ها در زندان دچار فراموشی شد و هیچوقت هم در زندان نماز نخواند. از همان دوران دستگیری در بازداشتگاه هم با او به عنوان یک موجود «نجس» رفتار می کردند. داستان زندگی اکبرآقا یکی از جالب ترین داستنهایی است که در زندگی خود شنیده و دیده ام که در فرصتی در آینده آن را خواهم نوشت. مجید رفیق جوانی بود هم سن و سال خودم ودانشجوی دانشگاه پلی تکنیک و از هواداران گروه راه کارگر. اولین کسی بود که رسما در زندان مشهد از زمانی که در بند ۴ در طبقه ۳ در قرنطینه بود، نماز خواندن را کنار گذاشته و به همین دلیل هم او را به اتاق بهائی ها منتقل کرده بودند. مجید خیلی لاغر و بسیار آرام و ساکت بود و در عین حال که در اتاق بهائی ها زندگی می کرد اما با آنها خیلی قاطی نبود و بیشتر با بچه های چپ دمخور بود. پس از مدتی که کم کم جو بند عوض شد و بسیاری دیگر از بچه ها نماز خواندن را کنار گذاشته و جابجایی اتاق ها و تخت ها را خودمان بدست گرفتیم او به اتاق بچه های چپ آمد. در سال ۶۷ زمانی که ما را برای اعدام از سایر بچه های چپ جدا کرده بودند، من و مجید با هم در قرنطینه بودیم. او تقریبا همزمان با من از زندان آزاد شد.
اکبر آقا روی تخت طبقه اول در گوشه اتاق دراز کشیده بود. سراغ او رفتم و رویش را بوسیدم. بیشتر از یک سال بود که ندیده بودمش. خوشحال بودم که زنده است. اما او که دچار فراموشی شده بود دیگر مرا به خاطر نمی آورد.
جداسازی بهائیان یا آپارتاید دینی در زندان
بهائی ها گرچه با ما در یک بند زندگی می کردند، اما تقریبا همه چیزشان جدا بود. حتی ساعت ملاقات جداگانه داشتند.
زندانیان بهائی حق نداشتند در ساعات معمولی با ما به حمام بند بیایند. ساعت حمام آنها جدا بود. حتی دوره ای محل لباس شویی آنها را جدا کرده بودند. در بندهای جدید امکانات زندگی به مراتب بهتر بود. جمهوری اسلامی و طراحان زندان در این دوره حداقل در ساختن بند ۵ جدید در زندان وکیل آباد سخاوتمندانه تر از زمان شاه عمل کرده بودند.
تعداد مستراح ها نسبت به تعداد اتاق ها و ساکنین بند بسیار بیشتر از نسبت آن در بندهای قدیم بود که در دوران شاه به کپی از زندانهای امریکایی و توسط امریکایی ها در دهه ۵۰ ساخته شده بود. حمام به مراتب بزرگ تر و تعداد دوش های آن بیشتر بود. دستشویی هم همینطور بزرگتر بود و تعداد شیرهای آب زیادتری داشت. ما که ورزش می کردیم اغلب چون حمام پس از اذان تعطیل بود، در همان دستشویی با استفاده از یک شلنگ کوتاه در تابستان و زمستان با آب سرد دوش می گرفتیم. در زمستان آب بقدری سرد بود که وقتی دوش می گرفتیم، از تنمان چنان بخاری بلند می شد که بچه هایی که تازه از خواب بیدار شده بودند و حواسشان نبود، فکر می کردند آب گرم هنوز باز است و فریب می خوردند.
قسمت ظرفشویی و لباس شویی هم که هرکدام در یک راهرو جداگانه دیگر به موازات حمام و مستراح ها و دستشویی ها بود، غیرقابل مقایسه با بند ۴ بود، بزرگ تر و برای استفاده راحت تر بود. در تمام این قسمت ها برای مدتی بهائی ها را جدا کرده بودند. اما پافشاری بعضی از ما برای استفاده از آن قسمت ها و عدم رعایت جداسازی کم کم باعث شد که بجز حمام و اتاق ها در بقیه قسمت ها عملا جداسازی از بین رفت. کم کم رفت و آمد به اتاق بهائی ها شروع شد.
دید و بازدیدهای نوروزی با بهائیها
عید سال ۶۴ تعداد خیلی کمی از بچه ها برای دید و بازدید نوروزی به اتاق بهائی ها رفتند. عید ۶۵ و بخصوص عید ۶۶ دیگر بجز توابین که تعدشان بسیار د ربند ۲ اندک بود، همه به اتاق بهائی ها برای تبریک عید رفتند. عید سال ۶۷ نه تنها تمام اتاق ها برای عید دیدنی به اتاق بهائی ها رفتند، که در جشنی که در اتاق تلویزیون – که به «مسجد» معروف بود – برگزار کردیم، همه بهائی ها هم شرکت کردند.
بودن اکبر آقا و مجید هم عامل دیگری بود که بسیاری از بچه ها به بهانه دیدن آنها به اتاق بهائی ها بروند. هنوز گرچه تعداد کمی از بچه ها بودند که خیلی تمایلی نداشتند که به خاطر رفت و آمد با بهائی ها به جو شکنی بر علیه جداسازی متهم شده و با مقامات زندان درگیر شوند.
«اسدالله» ها – یعنی پاسدارهای داخل بند** – وقتی از جلوی اتاق بهائی ها رد می شدند و بعضی از ما را در آن اتاق ها می دیدند، بشدت چشم غره رفته و در بعضی موارد اگر مطمئن بودند که طرف ضعیف برخورد می کند و حاضر است به حرف آنها گوش دهد، او را صدا زده و از او می خواستند که از آن اتاق بیرون آمده و دیگر به این اتاقها رفت و آمد نکند.
مسئولین زندان و توابها بسیاری از بچه ها را از رفت و آمد و دوستی با بهائی ها و کسانی که نماز نمی خواندند برحذر می داشتند. آنها با به میان آوردن بحث «تولی و تبری» مدعی بودند که کسی نمی تواند در عین حال هم با مسلمانان دوست باشد و ادعای مسلمان بودن و شیعه بودن داشته باشد، و هم با دشمنان اهل بیت دوستی کند. ما و بهائی ها از آنجا که دشمن دین و اهل بیت محسوب می شدیم، بچه مسلمان ها یا آنها که مدعی مسلمانی بودند، باید از ما تبری کرده و دوری می جستند. این روش گرچه در دورانی کوتاه و در مواردی معدود کار می کرد. اما نهایتا بعد از یکی دو سالی کارکرد خود را از دست داد و عملا کسی دیگر زیر بار آن نمی رفت.
سال ۶۶ و چند ماهه اول سال ۶۷ بهترین سالهای زندان بود. بند ما خالی از تواب شده بود. گرچه چندتایی تواب نفوذی داشتیم ولی عملا اداره بند دست خود ما بود. جداسازی بکل از میان رفته بود. بچه ها هر کدام در هر اتاقی که مایل بودند زندگی می کردند. دیگر تخت ها را مسئولین زندان انتخاب نمی کردند. خودمان قرعه کشی می کردیم. پیش از آن عمدتا تخت های طبقه سوم مال تواب ها و یا تواب های نفوذی بود، آنها از آنجا مثل برج نگهبانی همه اتاق را می پاییدند و در عین حال وقتی درباره دیگر زندانیان گزارش می نوشتند و یا پاسخ آن گزارش را که مسئولین زندان همراه پرسش هایی باز میفرستاد می خواندند، کسی نمی توانست ببیند که چه می کنند و مزاحم نداشتند. کم کم همه چیز عادی شده بود. کلاس های اجباری ایدئولوژیک جمع شد. دیگر ساعت سکوت و مطالعه ای وجود نداشت. خودمان ساعت سکوت را برنامه ریزی می کردیم. یک عالمه کتاب داشتیم. بند ۳ خالی شده بود . همه بچه های قرنطینه داخل بند ۲ بودند. دیگر بخاطر نماز نخواندن و روزه نگرفتن و کلاس نرفتن برای ماهها به قرنطینه، انباری و یا سلول انفرادی نمی رفتیم.
هواخوری هر روز برقرار شده بود. ورزش جمعی می کردیم. بهائی ها حالا با ما والیبال و بسکتبال بازی می کردند و کسی توجهی به بند جداگانه لباس هم نداشت. زندان نسبتا خلوت شده بود، اتاق ها کف خواب نداشت. بسیاری از بهائی ها هم آزاد شده بودند. تعداد آنها بقدری کمتری شده بود که حالا فقط یک اتاق، همان آخرین اتاق ته بند مقابل آبدارخانه، را داشتند. گاه آقای رحیمی و اشراقی هم در تیم والیبال در کنار ما بازی می کردند. آقای میثاقی – ایشان مسن ترین زندانی بهائی بود – او هم والیبال بازی می کرد. توپ ها را دودستی با دست باز می گرفت که می گفتیم «آبگوشتی» توپ می گیرد.
روزهای خوب در زندان متاسفانه زیاد طول نکشید. در تابستان سال ۶۷ پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از طرف رهبری جمهوری اسلامی و نوشیدن جام زهر توسط آیت الله خمینی فاجعه قتل عام سراسری در زندانها بوقوع پیوست. بچه های مجاهدین را کلا از بند به قتلگاه بردند و تقریبا اکثر آنها را اعدام کردند. تعدادی از ما را به قرنطینه منتقل کردند که در نوبت بعدی اعدام کنند. دوستان بهائی را نفهمیدم چه کردند. دیگر هیچوقت هیچ کدام از آنها را ندیدم.
حالا ۲۰ سال از آن زمان می گذرد. نمی دانم به سر همسر سرهنگ وحدت چه آمد، داور کجاست، و چگونه می گذراند، مسعود سرنوشتش چه شد، و آقای رحیمی و اشراقی و میثاقی چه می کنند. از فواد هم هیچ خبری ندارم که جویای حال پدرش باشم.***
گرچه این داستان را پایانی نیست ولی داستان زندگی من با دوستان بهائی در زندان در اینجا تقریبا تمام می شود ولی رنج و درد و ظلم انگار تمامی ندارد.
پایان
۹ تیر ماه ۱۳۸۷
برای خواندن فصل های قبلی می توانید به لینک زیر مراجعه کنید.
با بهائی ها در مسیر زندگی-فصل اول
با بهائی ها در مسیر زندگی-فصل دوم
پی نوشت
دستگیری اخیر بهائیان در ایران بهانه ای شد که خاطراتم را از دوستان بهائی و زندگی با آنها در سالهای زندان را بنویسم. حضور بهائیها در زندانهای جمهوری اسلامی ایران بارزترین نمونه نقض حقوق بشر در جمهوری اسلامی ایران پس از انقلاب است. بهائی ها در تمام این سالها قربانی سرکوب و عدم تحمل نظام اسلامی نسبت به دگراندیشی بوده و هستند. علیرغم تمام تبلیغات پیش و پس از انقلاب مبتنی بر رابطه پیروان دین بهائی با سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی دیگر کشورها از جمله موساد، نظام جمهوری اسلامی ایران هیچگاه نتوانست هیچ سندی را که دال بر این نوع فعالیت و رابطه است به جامعه ارائه نماید. بی اعتباری اتهام جاسوسی برای پیروان ادیان بهائی مسخره ترین اتهام ممکن بود چرا که بدون توجه به موقعیت افراد دستگیر شده هرکدام از آنها که حاضر به تغییر دین و پذیرش اسلام می شدند بلافاصله از زندان آزاد شده و از آنها سلب هرگونه اتهام – از جمله جاسوسی – می شد. مقامات امنیتی و قضائی در نظام اسلامی در هیچ مورد دیگری چنین گشاده دست و بخشنده نبودند. بسیاری از اعضای گروه های سیاسی که پس از دستگیری تواب شده، مسلمان تر از مسلمانها شده و به کاسهای داغتر از آش مبدل می شدند و حتی تا مقام بازجویی و زدن تیر خلاص به دیگر زندانیان و هم گروهیهای خود پیش می رفتند شامل چنین سخاوت عفوی قرار نمی گرفتند.
جمهوری اسلامی بسیاری از اعضای گروههای سیاسی از جمله زندانیان چپ را حتی پس از تواب شدن و همکاری همه جانبه نه تنها آزاد نمی کرد که حتی در بعضی موارد تا اعدام آنها هم پیش می رفت و در پاسخ به اعتراض زندانی تواب، هنوز مدعی می شد که اگر واقعا تواب هستید و به اسلام گرویده اید، پس از اعدام به بهشت خواهید رفت و نباید که از پذیرش حکم الهی (منظور احکام جنایتکارانه قضات شرع در دادگاههای اسلامی) سرباز زنید. این در حالی بود که زندانیان بهائی که به جاسوسی اسرائیل متهم می شدند، بلافاصله پس از پذیرش اسلام و تغییر دین آزاد می شدند. مساله رهبری جمهوری اسلامی با پیروان ادیان بهائی فقط و فقط در چارچوب سرکوب آشکار مذهبی و عقیدتی و نقض حق آزادی مذهب و وجدان بوده و هست.
دستگیری های اخیر نیز همچون گذشته در ادامه نقض آشکار حقوق بشری بخشی از شهروندان بهائی ایرانی است. اینبار هم اگر هرکدام از این شهروندان از دین خود برگشته و به اسلام بگرایند، ادعاهای کذب جاسوسی منتفی است.توضیح درباره افراد بهائی در حزب توده ایران
مورد دیگری که بسیاری از دوستان خواننده بهائی به آن اشاره کرده و از من خواسته اند که رفع ابهام نمایم اینست که باورمندان به دیانت بهائی نمی توانند عضو احزاب سیاسی از جمله حزب توده ایران بوده باشندو ایراد گرفته اند که چرا گفته ام مثلا فروغیان بهائی بوده است. من شخصا هیچ زمان از آن جمع دوستان بهائی که در حزب توده در خراسان عضو بودند نپرسیدم که آیا واقعا به دیانت بهائی اعتقاد دارند یا خیر. تا آنجا که حتی در مطلب اولی اشاره کرده و گفته ام که پدر خانواده در بحبوحه انقلاب، وشاید از ترس، مسلمان شده بود ولی بچه ها هیچکدام دغدغه دین نداشتند. دوست جوان دیگری نیز داشتیم که دانشجوی دانشکده علوم بود و او هم به دلیل بهائی بودن اخراج شد. مطمئن هستم که ایشان خود را یک دیندار بهائی نمی دانست ولی همانگونه که از یک مسلمان زاده اگر بپرسید خود را مسلمان و یا از خانواده مسلمان می داند، او هم به همین گونه بهائی بود، یعنی در حقیقت بهائی زاده بود و تا آنجا که می دانم تغییر مذهب هم نداده بود و احتمالا مثل بسیاری از بچه های مسلمان، کلیمی، ارمنی و یا آسوری و زرتشتی او هم چپ شده و به ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم گرایش پیدا کرده بود. من از آنجا که بسیاری از دوستان بهائی این بحث را مطرح کرده بودند و خواهان رفع ابهام بودند، بخشی از توضیح یک هموطن بهائی را برای رفع ابهام در زیر می آورم که امیدوارم به رفع این ابهام کمک نماید.
بخشی از نامه یک دوست بهائی
”بهائیان باید قلبا ، کلاما و عملا ، از سیاست (حزبی ) دوری جویند . وحدت عالم انسانی و صلح عمومی بین تمام ملل و اقوام دنیا و دوستی و همکاری بین همه مردمان از بزرگترین تعالیم و اهداف دیانت بهائی ست . ترک تعصّبات نژادی ، مذهبی ، ملّی ، جنسی ، و طبقاتی ؛ تعلیم و هدف دیگری ست در دیانت بهائی . چگونه یک بهائی می تواند به این اصول وفادار بماند و در ضمن عضو احزاب سیاسی ، که اساس آنها بر رقابت ، بر تری جوئی و تفوّق بر دیگران ست ، باشد ـــ آنهم حزبی که ، حداقل در تئوری ، ماده پـرستی ، آتئیسم ، و نبرد طبقاتی و انقلابی را تبلیغ می کند ؟”
” امّا گویا از نظر شما بهائی بودن و همزمان عضو حزب (توده) بودن ممکن و سهل است . من فکر می کنم نظر شما ( سهل و ممکن بودن همزمان بهائی و تـوده ای بودن ) ریشه در سه روش و باور جامعه ما دارد . اول نظریه ارثی بودن دین ( علمای شیعه بر این باورند که در لحظه لقاح مؤمن و یا کافر بودن انسان معیّن می شود . ) است . بنا بر این ، دوستان خوب شما که عضو حزب تـوده بودند به دلیل بهائی زاده بودن ، شما از آنها به عنوان بهائیان عضو حزب توده یاد می کنید ـــ نظریه تـوارثی دین . ( دیانت بهائی دین را یک امر تحقیقی می داند و نه تقلیدی و یا توارثی ) دوّم نظریه جایز بودن تـقیّه است ـــ در سایه این نظریه دوستان خوب شما که هم توده ای و هم بهائی بودند در هر رفت و برگشت بین محافل بهائی و نشست های حزبی ، بایستی دو بار تقیّه می کردند! ، یک بار برای بهائیان و یک بار برای تـوده ای ها ــــ لزومی به گفتن ندارد که این نظریه “جایز بودن تقیّه ” در دیانت بهائی مردود و نا پـسند شمرده می شود . سوّم نگاه التقاطی داشتن به باور ها و اندیشه ها ست . در سایه این نگاه می توان بهائی بود و به خدای یگانه ایمان داشت ، به وحدت ادیان و به صلح عمومی و وحدت عالم انسانی عقیده داشت و جنگ و جدال را شأن درّندگان ارض دانست و از هر گونه تعصّبی از جمله تعصّب طبقاتی بر کنار بود و در ضمن مارکسیست بود و ماتریالیست و وجود خدا را رد کرد و به تضادّ و جنگ طبقاتی پـایبند و مفتخر بود ! احتمالا حزب توده با بهره گیری از این پـندار و روش است که عضویّت بعضی از بهائی زادگان ( بهائی تـوارثی!) را در حزب مغتنم می داند ، و بعد از انقلاب و با مُد شدن حمله به پـندار ها و روش های التقاتی ، بالاخره حزب به این نتیجه می رسد و مصلحت می داند که نظریه تـوارثی بودن دین را بپـذیرد و حزب را از وجود ناپـاک بهائی زادگان ، پـاک و پـاکیزه کـند ، و تقیّه و دروغ را یکی بداند .”
برای پیشگیری از تکرار جنایت
باید بگویم که بسیار خوشحالم که این بخش از خاطرات زندگی ام را گرچه خیلی مختصر اما تا آنجا که مقدورم بود به رشته تحریر در آوردم. ابتدا به این دلیل که همیشه فکر می کردم که به تمام دوستان هم بندم از جمله دوستان بهائی که با هم سالهای طولانی در سخت ترین شرایط زندان را گذراندیم، مدیونم که این حقایق را بازگو کنم. امیدوارم دیگر دوستان هم بخصوص دوستان بهائی به بازگوئی خاطرات آن سالهای تلخ بپردازند. مطمئنم که باز گوئی همه رنج و دردی که برما رفته است و بر انگیختن احساسات بشری دیگر هموطنان، یکی از موثرترین راههای جلو گیری از تکرار مجدد جنایت است، همه ما باید آنچه را که شاهدش بوده ایم بازگو کنیم تا از تکرار دوباره جنایت جلوگیری شود.
آرزوی همه جنایتکاران است که جنایت آنها در خفا باقی مانده و امکان تکرار دوباره آن را داشته باشند. تلاش من در باز گوئی خاطرات زندان همه اش معطوف به همین است، شکستن سکوتی که جنایتکاران بشدت از آن بیمناک اند، ما باید چهره آنها را نه تنها به به فرزندان، پدران و مادران آنها و همسرانشان، که به تمامی جامعه نشان دهیم. جامعه ما وخانواده های آنها باید بدانند که با چه موجوداتی سر و کار دارند. شناسائی آنها در جامعه و نزد خانواده هایشان و ترد آنها یکی از موثرترین وسائل جلوگیری از ورود آینده افراد در حوزه جنایت است. وظیفه ما نشان دادن چهره کریه و عمق زشتی و پلیدی جنایتی است که شاهد آن بوده ایم، نشان دادن عمق زشتی و پلیدی این جنایات موجب می شود که دیگر نه کسی اشتهای تکرار آن را داشته باشد و نه کسی پذیرا و مشوق آن شود. مسکوت گذاشتن دامنه این جنایات و پنهان کردن آنها در قفسه های بایگانی دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی، مشوق تکرار آنها در آینده است.
دوم اینکه گرچه جمهوری اسلامی از فردای پیدایش خود ستیز برعلیه بهائیت و یا دیگر اقلیتهای دینی، قومی، جنسی و یا زبانی را در قالب قوانین و نهادهای خود بصورت یک تبعیض قانونی و سیستماتیک نهادینه کرد، اما ریشه های این گونه تبعیض را باید در فرهنگ، زبان، رفتار و آموزشهای مردم این کشور حتی پیش از تولد جمهوری اسلامی جستجو کرد. هدفم از بخش اول این نوشته این بود که حتی در در دوران شاه و حکومت بظاهر سکولار او جامعه ایران و افکار بخش بزرگی از جامعه ما پر بود از تنفر و اتهامات دروغ و کذب برعلیه بخشی از شهروندان این کشور. متاسفانه سازماندهی تبلیغات دروغین چند دهه گذشته که بسیار زیرکانه از جانب محافل ضدبهائی صورت گرفته است چنان استادانه بوده که نبرد و جنگ ادیان را به عنوان بخشی از وظیفه ی مقامات اطلاعاتی و امنیتی نظام جمهوری اسلامی در آورده و در این راستا تفکر بخشی از به اصطلاح روشنفکران سکولار در کشور ما را نیز به خدمت خود گرفته است.
بسیاری از این افراد در کنار مقامات اطلاعاتی و دستگاه قضائی جمهوری اسلامی همان اتهامات کذب و دروغین را بر علیه این اقلیت دینی در کشور ما تکرار می کنند. بعد از نگارش اولین قسمت از این مقالات تعدادی چند از این افراد در اعتراض به نوشته من مدعی شدند که تلاش من در این نوشته رفع اتهام از جماعتی جاسوس است که طی تمام چند دهه گذشته کاری جز خیانت و جاسوسی به وطن نکرده اند. در اینجا بخشی از ایمیلهای دوستی به نام آقای جلیل بهار را با اجازه خودشان که اصرار دارند نکاتی را که در نقد مطلب من به سایت ایران امروز و ایمیل شخصی من فرستادهاند چاپ شود، در اینجا نقل کرده و قضاوت را به خوانندگان واگذار می کنم.
بخشی از ایمیل های آقای جلیل بهار که با “مهر و احترام” برای من فرستاده شده است:
”من فرزند ملک الشعرای بهار نيستم.من فرزند مرحوم احمد بهار رئيس دفتر ومنشی مخصوص نخست وزيردر زمان زنده ياد دکتر محمد مصدق هستم که ايشان پسردائی ملک الشعرای بهار بودند پس من دائی زاده شادروان ملک الشعرا هستم.طرف من در اظهار نظرها شما بطورخصوصی نبوده و نيستيد بلکه مختصری از تحليل و مطالعه خودرا در باره بهائيان بدون قصد ستيز با آنها برای شما و سايت ايران امروز فرستادم تا به آنها که مشوق شما برای انتشار اين مقاله غير مستند و نچسب به حزب خائن توده و جماعت بهائی شده اند پيام ببريد و بگوئيد وقتيکه موش به انبانه کاری ندارد انبانه چرا بايد سراغ موش برود؟.ملت اسير ايران از اين دو گروه آسيب های بی شمار ديده و متحمل خسارات بی پايان از جانب آنها شده است اگر آب همه اقيانوس هارا هم در اختيار شما بگذارند ذره ای از کثافت رفتار خائنانه اين دو گروه را نخواهند توانست پاک کنند و بشويند شما هم ول معطليد و اگر خواستيد در هر محفل و مکانی و در هر تلويزويون يا راديو ئی حضورا حاضرم حاصل مطالعه عمرم را نزد شما و جامعه ارائه کنم تا هردو گروه را بيش از پيش شرمنده و رسوا نمايم واگر شرف و درستی با خودشان دارند از پيشگاه ملت ايران پوزش به طلبند و نظر ترحم و عفو ايرانيان را بخود جلب نمايند.”
”آنچه راهم که شما فحاشی ناميده ايد فحش نیستند و تأ کيد بر واقعيتها است. وبازهم نثار خواهد شد و هرچه هم نثار شود بازهم کم است.”
”رضافانی يزدی بطوريکه خودش نوشته توده ای بوده و از اين جماعت شما يک کلمه حرف راست و درست ِ ايرانی و غيرفرمايشی و غير روسی نخواهيد شنيد.اساساً تا آنجا که من ميدانم بهائی ها از آغاز در ايران يک شبکه زيرزمينی برای اجرای سياست انگلستان و اسرائيل و آمريکا بوده و هستند. آنها هم دروغگوتر و متقلب تر از توده ايها هستند و ادعا کرده و ميکنند که وارد سياست نميشوند و از سياست به دورند درحاليکه همين ادعا خودش يک طرح سياسی و يک نوع سياست است. ضمناً روس و انگليس در مورد تضعيف ايران هميشه بطور مشترک يا موازی عمل ميکنند.”
”بهائيها در دوران محمدرضاشاه مخصوصا در تمام کابينه ها وزير و بعدهم نخست وزير داشتند از کابينه بيست نفری 10 يا دوازده تا بهائی بودند ومشاغل کليدی را هم در بخشهای دولتی و خصوصی به آنها داده بودند و باز ميگفتند ما در سياست داخل نيستيم وخمينی لعنت اله و عليه هم وقتی ديد يک حکومت اوليگارشی در ايران درست شده و اقليت بهائی به اکثريت 98درصدی ِشيعه حکومت ميکند روی همين موج افشای اين حقيقت سوار شد و پيروز شد.”
”مطرح کردن موضوع بهایی ستیزی پیش و پس از انقلاب به منظور ايجاد مظلوميت برای بهائيان است و درست همان سياست جهود بازی است که مثل جهودها بزنند و شيون و گريه و مظلوم نمائی کنند و واقعيت را معکوس جلوه بدهند درست مثل کاری که شصت سال است در فلسطين کرده و ميکنند.صدتا صدتا با خمپاره و مسلسل و توپ ميکشند و خبرش را نميگذارند منشر شود ولی يکی يا دوسه تا که از آنها کشته ميشوند خبرش را در سراسر دنيا پخش ميکنند.”
”ميدانيد عبدالبهاء لقب” سـِـــــر” از دربارانگليس داشته و اين لقب رادر انگلستان همه ساله به کسانی ميدهند که بيشترين خدمت را به منافع انگلستان کرده باشند.”
”نتيجه آنکه غير ممکن است که بهائی به حزب توده برود مگر اينکه نفوذی و دو جانبه مثل خود اين آقای فانی يزدی بوده باشند و اين مقاله را برای کاهش از نفرت مردم ايران از حزب خائن توده وکاستن از نفرت نسبت به بهائی ها و در اجرای سياست مافيای نفتی ودزد و آدمکش ِحاکم در ايران مبنی بر تفرقه بينداز و حکومت کن نوشته است تا به ادامه حکومت آنها کمک کرده باشد يااينکه خواسته است بهائی ها را مطرح و مشهور کند و بگويد ميتوان بهائی بود و توده ای هم شد و داشتن هرنوع عقيده برای بهائی يا توده ای آزاد است و حزب توده وبهائيت را دموکراتيک قلمداد کند که اين يک دروغ شاخدار است و خداوند از اين توده ايها وبهائی ها جزمی تر و متعصب تر و احمق ترنيافريده است و هرکس هرتذکری به آنها بدهد اورا متهم به داشتن تعصب ميکنند.”
”بيشتر وقت ندارم .شايد در آينده به اين موضوع بيشتر بپردازم.اگرتا به حال هم نکرده ام برای اينستکه حزب خائن توده و بهائی های بدبخت و احمق را گنده و مهم نکرده باشم.”
آنچه در بالا نقل شد، بخشی از ایمیل هایی است که آقای جلیل بهار به من و ایران امروز فرستاده و اصرار داشتند که چاپ شود. آنچه در کلام جلیل بهار می بینید تنها به او خلاصه نمی شود. بسیاری از روشنفکران ما و مدعیان تفکر مدرن و سکولار هنوزمتاثر از فضای آلوده فرهنگی گذشته هستند و باورهایشان به نوعی انعکاس همان عقب ماندگی فرهنگی نسلهای گذشته است که امروز متاسفانه سکان حکومت و اداره کشور را در اختیار گرفته اند و آن مجموعه از باورهای عقب مانده و واپسگرا را در قوانین کشور فرموله و نهادینه کردهاند.
جمهوری اسلامی ایران و قانون اساسی و نهادهای وابسته به این نظام در حقیقت تبلور بخشی از همین عقب ماندگی فرهنگی و سنتی ماست.
داستان «محمدی» کردن کودکان مسلمان
برخی دوستان درباره داستان «محمدی» کردن کودکان مسلمان توسط یهودیان با من تماس گرفتند و توضیحاتی دادند. به نظر می رسد که این افسانه در میان مسلمانان بسیار شنیده شده و دوستان می گفتند که در روایتی که آنها شنیده اند، کودکی را «محمد» نام گذاری کرده و او را صدا می کردند و به او سوزن می زدند و با خون او آرد را خمیر کرده و نان می پختند و برای همه یهودیان محله می فرستادند.
این داستان و روایت های آن نشان می دهد که چگونه تخم نفرت و کینه میان پیروان دین های گوناگون از همان ابتدای کودکی در ذهن بچه ها به هیولاهایی تبدیل می شود که بعدها با رنگ و روی سیاسی که به آن زده می شود، می تواند به خشونت و جنایت و حتی جنگ های ویرانگر تاریخی بیانجامد.
زدودن خشونت در جامعه تنها با تغییر رژیم سیاسی امکان پذیر نیست. ریشه های خشونت و تنفر کنونی بسیار پیشتر از حکومت کنونی و رژیم پهلوی در اذهان ما شکل گرفت و پس از فردای جمهوری اسلامی نیز بسادگی ریشه کن نخواهد شد. خشونت زدائی یک پروسه طولانی است که کارفرهنگی بخش عمده ای از آن را تشکیل می دهد و نقش همه ما در آن انکارناپذیر است.
در پایان، بار دیگر از همه دوستانی که با حوصله این مطلب طولانی را خواندند، و با مهر و گاه هم با بی مهری نظرات خودشان را برایم فرستادند، سپاسگزارم.
با احترام،
رضا فانی یزدی
۹ تیر ۱۳۸۷
* امیدوارم در آینده نزدیک مطلبی توضیحی در رابطه با توابین به عنوان قربانیان زندانهای جمهوری اسلامی بنویسم.
** «اسدالله» لقبی بود که بچه ها یا شاید هم خود مسئولین به پاسدارها و بسیجی هایی داده بودند که در بازداشتگاه سپاه و یا در زندان مامور خدمت بودند.
*** فواد پس از انتشار اولین قسمت از این خاطرات با من تماس گرفت. پدرش آزاد شده ولی اکنون متاسفانه دچار بیماری سرطان است. من و فواد از دیدار دوباره همدیگر، ولو از راه دور، ذوق کردیم و خوشحال شدیم.
در اینجا بد نیست اضافه کنم که همسایه بهائی ما که در دوران همسایگی رابطه ای با هم نداشتیم نیز پس از خواندن بخش اول این مطلب با من تماس گرفت و ما برای اولین بار با هم دوستانه گفتگو کردیم.